Eranshahr

View Original

پدری که هدیه پسرش را برای خودش ورداشت

افزوده شده به کوشش: نسرین ط.

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: ل.پ الو ل ساتن

کتاب مرجع: قصه‌های مشدی گلین خانم - صفحه ۲۱۴

صفحه: از ۷۷ تا ۸۰

موجود افسانه‌ای: ندارد

نام قهرمان: پسر تاجر

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: تاجر

یک تاجر از هدایایی که نامزد پسرش براش فرستاده بود یک ساعت برداشت. پسر هم وقتی فهمید قبل از شب عروسی انگشتری که قرار بود برای رونما به دختر بدن از صندوق پدر همراه با ساعتش برداشت. شب عروسی پدر این رو فهمید و خیلی عصبانی شد. بعد از عروسی به پسر گفت دوست داری برو دوست داری پیش من توی حجره بمون. پسر هم گفت تا زنده‌ای کنارت می‌مونم. اما خودت تصمیم بگیر دوست داری برم یا بمونم.------------------قسمتی از متن قصه یه تاجری بود به پسر داشت پسر این دختر عموش عقد کردش بود. ایام عید فطری اومد پسر عمو از برای دختر به دست لباس به انگشتر الماس آورد داد برا دختر عید غدیر اومد داماد به جفت کفش یه جفت انگشتر فیروزه برا عروس داد زد و عید نوروز آمد داماد به پدرش گفت من برا عروس دیگه عیدی نمی‌برم. پدرش گفت «بابا جون چرا؟ گفت برا این که من دو مرتبه برای این عیدی دادم اینم میخواست به دستمال برا من بده گفت: پسر جون آخه اون زنه حالا تو عیدی نوروزشم بده شاید اون برا تو تهیه کرده باشه.

تاجری بود پسری داشت، نامزد پسر دختر عمویش بود. پسر روز عید فطر برای دختر عیدی فرستاد عید غدیر هم برایش عیدی فرستاد. عید نوروز که آمد پسر به پدرش گفت:« من دیگر برای نامزدم عیدی نمی‌فرستم چون من دو بار برای او عیدی فرستادم ولی او هیچ چیز برای من نفرستاد.» پدرش گفت: حالا تو عیدی نوروزش را هم بده شاید او هم برای تو عیدی فرستاد. پسر یک مدال الماس و یک جفت گوشواره برای دختر فرستاد. دختر هم برای پسر یک ساعت بغلی، یک انگشتر عقیق، یک قوطی سیگار نقره و یک دست کامل لباس فرستاد. وقتی هدایا را برای پسر آوردند او در خانه نبود. پدرش هدایا را دید و ساعت را برای خودش برداشت و بقیه را به پسر داد. چند روزی گذشت. روزی عمو در بین راه پسر را دید لباسی که دخترش برای او فرستاده بود تنش بود انگشتر هم به انگشتش قوطی سیگار هم توی جیبش، اما ساعت را ندید. عمو فهمید که برادرش ساعت را برداشته به پسر گفت:« عمو جان مگر ساعت خراب بود که بغلت نگذاشتی؟» پسر گفت:« چه ساعتی؟» عمو گفت:« ساعتی که به عنوان عیدی نامزدت برایت فرستاد.» پسر گفت:« لابد ساعت را بلند کرده‌اند.» عمو گفت:« کسی این کار را نکرده مگر پدرت» پسر از عمویش خداحافظی کرد و رفت به خانه. موقع ناهار پسر به پدرش گفت:« شما چرا ساعت را برداشتی؟» پدر گفت:« از آن خوشم آمد. عروس هم وقتی به خانه می‌آید برای فامیل خلعت می آورد. من جلوتر خلعت خودم را برداشتم.» هر چه پسر اصرار کرد که پدرش ساعت را بیاورد، او نیاورد. پسر مدت یک ماه چیزی نگفت تا آب‌ها از آسیاب بیفتد. بعد یک شب بلند شد و کلید صندوق پدرش را برداشت و به صندوقخانه رفت. صندوق را باز کرد و ساعت و یک حلقه انگشتر را برداشت. شب عروسی پدر پسر می‌خواست انگشتر را به عنوان رونما به عروس بدهد و ساعت را هم خودش استفاده کند. در صندوق را باز کرد. دید هیچ کدام نیست. به زنش گفت:« چه کسی صندوق را باز کرده؟» زن گفت:« حتماً پسرت این کار را کرده» پدر گفت:« حالا من رو نما چه بدهم؟» زن رفت و یک رشته ی مروارید که از پدر شوهرش به عنوان رونما گرفته بود آورد و داد به مرد تا به عروسش بدهد. موقعی که می‌خواستند عروس و داماد را دست به دست دهند، مرد دید انگشتر به انگشت دختر است. چیزی نمی‌توانست بگوید. آمد توی اتاق و عصبانی بود. زنش گفت:« مگر چه شده؟» مرد گفت:« هر چه می‌کشم از دست توست. تو این پسر را بد تربیت کردی.» زن گفت:« تقصیر توست که ساعتش را برداشتی حالا امشب اوقاتت را تلخ نکن.»عروس و داماد را دست به دست دادند. مطرب‌ها تا صبح ساز زدند. بعد از مراسم پاتختی عروس خلعتی پدر و مادر شوهرش را داد. شب پدر پسرش را صدا زد و گفت:« از این به بعد باید امور خانواده ات را خودت اداره کنی می خواهی پیش من در حجره بمان نمی‌خواهی دست مایه‌ای به تو بدهم برای خودت کارکن. پسر گفت تا وقتی شما زنده هستید پیش شما می‌مانم حالا میل میل شماست.»