Eranshahr

View Original

پرنده سپید

افزوده شده به کوشش: نسرین ط.

شهر یا استان یا منطقه: آذربایجان

منبع یا راوی: محمد خلیلی

کتاب مرجع: افسانه‌های آذربایجان

صفحه: از ۹۱ تا ۱۰۴

موجود افسانه‌ای: پرنده‌‌ی سپید

نام قهرمان: پرنده‌ی سپید

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: شیرزاد

تخیل یکی از عوامل یا پیش‌شرط‌های گریز ناپذیر برای آفرینندگی افسانه‌هاست. ژزف تیسو، یکی از روانشناسان فرانسوی، اعتقاد داشت که تخیل سهم بزرگی در رشد تاریخی نوع بشر از طریق افزایش توانایی او برای دریافت نوآوری آموزش و ایده‌های پیشرفته داشته است. از دیدگاه برخی از نویسندگان نبودِ تخیل در زندگی بشر احتمالاً می‌تواند به هر گونه روان‌نژندی (نوروز) و نابسامانی‌های روانی، می‌بارگی، خوگیری دارویی، و سواس‌های عجیب و غریب، بیزاری و حتی خودکشی بیانجامد.الکس اسبورن می‌گوید:« تاریخ تمدن در اساس خود ثبت توانایی آفرینش بشر است. تخیل بنیاد کوشش‌های آدمی است و مایه‌ی آن شده تا او به عنوان موجودی انسانی به جهان خیره شود. افسانه‌ها گویای تخیل هنری مردم‌اند و در آن آرزوهای آدمی بیان می‌شوند. در افسانه‌ی پرنده‌ی سپید، که نمونه‌ی خوبی برای نشان دادن قدرت پرواز تخیل است، می‌بینیم که چگونه کودکی توسط شیری در جنگل پرورش داده می‌شود و رشد می‌کند. شیرزاد برای نشان دادن دلیری خود به پادشاه به راهی پر رمز و راز قدم می‌گذارد و با راهنمایی پرندگان و موجودات دیگر دست به کارهایی می‌زند که از دست یک انسان بر نمی‌آید.

یکی بود یکی نبود. پادشاهی بود که زنش نمی‌توانست فرزندی برای او بزاید؛ یعنی بچه‌ها پیش از به دنیا آمدن می‌مردند. دوا و درمان و جادو جنبل هیچ اثری در این زن نداشت. آخرین بار که زن آبستن شد، شاه او را به خانه‌ی پدرش فرستاد که بیشتر از او پرستاری و مواظبت کنند. زن در خانه‌ی پدرش پسری زایید. شاه شادی‌ها کرد و برای این زن پیغام فرستاد که همچنان در خانه پدرش بماند تا بچه از چشم بد دور باشد. از طرف دیگر بشنوید که این پادشاه وزیر خبيث و نابکاری داشت که روز و شب نقشه می‌چید تا پادشاه را بکشد و خودش به جای او به تخت پادشاهی بنشیند این وزیر وقتی شنید که پادشاه دارای پسر شده است ناراحت شد. زیرا دانست که اگر پادشاه را هم بکشد باز نمی‌تواند به مراد خود برسد، زیرا پسر او به جایش خواهد نشست. با این وجود در تصمیم خود راسخ ماند و در فکر نابود کردن پادشاه بود. تا این که یک روز با همدستان خود به قصر پادشاه یورش برد و او را کشت و خود بر تخت پادشاهی نشست. روز دیگر عده‌ای را نزد زن پادشاه فرستاد یک نامه تقلبی هم از قول شاه نوشت و به آن‌ها داد که برایش ببرند. نامه به این مضمون بود:« من بیمار هستم فوراً حرکت کنید.» آنان به نزد زن پادشاه آمدند. او پس از خواندن نامه سوار بر کجاوه شده و با قاصدها به راه افتاد. آمدند و آمدند و برای رفع خستگی هنگام غروب در دامنه‌ی کوهی اتراق کردند. وقتی که شب به نیمه رسید، سردسته‌ی قاصدها از جا برخاست و به چادر زن پادشاه رفت. وزیر به او سپرده بود که زن و پسر پادشاه را در طول راه از بین ببرد. وارد چادر شد و دست زن را گرفت. زن شاه از حرکات او به افکارش پی برد و گفت:« مگر تو کی هستی که جرات می‌کنی به زن پادشاه جسارت کنی؟» سردسته خندید و گفت: «چه پادشاهی کدام زن پادشاه؟ همسر شما خیلی وقت است که به آن دنیا تشریف برده اند. حالا دیگر به جای شوهر شما وزیر پادشاه شده است. ما هم به دستور او آمده‌ایم که هم شما و هم فرزند شما را بکشیم و به نزد همسرت به گورستان بفرستیم.»وقتی که زن این حرف‌ها را شنید بچه را بغل کرد و از چادر بیرون آمد و گریخت. سردسته‌ی قراول‌ها داد کشید و دیگران را بیدار کرد که او را تعقیب کنند. آنان به دنبال زن دویدند زن شاه دید که قراول‌ها دارند می‌رسند، یک نگاه به آسمان و یک نگاه به زمین کرد و بچه را به دره‌ای انداخت. آن‌ها از راه رسیدند و زن شاه را کشتند، اما دیگر به درون دره نرفتند زیرا فکر کردند که بچه هم به سنگ و صخره برخورد کرده و از بین رفته است. این‌ها را در حال رفتن بگذاریم تا به شما از برادر شاه قبلی خبر بدهم. پادشاهِ قبل یک برادر داشت. در همین روزها که این وقایع اتفاق افتاد، او در سیر و سفر بود. بعد از بازگشت وقتی که اوضاع را به این منوال دید دانست که او را هم خواهند کشت. تعدادی از هوادارانش را همراه خود کرد و همگی به کوه زدند. پادشاه از موضوع باخبر شد و قشونی به تعقیب او فرستاد، اما مأمورين نتوانستند او را دستگیر کنند. پس از آن هم نه با او صلح کردند و نه توانستند او را نابود کنند. هر ترفند و تمهیدی هم که به کار بستند، فایده‌ای نداشت. برادر شاه قبلی رفته رفته به نیروهایش اضافه شد و قدرت گرفت. روزی سپاهیان او به همان کوهی رسیدند که لشکریان وزیر، زن برادرش را در آن‌جا کشته بودند. یکی از آنان به دره آمد و دید یک پسر بچه در جلوی لانه‌ی شیری به بازی مشغول است. او را برداشت و به نزد برادر شاه آورد. برادر شاه دید که بر بازوی بچه یک بازوبند هست. نوشته‌ی روی بازوبند را خواند و فهمید که این بچه، پسر برادرش و همان بچه‌ای است که مادرش قبل از کشته شدن به دره‌اش افکنده بود. چون او از پستان سلطان جنگل شیر نوشیده و بالیده بود، آنان نامش را شیرزاد نهادند؛ به راستی که این شیرزاد مثل یک بچه شیر بود. خلاصه شیرزاد از طفولیت در روی اسب قد کشید و بزرگ شد. تیراندازی و شمشیربازی هم به خوبی یاد گرفت. وقتی که به سن چهارده پانزده سالگی رسید دیگر برای خودش یک پهلوان توانایی شد. از زمانی که این خبر در همه جا پخش شده که پسر پادشاه پیدا شده و در اردوگاه عمویش به سر می برد، کسان دیگری به آنان پیوستند و نیروی آنان بیش از پیش فزونی گرفت. شاه دید که کار دارد خراب می‌شود. هر چه فکر کرد که در مقابل پسر و برادر شاه چه حیله‌ای به کار بزند فکرش به جایی نرسید. تا این که حیله ای به کار بست و پس از مدتی برای دختر زیبایش در جایی خوش آب و هوا، خانه‌ی ییلاقی ساخت و او را به آن‌جا نقل مکان داد. ناگفته نماند که این دختر زیبا هم مثل پدرش در حیله‌گری دست شیطان را از پشت بسته بود. روزی از روزها شیرزاد به تنهایی به گشت و گذار آمده بود. گشت و گشت تا آمد به کنار همین خانه‌ای رسید که در داخل دیوارهای قلعه ای بنا شده بود. خیلی گرسنه بود. پرنده‌ای در هوا دید و تیری به چله‌ی کمان گذاشت و پرنده را زد. پرنده تیر خورده چرخ زنان رفت و به داخل خانه افتاد. شیرزاد پیش آمد و کمندی افکند و از دیوار قلعه بالا رفت و دید دختری در جلو ایوان کلاه فرنگی نشسته است که به ماه می‌گوید نبین به خورشید می‌گوید نخند تا من چهره بنمایم. دختر تا شیرزاد را دید فوراً آمد و در را گشود و او را به خانه دعوت کرد. شیرزاد به خانه آمد. از طرفی هم دختر قاصدی به نزد پدر فرستاد که هرچه زودتر بیاید. شیرزاد مشغول خوردن غذا بود که از پنجره‌ی اتاق به بیرون نگاه کرد و دید دریای لشکر در حال آمدن است. در یک آن همه چیز را فهمید. به طرف دختر برگشت و با یک ضربه شمشیر او را به جهنم فرستاد. بعد از دیوار به بیرون پرید. سوار بر اسب شد و پشت به باروی قلعه کرد و مشغول کارزار شد. شیرزاد تنها بود و قوای دشمن دریای بیکران. او را محاصره کردند. شیرزاد دیگر از توان افتاده بود. چیزی نمانده بود به حسابش برسند و کارش را تمام کنند که یک‌باره صدایی شنید:« برادرزاده نترس که آمدم.» شیرزاد تا صدای عمویش را شناخت چشمانش روشن تر شد و بازویش قدرت گرفت و خود را به دریای لشکر زد. جنگ چنان مغلوبه شد که چشم روزگار تا به حال چنین جنگی ندیده بود. تعداد زیادی از قشون شاه کشته و تعدادی هم اسیر شد. پادشاه را هم کشتند و شهر را تسخیر کردند. شیرزاد پادشاهی را به عمویش داد و خود زندگی شیرین و لذت بخشی را آغاز کرد. پادشاه یعنی عموی شیرزاد دو پسر داشت، اما او شیرزاد را از دو پسرش بیشتر دوست می‌داشت. به این دلیل پسران شاه به وسوسه افتادند و از این رفتار شاه ناراحت شدند. پادشاه این حالت آنان را احساس کرد و یک روز هر سه نفر آن‌ها را به حضور خواست و گفت:« پسران من شما هر سه نفر پسران من هستید. اما من کسی را بیش از همه دوست دارم که مرد دلیری باشد. شما کدامتان دلیر هستید؟»هر کدام از آنان به خود اشاره کردند. پادشاه این حالت آن‌ها را دید و گفت: «مثل اینکه همه خودتان را دلیر و شجاع به حساب می‌آورید؟ اگر چنین است، پس یک شرط با شما می‌بندم. اگر کسی رفت و از جایی که تا به حال پای اسب من به آن‌جا نرسیده یک چیزی برای من آورد که من تاکنون چنین چیزی را ندیده باشم، او آدم دلاوری می‌تواند باشد.» پسر بزرگ شاه بی‌درنگ پا پیش نهاد و زمین ادب بوسید و آماده ایستاد. شاه که چنین دید به او خرج سفر داد و روانه‌اش کرد. پسر شاه سوار بر اسب شد و به راه افتاد. رفت و رفت، روز را به شب رساند و شب را به روز. به این سان دو ماه طی طریق کرد. یک روز از جایی عبور می‌کرد که یکباره اسبش خره‌ای (۱) کشید. اسب را نگه داشت و دید کنار درختی یک تکه‌ی بزرگ «یاقوت» هست. از اسب پیاده شد و با خود فکر کرد که اگر پدرم از اینجا عبور کرده بود، حتماً این یاقوت را بر می‌داشت و می‌برد. یاقوت را برداشت و سوار شد و سر اسب را برگرداند و به طرف شهر آمد. بعد از مدتی خبر آوردند که پسر بزرگ پادشاه در حال آمدن است. شاه فرمان داده به پیشواز او بروند. پسر شاه آمد. فردای آن روز دیوان شاهی برقرار شد و هر کس با لباس رسمی در جای خود نشست. آنگاه پسر شاه یاقوتی را که آورده بود در خوانچه‌ای گذاشت و به حضور شاه آورد. پادشاه پیشانی پسرش را بوسید و کلیدی به او داد و گفت:« در زیر کوهی که در کنار شهر واقع شده یک غار هست. در آن غار من چهل اتاق دارم. این یاقوت سرخ را بیر و در یازدهمین اتاق بگذار. پسر شاه رفت و در آن غار در یازدهمین اتاق را باز کرد و دید آن اتاق پر است از یاقوت هایی که مثل یاقوت خود اوست. نوبت به پسر دوم شاه رسید. او هم پس از آنکه مدت سه ماه راه سپرد، به یک جنگل رسید که در آن‌جا میوه‌های خوبی بود. نزدیک درخت‌ها آمد و خواست چندتایی از آن‌ها را بخورد اما متوجه شد که آنها همه از طلا هستند. یک خورجین از آن‌ها پر کرد و برگشت و آمد. شاه پیشانی او را هم بوسید و گفت:« این‌ها را ببر و در بیست و یکمین اتاق غار بگذار.»پسر خورجین را برد و در آن‌جا گذاشت و دید که این اتاق پر از میوه‌های طلایی است که مثل آن را آورده بود. نوبت به شیرزاد رسید. او در برابر شاه زمین ادب بوسید و گفت:« عمو اجازه بدهید که با اسب شما به این سفر بروم.»پادشاه فرمان داد که اسب خودش را به شیرزاد بدهند. شیرزاد اسب او را سوار شد و به راه افتاد. مسافتی که آمد لگام اسب را رها کرد تا خود به هر کجا که می‌خواهد برود. اسب به هیچ سمتی نگاه نمی‌کرد و به راه خود می رفت. همینطور او شش ماه تمام راه سپرد. در هفتمین ماه یک دفعه در جایی ایستاد و پس از شیهه‌ای که کشید پا بر زمین کوبید. سپس به عقب نگاه کرد و باز شیهه کشید و تنه‌اش را کمی جمع کرد. شیرزاد فهمید که اسب جلوتر از این جا نرفته و پا به آنسوتر نگذاشته است. لگام‌اش را گرفت و دهنه‌اش را کشید و هی کرد و آرام آرام او را پیش راند. مسافتی رفته بود که یک‌باره دید چیزی در روی زمین می‌سوزد. اسب را نگه داشت و پیاده شد و دید چراغی است که به خودیِ خود می سوزد و روشنایی می‌پراکند. چراغ را برداشت و نگاه کرد. در بدنه چراغ نوشته شده بود «ای کسی که این چراغ را پیدا خواهی کرد، از این چراغ در دنیا دو عدد وجود دارد.» شیرزاد فکر کرد که شاید عمویم لنگه این را پیدا کرده باشد! به خود گفت تا زمانی که لنگه دیگر این چراغ را پیدا نکنم بر نخواهم گشت. تنگ اسب را محکم‌تر بست سوار شد و به راه افتاد. همه جا را گشت و از پا در آورد و بالاخره آمد به شهری رسید. در کاروانسرایی منزل گرفت و ماند تا چند روزی به استراحت بپردازد. کاروانسرادار یک مسافر دیگر را نیز شب به اتاق او فرستاد. شیرزاد دید که این هم اتاقی یک چراغ از خورجینش در آورد و روشن کرد. شیرزاد با دقت نگاه کرد، دید این چراغ درست شبیه چراغی است که خودش پیدا کرده است. شیرزاد با او سر دوستی باز کرد. سرگذشت خودش را برای او گفت و بعد چراغ را از او خواست. هم اتاقی‌اش گفت من چراغ را به تو خواهم داد. اما تو در عوض باید به من چیزی بدهی. شیرزاد گفت: « هر چه بخواهی می‌دهم.»مرد گفت: « از اینجا تا قلعه‌ی دیوها یک ماه راه هست. آن‌ها در آن‌جا کبوترهای خوبی نگهداری می‌کنند. اگر بروی آن‌جا و بتوانی یک جفت کبوتر نر و ماده برای من بیاوری من هم این چراغ را به تو می‌دهم.»شیرزاد شرط را قبول کرد و راه را از او پرسید. فردا صبح زود از جا برخاست و خداحافظی کرد و به راه افتاد. دره‌ها و تپه‌ها را در نوردید، دشت‌ها را پشت سر گذاشت تا آمد به همان قلعه رسید. در کنار قلعه از دامنه‌ی کوهی می‌گذشت که صدایی شنید. به پیرامونش نگاه کرد و دید یک پرنده‌ی سفید روی کوه نشسته است و او را صدا می زند. شیرزاد ایستاد. پرنده گفت: «آن مرد تو را به سوی مرگ فرستاده است. این دیوها کبوترهایشان را از پدرهایشان هم بیشتر دوست دارند. تو باید بگذاری تا شب از نیمه بگذرد و آن‌ها بخوابند. آنگاه به داخل قلعه بروی.» شیرزاد از اسب پیاده شد و ماند تا شب از نیمه گذشت. خودش را به دیوار قلعه رساند. در این هنگام باز صدای پرنده‌ی سفید را شنید که می گفت: «شیرزاد طمع نباید بکنی بیش از یک جفت نباید برداری....»شیرزاد از آن‌سوی دیوار پایین رفت در آن‌جا سینه‌خیز تا نزد کبوترها رفت. وقتی به کبوترها رسید، دید عجب پرندگان زیبایی هستند. آن‌قدر زیبا که آدم دلش می‌خواهد ساعت‌ها بنشیند و آن‌ها را تماشا کند. یک جفت از آن‌ها را گرفت. اما نتوانست بر خواهش دلش مسلط شود و یک جفت دیگری هم گرفت. اما مثل اینکه کبوترها منتظر همین لحظه بودند. چرا که سر و صدایی برپا کردند که نگو و نپرس. از شدت سر و صدا دیوها از خواب بیدار شدند و شیرزاد را گرفتند. شیرزاد تمام احوال و سرگذشتش را برای آن‌ها تعریف کرد. دیوها گفتند: «ما یک جفت از این کبوترها را به تو خواهیم داد اما به یک شرط. در این نزدیکی‌ها منطقه‌ای هست که دیوهای دیگر در آن‌جا ساکنند. آن‌ها انگورهای خوبی به بار می‌آورند. تو باید به آن‌جا بروی و یک سبد انگور برای ما بیاوری تا ما یک جفت کبوتر به تو بدهیم.»شیرزاد سوار بر اسب شد و رو به آن سوی ران.د رفت و رفت تا به ولایت دیوها رسید. از اسب پیاده شد و خواست در پشت درختچه‌ای پناه بگیرد که صدایی شنید. به طرف صدا برگشت و پرنده‌ی سفید را در بالای سرش دید. پرنده گفت: « شیرزاد به حرف من گوش نکردی و به مصیبت افتادی. حالا این بار درست گوش‌هایت را باز کن و حرف مرا بشنو. من به تو می‌گویم طمع نکنی و به جای یک سبد انگور، دو سبد برنداری...»شیرزاد در آن‌جا ماند تا نیمه شب شد و نزدیک دیوار قلعه آمد و کمند را به روی بارو انداخت. از کمند بالا رفت و خود را به آن طرف دیوار رساند. بعد سینه خیز به طرف انبار انگورها رفت. در انبار سبدهای انگور در هر طرف چیده شده بود. کمی فکر کرد و گفت بگذار اول خودم مقداری بخورم، بعد هم یک سید پر با خودم می‌برم. نشست کنار سبد. یک سبد انگور به کجای پهلوانی مثل شیرزاد خواهد رسید؟ یک، دو، سه، پنج سبد را به راحتی خورد و خالی کرد. اما همین که آمد آخرین خوشه را از سبد پنجم بردارد دوباره سبد پر از انگور شد. شیرزاد به دید چشمانش باور نکرد. سبد دیگری را پیش کشید و شروع به خوردن کرد و باز این سبد هم از غیب پر از انگور شد. شیرزاد از این واقعه تعجب کرد و جا خورد. با این حال سبد پری را برداشت که بیاورد، اما گفت: «ای دل غافل من که تا این‌جا آمده‌ام، بهتر نیست که از این انگورهای خوب و خوش خوراک سبدی هم برای عمویم ببرم؟» باز طمع کرد و سبد دوم را هم برداشت. تا دست او به سبد دوم خورد یک‌باره همه‌ی سبدهای انگور فریاد کشیدند. لحظه‌ای بعد، دیوها آمدند و شیرزاد را گرفتند. او تمام داستانش را برای آن‌ها تعریف کرد. فرمانده‌ی دیوها که یک دیو تنومند بود گفت: «در این نزدیکی‌ها دیو سفیدی مسکن دارد. او دختری دارد که من عاشق او هستم. اگر تو بروی و آن دختر را برای من بیاوری من هم یک سبد انگور به تو می‌دهم.»شیرزاد سوار بر اسب شد و در حالی که از ناراحتی به خود دشنام می داد، راه ولایت دیو سفید را در پیش گرفت. هنوز مسافتی مانده بود به آن‌جا برسد که باز پرنده‌ی سفید در بالای سرش به پرواز در آمد و گفت: «ای آدم طمع‌کار تو این بار دیگر به سوی مرگ می‌روی. با این حال به حرف‌های من گوش بده. دختر دیو سفید الان در خواب هفت روزه‌اش به سر می‌برد. او در هر ماه هفت روز به خواب می‌رود و در این هفت روز از چهل گیسش به چهار میخ کشیده می‌شود. ممکن نیست که تو او را بتوانی باز کنی، مگر اینکه به سر طویله دیو سفید بروی. در آن‌جا او اسبی دارد که به چهل و چهار میخ کشیده شده است و هیچ پرنده‌ای هم حتی در نزدیکی آن نمی‌تواند پر بزند. تو آن اسب را باید باز کنی و سوار شوی تا آن وقت بتوانی دختر را از روی زمین بَرکَنی و بلند کنی. اگر اولین بار نتوانی او را از چهار میخ رها کنی تا زانو سنگ خواهی شد اگر دومین بار نتوانی تا کمر و اگر سومین بار نتوانستی سراپا سنگ می‌شوی و در آنجا می‌مانی.»شیرزاد آمد و به مکان دیو سفید رسید. بی معطلی به سر طویله رفت. همان‌گونه که پرنده‌ی گفته بود دید اسبی در این‌جا بسته شده که مثل یک اژدهاست. شیرزاد خودش را آماده کرد و مانند شاهینی که به روی دراج می‌پرد، دو پا را بر زمین زد و به روی کمرگاه اسب پرید. بعد لگام را به دست گرفت و دهنه را کشید. شمشیر را از نیام بیرون آورد و بندها را از هم گسست. اسب وقتی که بندهایش را گسیخته دید خواست سوارش را آزار بدهد و بر زمینش بکوبد، اما هر چه تقلا کرد دید که این سوار مثل سواران دیگر نیست. شیرزاد اسب را به طرف دختر راند. به نزد دختر رسید دید عجب دختری که از زیبایی مثل درناهای مغان است. خم شد و دست به کمر او انداخت و زور آورد که بلندش کند، اما نتوانست و تا زانوانش سنگ شد بار دیگر دست به کمرش انداخت و تقلا کرد. دختر کمی از جایش تکان خورد اما بالا نیامد و شیرزاد تا کمرگاه بدل به سنگ شد. بعد دهنه‌ی اسب را محکم کشید و گفت: «سوگند میخورم که اگر این دفعه نتوانم تو را بلند کنم کمر اسب را خواهم شکست.»باز هم دست به کمرگاه دختر برد و به خود فشار آورد و او را از زمین بلند کرد و به ترک گرفت اسب را به شلاق بست و حرکت کرد. نیمی از پیکرش هم که سنگ شده بود به حالت قبلی‌اش درآمد. همین طور که با سرعت می‌آمد، از پشت سر و صداهای عجیب و غریبی می‌شنید. «آی بگیریدش نگذارید فرار کند آی...» شیرزاد بی اینکه به پشت سرش نگاه کند اسب می‌راند. بعد از دقایقی صداها خاموش شد شیرزاد همچنان اسب را به شلاق بسته بود و پیش می‌تاخت. در این حال باز پرنده‌ی سفید ظاهر شد و گفت: «شیرزاد به من گوش بده. به زمان بیدار شدن این دختر یک ساعت مانده است. وقتی که بیدار شود، چنان فریادی خواهد کشید که کوه و دشت به لرزه خواهد افتاد و پرده‌ی گوش‌ها تحمل این صدا را نخواهد آورد. پس بهتر است که از اسب پیاده شوی و گودالی بکنی تا در آنجا بتوانی پنهان شوی. ببین باز دارم به تو می‌گویم تا زمانی که او به شیر مادرش قسم نخورده است تو از گودال نباید بیرون بیایی.»شیرزاد از اسب پیاده شد و دختر را به درختی بست. همان‌گونه که پرنده گفته بود، گودال عمیقی در زمین کند و در آن پنهان شد. پس از ساعتی دختر بیدار شد و چنان نعره‌ای زد که شیرزاد در عمق آن گودال به لرزه افتاد و موهایش سیخ سیخ شد. شیرزاد با خود گفت: «عجب دختر زیبایی کاش زنم می شد. اما اگر بخواهد بعد از هر خواب هفت ساعته این طوری فریاد بزند دیگر در شهر آدم گوش‌داری نخواهد ماند.» دختر به پیرامون خویش نگاه کرد و کسی را ندید شروع کرد به زاری کردن و التماس «هی.... تو کی هستی؟ از آن‌جا بیرون بیا و مرا از این درخت باز کن من دیگر به تو تعلق دارم به هر چه که میخواهی قسم می‌خورم.»شیرزاد تا زمانی که او به شیر مادرش سوگند نخورد از گودال بیرون نیامد. سر آخر دختر قسم خورد و شیرزاد آمد و او را از درخت باز کرد و به ترک اسبش گرفت و به راه افتاد. در راه هوا منقلب شد و باد تندی شروع به وزیدن کرد. چنان که شیرزاد حس کرد که اگر پیاده نشوند و در جایی پناه نگیرند، باد امانش را خواهد برید. او حس کرد که دیگر راه چاره‌ای نیست. به اطراف خود چشم چرخاند و دید یک قلعه در آن نزدیکی هست. اسب را به طرف قلعه راند اما وقتی که خواست از اسب پیاده شود پرنده‌ی سفید ظاهر شد و با حمله‌های پی در پی و با نوک زدن‌های خود مانع از پیاده شدن شیرزاد شد. بالاخره اسب رمید و پرنده سفید هم به دنبالش پریده. آن قدر کفل اسب را با منقار کوبید که اسب را عاصی کرد. بیچاره شیرزاد به ناگزیر در این قیامت توفان در حدود دو ساعت اسب تازاند. تا آخر توفان ساکت شد و پرنده‌ی سفید هم اوج گرفت و رفت. آنان به آرامی در راه میرفتند که دیدند در مزرعه نزدیک اسب بسیار زیبایی با یراق طلایی در حال چرخیدن است. اسب زیبا مثل پوست تخم مرغ سفید بود. دختر گفت:« شیرزاد اگر می‌توانستیم این اسب را بگیریم سوارش می‌شدم تا هم تو راحت شوی و هم من.»هنوز حرف دختر تمام نشده بود که اسب شیهه‌ای کشید و به آنان نزدیک شد. شیرزاد تا خواست لگام او را بگیرد پرنده‌ی سفید مثل آذرخشی از هوا پایین آمد و با منقار به دست شیرزاد زد و اسب را هم تاراند. شیرزاد از این حرکت پرنده‌ی سفید ناراحت شد، اما دندان به جگر گرفت و هیچ نگفت. همه جا آمدند تا به قلعه‌ی گروه اول دیوها نزدیک شدند. پرنده‌ی سفید بال بال زنان آمد و گفت: «لحظه‌ای درنگ کن شیرزاد. می‌بینم که تو هم این دختر را دوست داری و هم او تو را، پس بردن این دختر و دادنش به دیوها دور از مردی و مردانگی است.» پرنده‌ی سفید افسونی خواند و شبیه آن دختر شد و به شیرزاد گفت: «دختر را در اینجا بگذار و به جای او مرا ببر و به دیوها تحویل بده.»شیرزاد دختر را در بیرون قلعه به انتظار گذاشت. پرنده را که دیگر به شکل آن دختر در آمده بود برد و به دیوها تحویل داد و از آنان یک سبد انگور گرفت. از آن‌جا برگشت و دختر را سوار کرد و به راه افتادند. آمدند تا به ولایت گروه دوم دیوها رسیدند. در یک آن باز پرنده‌ی سفید خودش را به آنان رساند و گفت: «صبر کن شیرزاد به جای انگور مرا ببر و به آن‌ها تحویل بده!»شیرزاد از حیرت کارهای این پرنده مات و مبهوت ماند. خلاصه این بار هم به عوض سبد انگور او را برد و به دیوها تحویل داد و یک جفت کبوتر را از آن‌ها گرفت. دوباره به راه افتادند و رفتند تا رسیدند به کاروانسرا و آن شخصی که صاحب چراغ بود. در این جا هم پرنده را به جای کبوتر به آن مرد تحویل داد و چراغ را گرفت و حرکت کردند و به سمت ولایت عمویش. رفتند و رفتند تا به شهر خودشان رسیدند. اما همین که از دروازه شهر وارد شدند دیدند پیرمردی در کناره‌ی راه ایستاده است. پیرمرد به آنان گفت: «پس تا حالا کجا بودید. باید زودتر می آمدید!»شیرزاد دوباره نگاه کرد و دید او همان پرنده‌ی سفید است. خلاصه عمویش از آمدن آنان آگاه شد و به پیشوازشان آمد. او به چیزهایی که شیرزاد آورده بود چشم انداخت و پیشانی او را بوسید و گفت: «پسرجان این تو هستی که شجاع و دلیری.» دختر را برای شیرزاد عقد کردند و چهل شبانه روز جشن گرفتند. شب عروسی، وقتی شیرزاد به اتاق رفت دید که پرنده سفید هم با او وارد اتاق شد. شیرزاد مانعش شد اما پرنده گفت: «نخیر به هیچ وجه نمی شود! من هم امشب باید در اینجا بخوابم.» شیرزاد هر چه گفت او نپذیرفت و تا صبح در کنار آنان خوابید. فردا صبح شیرزاد از خواب برخاست و نزد عمویش رفت و از رفتار و کردار پرنده سفید به او شکایت کرد و از شاه خواست که پرنده را از مملکت بیرون کند. عمو دانست که پرنده سفید چقدر به او یاری رسانده است. به این دلیل به شیرزاد گفت: «بیا و از این تصمیم بگذر» اما او قبول نکرد که نکرد. سر آخر خود پرنده را به حضور خواست و موضوع را به او گفت. پرنده‌ی سفید گفت: «از شیرزاد بپرسد که آیا من به او بدی کردهام؟» شیرزاد ابرو در هم کشید و گفت:«او مرا نگذاشت از توفان و بوران بگریزم و در جایی پناه بگیرم. همچنین آن اسب یراق طلایی را نگذاشت صاحب شوم. دیشب هم که آن طور.....»پرنده‌ی سفید آهی کشید و گفت: «در توفان به خاطر این نگذاشتم پیاده شوی که آن توفان پدر این دختر بود تا هر وقت که تو روی اسب بودی، او نمی توانست کاری بکند. او می‌خواست به آن وسیله تو را به زمین بیندازد و بعد نابودت کند.»پرنده به دختر نگاه کرد و پرسید: «دخترجان این طور است یا نه؟» دختر گفت: «بلی، این طور است.» پرنده به حرفش ادامه داد: «اگر نگذاشتم آن اسب يراق طلایی را بگیری دلیلش این بود که آن اسب عموی این دختر بود. اگر دست تو به آن اسب می‌رسید بر زمینت می‌کوبید و نابودت میکرد.» او رو به دختر کرد و پرسید: «دختر جان این طور است یا نه؟» دختر گفت: «بلی، درست است.» پرنده‌ی سفید باز به گفته‌هایش ادامه داد: «دیشب هم به این دلیل در اتاق شما خوابیدم که برادر این دختر به شکل مار سیاهی درآمده و در اتاق تو پنهان شده بود تا تو را هلاک کند. شب که تو در خواب بودی من آن مار را کشتم این هم مرده‌اش.»این را گفت و نعش یک مار سیاه را به زمین پرت کرد و از دختر پرسید: «دخترجان درست است یا نه؟» دختر گفت: «بلی درست است.» پرنده‌ی سفید آهی کشید و گفت: «در پیشانی من نوشته شده بود که من باید در عمرم به یک نفر کمک کنم. آن وقت اگر او واقعاً مرد بود زن او بشوم وگرنه بمیرم حالا دیگر عمر من تمام شده است و الآن خواهم مرد.» پرنده این را گفت و جان به جان آفرین تسلیم کرد و بدل به سنگ شد. همه حاضران به خاطر او گریه کردند ولی از گریه چه حاصل. خواست پرنده این بود تا خود فدا شود.