پسر ارباب و دختر کدخدا
افزوده شده به کوشش: پرنیان ت.
شهر یا استان یا منطقه: اصفهان
منبع یا راوی: گرداورنده:عباس فاروقی
کتاب مرجع: داستانهای محلی اصفهان ص. ۱۱۷
صفحه: 127 تا 130
موجود افسانهای: ندارد
نام قهرمان: قاسم
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: پسر مالک ده
افسانه پسر ارباب و دختر کدخدا از افسانه هایی است که ساختاری شبیه داستان کوتاه دارند. این افسانه از معدود افسانههایی است که پایانی دردناک و غم انگیز دارد و برخلاف بسیاری از افسانه ها که به پایانی خوش می رسند، قهرماناصلی این افسانه به سرنوشتی شوم دچار میشود و ضدقهرمان موفق و کامروا به زندگی ادامه می دهد.
زمستان سخت گذشته و بهار فرا رسیده بود. درختان پر از شکوفه، چمن زار سبز و خرم، کوهسار ودشت را گلهای زیبا پوشانده شده بودند. همه مردم ده مست طبیعت و در شادی و خوشی، خود را برایکشت و کار آماده می ساختند. عصر یکی از این روزها بود که خبر آوردند پسر مالک ده از شهربرگشته و به دستور پدرش، آمده تا مراسم نامزدی خود را با گلناز، دختر کدخدا، بر پا سازد. مردم ده باقیافه گرفته و ناراحت و دلی تنگ و چرکین به استقبال او رفتند. آن ها ناراحت بودند چون میدیدند کهپسر با زور و قدرت میخواهد دختر کدخدا را به عقد خود درآورد. مخصوصاً که گلناز، یک نفر رادوست داشت و او قاسم پسر مشهدی رجبعلی بود که از مال دنیا چیزی نداشت. مردم ده، همیشه این دودلباخته را با هم دیده بودند و از عشق آتشین آنها با خبر بودند و می دانستند که قاسم سخت کار میکند وبا اندک پولی که اندوخته است خیال دارد پس ازبرداشت خرمن با گلناز ازدواج کند. اما در آن زمان نه حرف رعیت به حساب می آمد و نه خواسته هایزنان در نظر گرفته میشد.و هر چه ارباب میخواست به ناچار همان کار را می کردند. کدخدا هم که نماینده ارباب بود، افتخارمیکرد که دخترش زن پسر ارباب بشود تا زن پسر جوانی مثل قاسم که آه در بساط ندارد.همینکه قاسم از جریان نامزدی گلناز با پسر ارباب و برگزاری جشن آگاه شد، از ده بیرون رفت و غرقدر اندوه و ناراحتی با چشم اشکبار به آسمان که داشت تاریک و گرفته میشد نگاه میکرد.و آه ناامیدی میکشید و با لهجه خاص و گیرای محلی این دو بیتی بابا طاهر عریان سوخته دل را زمزمهمی کرد:به صحرا بنگرم صحرا تو بینمبه دریا بنگرم دریا تو بینمبه هر جا بنگرم کوه و در و دشتنشان از قامت رعنا تو بینمقاسم این شعرها را پشت سر هم میخواند و از دل غمگین و پر درد او آه سوزان بیرون می آمد. قاسمعاشق بود. با غمی که در دل داشت میگریست، به آسمان پر ستاره خیره می شد و گاهگاهی شعر باباطاهر را می خواند:مو که آشفته حالم چون ننالمشکسته پر و بالم چون ننالمهمه گویند فلانی چند نالیتو آیی در خیالم چون ننالمگلناز هم در غم و غصه فرو رفته بود، اشک می ریخت ولی چه می توانست بکند. کسی به حرف اوگوش نمی داد. مادرش خیال میکرد او از خوشحالی گریه میکند. به او میگفت دختر جان همای سعادتروی سر تو نشسته، سرنوشت تو این بود که در اندرون بزرگان زندگی کنی. باید خوشحال باشی،اینازدواج باعث خوشبختی تو میشود. آن شب در دهکده شور و غوغایی بر پا شده بود. صدای دهل و نیو دایره در صحرا و دشت پیچیده بود. و اهالی ده مشغول پایکوبی و رقص بودند. نقل و شیرینیمیخوردند. زنها با دامنهای گشاد دهاتی و دستمالهای چهل رنگ دستمال بازی میکردند و چوبیمیکشیدند.در آن میان پسر ارباب سرمست باده، غرور و نشاط بود. او خود را در آسمانها میان فرشتگان بالایابرها میدید. او غمی نداشت زیرا با دختری عروسی میکرد که دل در گرو دیگری داشت و به زور اورا تصاحب کرده بود. روی بدبختی و غم و دیگران کاخ خوشبختی خودش را بنا می کرد. او به آغوشعروس زیبای ده می رفت در حالی که قاسم را به آغوش زندگی سرد و مرگبار می فرستاد.از قدیم رسم روزگار این بوده. یکی آن قدر خوش است که نمی داند چطور زندگی کند. یکی آنقدر بیچارهو بدبخت است که نمی داند چرا زنده باقی مانده است. اما همیشه نیش و نوش با هم هستند. غم و شادیهمواره رفیق و همدم آدمی هستند. خلاصه شب به صبح رسید. گلناز را از دهکده به شهر برده بودند. واو را در خانه ارباب جای دادند. حصاری هم به اسم زندگی به دورش کشیدند و او را در حرمسرا و دوراز خانواده اش زندانی ساختند. به او اجازه نمی دادند که به ده خود برود و پدر و مادرش را ببیند. آنچهبه گلناز شادی می بخشید خاطرات سالهای گذشته و عشق قاسم بود.صبح آن روز، قاسم بخت برگشته که همه چیز برایش تمام شده و پایان داستان زندگی اش را خوانده بود،با پدر و مادر و دوستان و آشنایان خداحافظی کرد. او ده را ترک کرد و به دنبال سرنوشت شتافت.رفت و رفت و رفت و آنقدر رفت تا از نظرها از یادها و از خاطره ها محو شد. او فرزند طبیعت بود.فرزند کوه و دشت. فرزند هوای آزاد و فرزند سرزمین های بی آلایش. ولی جور ارباب، خودخواهی کدخدا و کوته نظری مردم ده، او را بر آن داشت که دست از جهان بشوید و با زندگی درود گوید. دیرینگذشت که در میان دره ای عمیق جسد او را یافتند و همانجا به خاکش سپردند.