پسر کچل
افزوده شده به کوشش: نسرین ط.
شهر یا استان یا منطقه: کردستان
منبع یا راوی: منصور یاقوتی
کتاب مرجع: افسانه هایی از ده نشینان کرد - صفحه ۴۳
صفحه: از ۲۱۱ تا ۲۱۴
موجود افسانهای: ندارد
نام قهرمان: پسر فقیر
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: ندارد
قصهی جوان فقیر و تنبلی است که با ابتکار، کلک و شرطبندی به ثروتی میرسد. در این قصه قهرمانانی با خصلتهای گوناگون وجود دارد. گریز قهرمان اول قصه از کار یدی، بازتاب شرایط طاقت فرسای کار و بیبهرگی آن برای تودهی مردم است که در اذهان ایشان ریشه دوانده. روایت دیگر این گونه قصه را در اینجا میآوریم.
مادر و پسر فقیری با یکدیگر زندگی میکردند. روزی مادر، پسر را از خانه بیرون کرد و گفت: «عباس تو دیگر بزرگ شدهای باید کار کنی. وگرنه حق نداری بار دیگر پا به این خانه بگذاری.» از آن پس پسر از خانه بیرون میرفت و در زیر سایهی درختی میخوابید و شب به خانه برمیگشت و به دروغ به مادرش میگفت که پیش فلان کد خدا کار کردهام و قرار است سر ماه به من گندم بدهد. سر ماه که شد پسر مادرش را فرستاد تا از ده چند تا خر جمع کند تا پسر بتواند گندمهایش را بیاورد. پس از آنکه مادر خرها را از مردم قرض گرفت پسر از او خداحافظی کرد و رفت تا رسید به یک آبادی. عباس سراغ خانهی کدخدا رفت و گفت میخواهم گندم بخرم. کد خدا که پسر را با آن همه خر دید فکر کرد که آدم پولداری است. شب او را میهمان کرد و یک بادیه پر از عدس سر سفره گذاشت. پسر که اسمش عباس بود به کدخدا گفت بیا شرط ببندیم. من در یک اتاق خلوت مینشینم و باديه عدس را تا آخر میخورم اگر نتوانستم خرها را به تو میدهم، پول گندم ها هم مال تو. اگر هم توانستم تو گندمها را بده و پول نگیر. کدخدا قبول کرد. پسر داخل اتاقی شد و بادیه عدس را هم برد. مقداری از آن را خورد. بقیه را داخل آن گودال خالی کرد. فردا نوکرهای کدخدا دیدند بادیه خالی است. کدخدا مجبور شد گندمها را بدهد. پسر با خرها راه برگشت را پیش گرفت. در بین راه دید مردی کنار دیوار خوابیده. او را بیدار کرد و گفت: «دیوار را بگیر که الان روی سرت خراب میشود.» بعد به یک مرد عسل فروش رسید و یکی یکی قوطی های عسلش را از خورجین درآورد و انگشتی زد و قوطی ها را زیر بغل مرد گذاشت. مرد که نمیتوانست قوطی ها را درون خورجین بگذارد، همان طور میان راه ایستاده بود. عباس به خانه رسید و به مادرش سفارش کرد که اگر میهمان آمد خودت را به مردن بزن. از آن طرف کدخدا فهمید که عباس به او حقه زده به راه افتاد و در بین راه به آن دو مرد برخورد. آنها را هم با خود همراه کرد و به خانهی عباس آمدند. عباس آنها را به خانه برد و مادرش را صدا زد. مادر جوابی نداد. عباس داد و بیداد راه انداخت که اینها مادرم را کشتهاند. کدخدا و آن دو مرد پا به فرار گذاشتند و دیگر برنگشتند.