پسر بازرگان
افزوده شده به کوشش: سولماز احمدیفر
شهر یا استان یا منطقه: اصفهان
منبع یا راوی: گردآورنده مرسده زیر نظر نویسندگانانتشارات پدیده انتشارات پدیده چاپ اول ۱۳۴۷
کتاب مرجع: افسانه هایی از روستاییان ایران ص 91
صفحه: 131 تا 136
موجود افسانهای: ندارد
نام قهرمان: بازرگان و پسرش
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: رفیق های پسر بازرگان
قصه «پسر بازرگان» که از کتاب «افسانه هایی از روستاییان ایران» نقل می شود، در اصل همان افسانه یازدهم از کتاب «چهارده افسانه از افسانه های روستایی ایران» به نام پسر تاجر است که به صورت ساده تری نوشته شده است.
در روزگارهای گذشته، در شهر اصفهان، مرد تاجری زندگی می کرد که ثروت بی حساب داشت ولی خداوند جز یک پسر، اولاد دیگری به او عطا نکرده بود. از قضای روزگار، این پسر بسیار نااهل و بی عار از آب درآمده بود وکارهای زشت و ناپسند می کرد و با اشخاص ناباب معاشر بود و هر چه پدرش به او نصیحت می کرد و به راه راست دلالتش می نمود، ثمری نداشت و به خرجش نمی رفت. مرد بازرگان، همیشه به دوستان و رفقای خود می گفت: «می ترسم این پسر پس از مرگ من به بدبختی و نکبت مبتلا شود.» روزی صدهزار اشرفی طلا، لای سقف اطاق، درست جایی که چنگک سقف آن جا قرار داشت، پنهان کرد. شبی از شبها، پسر را رو به روی خود نشاند و پس از نصایح فراوان گفت: «فرزندم اگر روزی روزگاری به فقر و تنگدستی گرفتار شدی و خواستی خودکشی کنی، یک طناب بردار و یک سر آن را به این چنگک سقف ببند و سر دیگر آن را به گردنت محکم کن و یک چهارپایه هم زیر پایت بگذار و دست آخر آن را به گردنت محکم کن و دست آخر با نوک پا، چهارپایه را پرت می کنی، به این ترتیب به راحتی جان خواهی داد و آسوده می شوی؛ چون این مردن بهترین مردن هاست.» پسر که به سخنان پدر گوش می داد قاه قاه خنده سر داد و با خود گفت: «حتماً پدر من دیوانه شده؛ زیرا هیچ آدم عاقلی خودکشی نمی کند.» سالها از این قضیه گذشت. مرد بازرگان از دنیا رفت و پسر نااهل، وارث ثروت فراوان پدر گردید و بنای ولخرجی را گذاشت. هنوز دو سال نگذشته بود که کفگیر به ته دیگ خورد و هر چه پول در بساط داشت تمام شد. بعد از آن به فروختن اثاثیه منزل دست زد. یک روز فرشها را فروخت و روز دیگر رختخوابهای زیادی را به سمساری داد و مبل و پرده ها را به کهنه فروش فروخت. یک مرتبه، متوجه شد که از اسباب خانه هم دیگر چیزی باقی نمانده است. آن وقت به یاد کنیزها و غلام سیاه ها افتاد و آنها را هم فروخت و خودش ماند و مادرش و یک دست رختخواب و چند عدد دیگ و بادیه مسی. یک روز رفقای سورچرانش به او گفتند ما فردا می خواهیم در فلان باغ جمع بشویم مشروط بر این که راه انداختن سورسات به عهده تو باشد. پسر مثل همیشه قبول کرد، ولی وقتی به خانه آمد، دید آه در بساط ندارد. پیش مادرش رفت و بنا کرد گریه کردن و گفت: «مادر جان، من فردا چیزی ندارم که برای رفقا خرج کنم و پیش دوستانم سرشکسته و خجالت زده خواهم شد.» از آن جایی که مادر بیچاره نمی توانست ناراحتی یگانه فرزندش را ببیند، مقداری اثاثیه زنانه که در صندوق داشت، گرو گذاشت و خرج میهمانی فردای پسرش را راه انداخت. صبح که شد، پسر خوشحال و خندان غذایی که مادرش فراهم کرده بود، برداشت و مقداری هم پول در جیب گذاشت و به طرف باغ راه افتاد. در وسط راه خسته شد. سفره بندی خوراکیها را زمین گذاشت و خودش زیر سایه درختی نشست تا قدری خستگی در کند و دوباره به راه بیفتد که ناگاه سگ قوی هیکلی به بوی غذا جلو آمد و خواست سر خود را میان سفره بندی کند و از آن غذاها بخورد، که پسر متوجه شد و همین که از جا برخاست، سگ خواست فرار کند که حلقه سفره به گردنش افتاد و بنای دویدن را گذاشت. پسر بازرگان که چنین دید سر در عقب سگ گذاشت، ولی هر چه دوید نتوانست به آن حیوان که از ترس جانش به سرعت می دوید برسد، ناچار با حالی نزار و چشمی گریان به باغ رفت و جریان غذا و سگ را برای آنها تعریف کرد. رفیقان ظاهری و کاسه لیس، بنا کردند به خندیدن و آن بیچاره را مسخره کردن و هر کدامشان متلکی می گفتند و نیش زبانی به او می زدند. هر طور بود ناهار حاضری فراهم شد و شکم های خود را سیر کردند، ولی حتی یک لقمه هم به جوان بدبخت که تمام هستی خود را خرج آن دغل دوستان کرده بود ندادند. جوان بدبخت از این عمل آنها بیشتر ناراحت شد و دلش خیلی به درد آمد و اشکش جاری شد. وقتی رفقایش رفتند، در کنجی نشست و مثل زنِ بچه مرده، با صدای بلند گریه کرد تا قدری دلش سبک شد. پس با خود گفت: «خداوندا من تمام هستی خودم را با این دوستان نااهل خرج کردم و به خورد اینها دادم. امروز که می بینند دیگر چیزی در بساط ندارم، این گونه با من رفتار می کنند. دیگر این زندگی، به چه درد من می خورد. افسوس یک وقت چشمانم باز شد که فایده ای ندارد.» یک مرتبه به یاد نصیحت پدرش افتاد که به او گفته بود که هر وقت خواستی خودت را بکشی، طناب را به چنگک آن اتاق ببند و خودت را بکش. «البته پدر من صلاح مرا این طور تشخیص داده است، من که تا امروز به نصيحتهای بی غرضانه پدرم گوش ندادم، اما در این دم آخر به این نصیحتش گوش می کنم.» شب که شد به خانه برگشت. به آن اتاقی که پدرش نشان داده بود رفت و ریسمانی فراهم کرد و به چنگک بست و یکسر دیگرش را به دور گردنش پیچید و روی چهارپایه رفت و با پایش چهار پایه را انداخت. سنگینی بدنش فشار آورد و چنگک از جا کنده شد و یک تکه بزرگ گل و گچ هم از پشت سر آن بر زمین ریخت. ناگهان سیل اشرفی طلا از سقف سرازیر و میان اتاق پخش شد. پسر بازرگان که مرگ را در یک قدمی خود می دید با مشاهده ریزش سکه های طلا از سقف اتاق چشمانش گرد شد و یک مرتبه به یاد دستوری که پدرش داده بود افتاد و دانست که تا چه اندازه به فکر او بوده و او را واقعاً دوست داشته است که این گنج را در این مکان برای روز مبادای او پنهان کرده است. فوراً صد عدد از اشرفیها را برداشت و به سراغ مادرش رفت و گفت مادر جان این پول را بگیر و برو شام شبی فراهم کن که خداوند، کار ما را درست کرد و از بدبختی نجات یافتیم. روز دیگر پسر بازرگان ابتدا فرستاد کنیزها و غلامها را که فروخته بود، پس گرفت و مبلغی هم علاوه بر بهای آنها به خریدار داد تا راضی شود. سپس به بازار رفت و اثاثیه و لوازم خانه خرید آنگاه به حجره پدری رفت و به تجارت مشغول شد. رفقای ریایی که از دور و بر او پراکنده شده بودند، چون باز بوی کباب به مشامشان رسید، یکی یکی از دور مراقب دادوستد پسر بازرگان شدند. روزی یکی از آنها از جلوی حجره جوان می گذشت که پسر بازرگان او را به اسم صدا زد و گفت: «رفیق چرا از من دوری می کنی و احوال مرا نمی پرسی؟ مگر من همان رفیق قدیمی و دوست چندین ساله شما نیستم.» آن دوست بعد از آن که وضع دادوستد جوان را دید، فهمید که باز کار و بارش رونق گرفته و می شود از او استفاده کرد، به دیگران خبر داد و سر و کله یکی یکی آنها پیدا شد. باز بساط سور و سرور فراهم گردید و جوان بازرگان مخصوصاً سر کیسه را شل کرد و بی حساب برای آنها به ولخرجی دست زد. یک روز جمعه قرار گذاشتند، در همان باغ خارج شهر جمع شوند و ناهار هم عهده جوان بازرگان باشد. این مرتبه جوان بازرگان صبر کرد تا ظهر شد، آن وقت بدون این که چیزی تهیه کند، دست خالی به طرف باغ روانه شد. رفقا که او را دست خالی دیدند علت را پرسیدند. جوان گفت: «امروز وقتی مشغول کوبیدن گوشت بودیم، موشی از سوراخ بیرون آمد و گوشت کوب را به دندان گرفت و به سوراخ برد، دوباره برگشت و هر چه آماده کرده بودیم برداشت و رفت. به همین جهت من نتوانستم چیزی برای شما بیاورم.» یکی از رفقا گفت: «این رفیق ما راست می گوید. یک روز هم در منزل ما چنین اتفاقی افتاد. این که چیزی نیست روزی ما مشغول کوبیدن گوشت در هاون سنگی بودیم که موش آمد و هاون را با تمام گوشتهای درون آن به دندان گرفت و به سوراخ برد.» خلاصه هر یک از دوستان برای این که سخنان جوان بازرگان را تصدیق کرده باشند، مثلی از موشهای گستاخ که دیگ و هاون را به سوراخ کشیده بودند، نقل کردند. بازرگان جوان وقتی حرفهای آنها تمام شد، قاه قاه بنای خندیدن را گذاشت و گفت: «خوب دوستان عزیز، پس چرا آن روزی که من دستم از مال دنیا تهی بود وقتی به شما گفتم سگی آمد و تمام خوراکیها را برداشت و برد باور نکردید، ولی امروز که می بینید دوباره صاحب پول و مال شده ام تعلق می گویید و هر کدام برای این که دروغ مرا تکذیب نکرده باشید، مثلی می آورید. نه دوستان ظاهری و رفیقان ریائی، من از همه شماها متنفرم و دیگر با شما کاری ندارم و این حرفهایی هم که زدم برای امتحان شما بود. من دیگر آن آدم احمق و ولخرج اولی نیستم و هیچ وقت فریب شما مردمان کاسه لیس و سورچران را نخواهم خورد و از این ساعت از شما جدا می شوم و بعد از این هم مایل نیستم روی شما را ببینم، خداحافظ.» جوان برخاست و به سرعت از باغ بیرون آمد، در حالی که آن عده همگی در بهت و حیرت فرو رفته بودند و نمی دانستند چه طور شده که آن جوان ولخرج و احمق یک دفعه عاقل و فهمیده شده است. رفته رفته کار جوان بازرگان بر اثر پشت کار و فعالیت بالا گرفت؛ تا جایی که ملک التّجار شهر اصفهان شد و تا آخر عمر به خوشی و سعادت زندگی کرد.