Eranshahr

View Original

پسر چوپان پاک

افزوده شده به کوشش: ‌‌Astiage N.

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: گردآورنده: کاظم سادات اشکوری

کتاب مرجع: افسانه های اشکور بالا - ص ۲۵

صفحه: 155-157

موجود افسانه‌ای: بزی که به نوزاد شیر داد

نام قهرمان: شاه عباس

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: چوپان

از افسانه هایی است که به نقش تقدیر در سرنوشت انسان ها پرداخته است. در این روایت حتی شاه عباس که یکی از پادشاهان قدرتمند بوده است علیرغم تمام تلاش هایش نمی تواند از آنچه برایش مقدر شده است. بگریزد و سرانجام دخترش نصیب پسر چوپان می شود.تقدیر گرایی یکی از نحله های فکری بوده است و هست که برای تلاش انسان ارزشی قابل نیست. گرچه مردم در افسانه هایشان کوشیده اند این تقدیرگرایی را به «نفع» خویش تمام کنند.

روزی شاه عباس با لباس درویشی در شهر میگشت غروب شد. شب هرچه گشت جایی برای خوابیدن پیدا کند نتوانست به او گفتند. در سه فرسنگی شهر چوپانی هست که مهمان می پذیرد پادشاه به آنجا رفت. چوپان به درویش گفت زنم آبستن است و نمیتواند از مهمان پذیرایی کند درویش اصرار کرد و چوپان قبول کرد. بعد از شام زن چوپان شروع کرد به آه و ناله چوپان به درویش گفت: زنم در حال زاییدن است و من هم همین یک اتاق را دارم شاه عباس گفت: یک مقدار هیزم به من بده در ایوان آتش روشن میکنم و مینشینم. چوپان رفت دنبال قابله زن چوپان یک پسر به دنیا آورد. صبح رمالی آوردند. رمال رمل انداخت و گفت این پسر با دختر شاه عباس عروسی میکند. شاه عباس تصمیم گرفت پسر را بخرد و ببرد و به دست جلاد بسپارد.به چوپان گفت من بیست سال است که فرزندی ندارم هر چه بخواهی به تو پول میدهم پسرت را به من بفروش چوپان مخالفت کرد. زن چوپان گفت: ما باز هم بچه دار میشویم بچه را بده زن چوپان سه روز به بچه شیر داد. بعد شاه عباس به اندازه دو برابر وزن بچه لیره به چوپان داد و بچه را به قصر برد.شاه عباس دو وزیر داشت یکی کافر و دیگری مسلمان بود. شاه عباس بچه را به وزیر مسلمان داد و گفت ببر و او را بکش وزیر بچه را برد ولی دلش سوخت و او را در غاری گذاشت بعد پیراهن بچه را با خون کلاغی که شکار کرده بود، خونین کرد و آورد پیش شاه فردا که شد چوپان گله را به بالای آن کوه برد. به امر خدا بزی مأمور شد که به بچه شیر بدهد وقتی چوپان گله را برگرداند، صاحب بز دید بز شیر ندارد و به چوپان اعتراض کرد روز دوم هم همین طور شد. روز سوم چوپان بر را تعقیب کرد و بچه را دید و او را با خود به خانه آورد. ده سال گذشت در این مدت هم چوپان صاحب فرزندی نشد. پس از پانزده سال شاه عباس با لباس درویشی به در خانه چوپان رفت. غروب که شد از چوپان پرسید چند فرزند داری؟ چوپان گفت فرزندی ندارم این پسر را هم در خرابه ای پیدا کرده ام شاه عباس فهمید که پسر همان است که قرار بود وزیر او را بکشد. نامه ای نوشت و به پسر داد که به قصر ببرد. در آن نامه نوشته شده بود که پسر را بکشند پسر نامه را برداشت و برد نزدیکیهای قصر کنار نهری خوابید. دختر پادشاه که از حمام بر میگشت پسر را دید و عاشقش شد. دید گوشه نامه ای از جیب او بیرون آمده نامه را برداشت و خواند و فهمید که پدرش دستور داده او را بکشند. آن را پاره کرد و نامه ی دیگری نوشت که طلاق دختر را از پسر وزیر بگیرند و برای پسر حامل نامه عقد کنند و رفت پسر بیدار شد. نامه را به دست وزیر داد. وزیر نامه را خواند ملایی را خبر کرد طلاق دختر را از پسر خود گرفت و او را به عقد پسر در آورد و بعد عروس و داماد را با صد سوار به خانه چوپان بردند. پادشاه وقتی آنها را دید مبهوت ماند و با خود گفت: آنچه خدا خواهد همان خواهد شد.