Eranshahr

View Original

پسر خارکن با ملا بازرجان

افزوده شده به کوشش: ثریا ن.

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: ابو القاسم انجوی شیرازی

کتاب مرجع: افسانه های ایرانی - جلد اول - ص ۳۴۴

صفحه: از 167 تا 170

موجود افسانه‌ای: nan

نام قهرمان: nan

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: nan

خارکن فقیری بود که یک پسر داشت و چون او را بسیار دوست می داشت اجازه نمی داد کار کند. بالاخره روزی رسید که خارکن دیگر نمی توانست کار کند. به همین دلیل پسرش را به بیابان فرستاد. اما پسر به سراغ قصری که در بیابان دیده بود رفت و در آنجا دختر پادشاه عاشق او شد. اما پادشاه به شرطی با ازدواج آنها موافقت کرد که پسر بتواند راز ملابازرجان را بیابد. پس از حیلت ها و مکرهای فراوان بالاخره پسر راز ملا را فهمید و پادشاه هم دختر خود را به او داد.

پیر مرد خارکنی بود که یک پسر داشت و از بس او را دوست داشت نمی گذاشت از خانه خارج شود. تا این که پسر بیست و پنج ساله شد و پیرمرد هم دیگر توان خارکنی نداشت روزی به پسرش گفت: من دیگر نمی توانم خار بکنم. حالا نوبت تو است. پسر طناب و تبری برداشت و روانه صحرا شد. از بس کار نکرده بود، زود خسته شد. از دور توی صحرا یک قصر دید، رفت تا به آن رسید و در سایه قصر خوابید. دختر پادشاه از روی بام پسر را دید و عاشقش شد. از آن جا یک دانه مروارید به صورت پسر زد. پسر از خواب بیدار شد، دختر از او پرسید: کی هستی و از کجا آمده ای؟ پسر ماجرای خود را تعریف کرد. دختر که از پسر خوشش آمده بود، چند دانه مروارید به او داد و گفت که آنها را به پدرش بدهد. پسر خوشحال به سوی خانه رفت و مرواریدها را به پدرش داد. چند روزی گذشت. پسر، که عاشق دختر پادشاه شده بود، به مادرش اصرار کرد که به خواستگاری دختر برود. پیرزن چند بار به قصر پادشاه رفت و خواستگاری کرد. عاقبت پادشاه از اصرار پیرزن به تنگ آمد و به او گفت: اگر پسرت بتواند رمز ملا بازرجان را یاد بگیرد، آن وقت دخترم را به او میدهم. پسر قبول کرد. ملا بازرجان، در آن شهر زندگی میکرد و هر کس رمز او را یاد میگرفت ملا او را میکشت. پسر رفت پیش ملا بازرجان و شاگرد او شد. در مدتی که پسر مشغول یاد گرفتن رمز بود، دختر ملا خاطر خواه پسر شد. او می دانست بعد از این که پسر رمز را یاد گرفت، پدرش او را میکشد به پسر گفت: روزی که پدرم از تو امتحان میگیرد، هر چه پرسید فقط بگو: «سفیدیش را بخوانم یا سیاهیش را؟» روز امتحان پسر جواب ملا را همان طور که دختر یادش داده بود گفت. ملا فکر کرد پسر خارکن چیزی از رمز یاد نگرفته، او را آزاد کرد. پسر خارکن به منزل پدرش برگشت و دید وضع زندگیشان خیلی بد است. به پدرش گفت من یک اسب میشوم، تو مرا ببر بازار و بفروش اما افسار مرا نده. پسر وردی خواند به شکل اسب درآمد. پیرمرد اسب را به بازار برد و فروخت و افسارش را برداشت. به خانه آمد، دید پسرش جلوتر از او به خانه رسیده است. دفعه دوم پسر به شکل گوسفندی در آمد. پیرمرد او را به بازار می برد که بین راه ملا بازرجان گوسفند را دید و آن را شناخت. با پیرمرد وارد معامله شد. و به هر قیمتی بود او را راضی کرد که گوسفند را با افسارش به او بفروشد. پول زیادی هم به پیرمرد داد. ملا، گوسفند را به خانه برد و از دخترش چاقو خواست تا سر گوسفند را ببرد. دختر که فهمیده بود گوسفند همان پسر است، چاقو را جایی پنهان کرد و به پدرش گفت: چاقو را نمی توانم پیدا کنم. خودت بیا پیداکن. ملا دختر را صدا زد و گوسفند را به دست او سپرد و خودش رفت چاقو بیاورد. دختر به گوسفند گفت تو یک پنجه به چشم من بزن و فرار کن. گوسفند همین کار را کرد، وقتی خوب دور شد، دختر داد و بیداد راه انداخت و به پدرش گفت که گوسفند به چشم او پنجه زده و فرار کرده است. ملا به شکل گرگی درآمد و گوسفند را دنبال کرد. گوسفند سوزنی شد و در زمین فرو رفت. ملا الک شد و شروع کرد به الک کردن خاک. سوزن کبوتری شد و به هوا پرواز کرد. ملا هم باز شکاری شد و دنبال کبوتر کرد. پسر خارکن دید نزدیک است که باز به او برسد، یک انار شد و به شاخه درخت انار نشست. باغبان دید در زمستان درخت خشک عجب آنار تازه ای داده است آن را چید و برای پادشاه برد. ملا هم به شکل درویشی در آمد و وارد قصر پادشاه شد و شروع کرد به خواندن. پادشاه گفت: هر چه درویش میخواهد به او بدهید. هر چه به درویش دادند قبول نکرد و گفت: فقط آن انار را میخواهم. پادشاه ناراحت شد و انار را به زمین کوبید. دانه های انار پخش شد. درویش خروس شد و شروع کرد به نوک زدن به دانه های انار. یکی از دانه ها که پای تخت پادشاه افتاده بود، روباهی شد و پرید گلوی خروس را گرفت. خروس که مرگ را نزدیک دید به صورت ملا بازرجان درآمد. روباه هم شد پسر خارکن. پادشاه خیلی تعجب کرد. پسر به او گفت: شما از من رمز ملا بازرجان را خواستی، حالا ملا را هم به این جا آوردهام. پادشاه متوجه قضیه شد. دخترش را به پسر خارکن داد و بعد هم تاج خود را به سر پسر خارکن گذاشت. پسر شد پادشاه. ملا بارزجان را هم بخشید.