پسر شاه پریان
افزوده شده به کوشش: فرانک م.
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: / انجوی شیرازی
کتاب مرجع: عروسک سنگ صبور قصه های ایرانی/ ج3
صفحه: 185ـ192
موجود افسانهای: شاهزاده پریان
نام قهرمان: دختر کوچک
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: مادر دختر
دختر کوچک مرد از او می خواهد برایش گردنبند مروارید سوغات بیاورد و نفرینش می کند اگر نیاورد. ولی مرد گردنبند را فراموش می کند و گرفتار نفرین می شود و از خدا کمک می خواهد پس دستی به او گردنبند را می دهد و در ازایش می خواهد هر وقت آمد دنبال دختر او را ببرد. بعد از یک سال غلامی دختر را به کاخی زیبا می برد و هر شب دختر که می خوابد جوانی نزد او می آید. مادر دختر از او می خواهد که سیب و آب قبل از خوابش را نخورد و خودش را به خواب بزند. دختر همین کار را می کند و جوان را می بیند. جوان، شاهزاده ی پریان است و دختر هم از او باردار است. یک روز که با هم به باغ می روند دختر زیباترین گل را که گل عمر شاهزاده است، می چیند و شاهزاده می میرد. دختر و غلام برای زنده کردن شاهزاده دنبال دوای شکست و بست می روند تا آن را نزد دختر پادشاه پیدا میکنند. دختر هم یواشکی دوا را برمی دارد و با غلام برمی گردند. دوا را به شاهزاده می دهند و او زنده می شود.
زن و مردی بودند که هفت تا دختر داشتند یک روز مرد، زن و بچههایش را جمع کرد و گفت: «من میخواهم به مسافرت بروم هر که هر چه میخواهد بگوید برایش بیاورم» خلاصه هر که یک چیزی خواست تا نوبت به دختر کوچک رسید. دختر کوچک گفت: «من یک گردنبند مروارید میخواهم اگر نیاوری و یادت رفت موقع برگشتن یک طرفت آب باشد و طرف دیگرت آتش» پدر بعد از خداحافظی به مسافرت رفت در موقع برگشتن در راه که میآمد دید طوفان شدیدی در گرفت و از اطراف آتش شعله کشید و از طرف دیگرش هم دریای بزرگی پدیدار شد. دلش لرزید و به یاد حرف دخترش افتاد. اشکهایش سرازیر شد و با صدای بلند گریه کرد و از خدا کمک خواست. ناگاه دید از میان امواج دریا دستی نمایان شد و یک گردنبند مروارید به او داد و صدایی به گوشش آمد که میگفت: «من میتوانم تو را نجات بدهم بشرط اینکه بعد از یک سال دخترت را به من بدهی» مرد محنتزده که در آن موقع فقط به فکر نجات خودش بود، قبول کرد و گردنبند را از آن دست گرفت. هنوز چشم به هم نزده بود که دنیای آتش و آن دریای هولناک آب از نظرش ناپدید شد بعد از چند روز به شهر خود رسید و زن و دخترهایش از دیدنش خوشحال شدند. صبح زود قبل از اینکه دخترها به مکتبخانه بروند همگی را صدا زد تا سوغاتیهاشان را به آنها بدهد. آنها هم یکی یکی سوغاتی خود را گرفتند تا نوبت به دختر کوچک رسید. وقتی که گردنبند را به او داد به دخترش گفت: «از آن خوب مواظبت بکن چون برای به دست آوردنش خیلی زحمت کشیدهام و تنها همین یک گردنبند مروارید در تمام آن شهر بود.» دخترها به مکتبخانه رفتند و هر یک از آنچه پدرشان براش آورده بود برای دخترکان دیگر تعریف میکرد ولی هیچ کدام از سوغاتیها جای گردنبند را نمیگرفت و همه دخترها چشمشان دنبال آن بود. یک سال گذشت یک روز صبح زود وقتی که پدرشان میخواست سر کارش برود دید غلامی دم در ایستاده است و بعد از سلام ادعا کرد که من صاحب آن گردنبند و همان کسی هستم که تو را از آن وضع نجات دادهام و حالا هم آمدهام که به قولت وفا کنی و دخترت را به من بدهی. پدر نزدیک بود از حال برود چون که هرگز خیال نمیکرد چنین روزی پیش بیاید. نمیدانست چکار بکند؟ آیا او میتوانست به زنش بگوید این گردنبند مروارید را در عوض دخترمان گرفتهام؟ چه میتوانست بکند؟ ناچار قضیه را به زنش گفت و با اوقات تلخی بسیار قول داد که وقتی دخترها از مکتبخانه آمدند دخترک را به او بدهد. غلام همانجا دم در نشسته بود که ظهر شد و دخترها آمدند و غلام، دختر کوچک را از گردنبند مروارید که به گردنش بود شناخت. پدر مطلب را به دخترهاش گفت و دخترها شروع به داد و بیداد کردند. اما چارهای نبود. مرد قول داده بود و نمیتوانست زیر قولش بزند. ناچار بود دخترش را بدهد. خلاصه بعد از گریه و زاری فراوان همهشان از دختر خداحافظی کردند و غلام دختر را برداشت و برد و در یک چشم به هم زدن، دختر دید که به کنار دریایی رسیدند. غلام دخترک را از کولش پایین گذاشت و به او گفت: «چشمهایت را ببند» دخترک چشمهاش را بست و وقتی که چشمهاش را باز کرد دید در یک کاخ خیلی بزرگ و قشنگی است. غلام رو به دخترک کرد و گفت: «این کاخ مال توست» دخترک در هر اطاقی را که باز میکرد پر از اسباببازیهایی بود که در عمرش ندیده بود. روزها میگذشت و دخترک بزرگتر و قشنگتر میشد و در آن کاخ هیچکس بهجز غلام را نمیدید اما هر چه میخواست غلام برایش آماده میکرد. صبح زود او را به حمام میبرد و لباسهاش را میشست و غذا براش آماده میکرد و به او درس [می]داد. شب هم که میشد قبل از خواب نصف لیوان آب و یک نصف سیب به او میداد و دخترک آنها را میخورد و زود به خواب میرفت. شبها وقتی که دخترک خوب به خواب میرفت جوان زیبایی میآمد و در کنارش میخوابید. بعد از مدتی که گذشت جوان به غلام گفت: «ای غلام مگر تو خوب به دخترک نمیرسی؟» غلام گفت: «قربان من تقصیری ندارم از من هیچگونه کوتاهی سر نزده ولی نمیدانم چرا هر روز به اندازه دو ساعت گریه میکند هر چه بهش میگم که چرا گریه میکنی چیزی نمیگه» جوان گفت: «بهتر است فردا صبح زود وقتی که او را به حمام بردی لباس زیبایی به تنش بکنی و او را برای چند روز پیش پدر و مادرش ببری چون او هنوز بچه است و پدر و مادرش را میخواهد و یک لحظه نباید او را تنها بگذاری تا چیزی به او یاد بدهند» غلام هم صبح وقتی که او را به حمام برد لباس زیبایی به تنش کرد و به او گفت: «امروز میخواهم تو را پیش پدر و مادرت ببرم» دخترک آنقدر خوشحال شد که مثل اینکه خدا دنیا را به او داده. غلام به دختر گفت: «چشمهات را ببند» همین که دختر چشمهاش را بست دید در کنار دریا است. غلام او را به پشتش گذاشت و پرواز کرد تا رسیدند به در خانه پدر و مادرش. وقتی که داخل شدند همهشان از دیدن او خوشحال شدند و مرتب میگفتند کجا رفتی و چه کردی؟ ولی دخترک هیچ حرف نمیزد برای اینکه میدید غلام چهار چشمی او را میپاید غلام به پدر و مادر دختر گفت: «ما فقط دو سه روزی اینجا میمانیم» در این مدت هر چه سعی میکردند که از دخترشان چیزی بپرسند نمیشد. یک روز مانده بود به موقع رفتن دختر که مادرش فکر کرد یک دری از پشت حمام بسازد و بگوید این روز آخری که دخترم اینجا است میخواهم پاک و تمیز بشود. آنوقت دختر را بفرستد به حمام و خودش از آن در مخفی پشت برود پیش او و با او حرف بزند خلاصه در را درست کردند و از غلام خواهش و تمنا کردند و غلام هم قبول کرد اما گفت: «شرطش این است که من اول تمام حمام را بگردم و بعد هم خودم پشت در حمام بمانم» آنها هم قبول کردند و غلام، رفت و خوب، حمام را ورانداز کرد اما چیزی ندید. دخترک رفت حمام و غلام هم پشت در ایستاد. بعد از چند دقیقه مادرش آرام و آهسته در مخفی را باز کرد و آمد توی حمام و به دخترش گفت: «خوب حالا یواش بگو ببینم این مدت چه کردی و به تو چه گذشت؟» دخترک هر چه پیش آمده بود برای مادرش تعریف کرد و گفت: «آنجا که زندگی میکنم غیر از من و غلام کس دیگری نیست. اما هر شب وقت خواب که میشود غلام نصف لیوان آب و نصف سیب به من میدهد تا بخورم» مادرش به او سفارش کرد که از این به بعد آب و سیب را نخورد بعد هم گفت: «من یک سیب بزرگ به تو میدهم آنجا به جای سیبی که غلام به تو میدهد تو از این سیب بخور» دختر قبول کرد و بعد از حمام غلام دست دختر را گرفت و گفت: «دیگر وقت رفتن رسیده است زودتر خداحافظی بکنید» این دفعه پدر و مادر و خواهرانش خوشحال بودند از اینکه نقشهشان خوب عملی شده است و دیگر اینکه میدانستند به دخترشان در آنجا بد نمیگذرد. خلاصه وقتی که خداحافظی کردند باز غلام دختر را به کول گرفت و پرواز کرد تا به کنار دریا رسیدند باز غلام به دختر گفت: «چشمت را ببند» و یک چیزی زیر لب زمزمه کرد. دختر یک لحظه بعد که چشمش را باز کرد، دید باز هم در آن کاخ قشنگ و زیباست. دخترک خوشحال بود و شروع کرد به مرتب کردن اطاقها همه چیز را مرتب کرد. غلام در تعجب بود که دیدن پدر و مادر اینقدر او را خوشحال کرده وقتی که شب شد باز غلام نصف لیوان آب و سیب را آورد. دختر منتظر شد تا غلام از اطاقش بیرون برود. وقتی غلام رفت آنوقت سیبی را که مادرش به او داده بود درآورد و خورد و خوابید اما دختر این بار خواب نبود نصف شب دید در باز شد و یک جوان زیبایی داخل شد دخترک اول خیلی ترسید ولی بعد زیبایی آن پسر چنان او را مشغول کرد که هر آن ممکن بود چشمهاش را باز کند بالاخره پسر متوجه شد که وضع او با شبهای دیگر فرق دارد وقتی که به او نگاه کرد دید چشمهاش را سعی میکند ببندد و دارد مژه میزند خیلی اوقاتش تلخ شد دختر را بلند کرد و یک سیلی به او زد و گفت: «تو میخواهی سِرّ مرا بفهمی و سر مرا به باد بدهی؟» دختر ناراحت شد و گفت: «تو کی هستی؟» پسر جواب داد: «شوهر تو هستم و شاهزاده سرزمین پریها» دختر گفت: «غلام کی هست؟» شاهزاده جواب داد: «غلام خدمتکار تست و من به او دستور دادهام که از تو مواظبت بکند.» وقتی که هر دو صحبتهاشان تمام شد خواستند بخوابند ولی دختر خواب به چشمش نمیآمد. اما پسر خوب خوابید. نگاه دختر به کمربند شاهزاده افتاد دید به قلاب آن یک قفل و کلید آویخته است. کلید را چرخاند و قفل را باز کرد و توی آن نگاه کرد دید در آن بازاری می بیند که هر که بکاری مشغول است وقتی که خوب نگاه کرد دید بعضیها دارند یک گهواره درست میکنند و به آنها گفت: «این گهواره قشنگ که دارید درست میکنید مال کیست؟» آنها گفتند: «مال پسر شاهزاده است که چند ماه دیگر میخواهد به دنیا بیاید» جماعتی داشتند اسباببازی بچگانه میدوختند از آنها هم که پرسید مال کیست؟ گفتند: «مال پسر شاهزاده است» دسته دیگر داشتند سیسمونیهای خوبی درست میکردند خلاصه در هر گوشه از گوشههای بازار میدید که یک دستهای مشغول درست کردن وسایل بچگانهاند و همه میگفتند: «وسایلی را که دارند درست میکنند مال پسر شاهزاده است.» در آخرین لحظهای که میخواست قفل را ببندد شاهزادهی جوان بیدار شد و مچ دست دختر را گرفت که چرا این کار را کردی؟ دختر گفت: «من که کاری نکردم و از حرفهایی که میزدند چیزی سر در نیاوردم» شاهزاده گفت: «حالا موقعش رسیده که برات شرح بدهم این چیزهایی که میگفتند راجع به تو بود و الان چند ماهی است که تو حامله هستی.» بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت دخترک یک پسر زیبا و مقبول زایید و دیگر به کل پدر و مادر و قوم خویش را فراموش کرد. هر روز او و غلام از بچه پرستاری میکردند. غلام غذا درست میکرد و دختر که حالا یک زن قشنگ و مادر مهربان شده بود از پسرش که به اندازه تمام دنیا براش عزیز بود مواظبت میکرد. یک روز از شوهرش خواست که آنها را به باغ پریان ببرد در گذشته براش خیلی راجع به این باغ تعریف کرده بود. شوهرش قبول کرد و قرار شد فردا صبح دسته جمعی به باغ بروند اما شاهزاده با دختر شرط کرد که زیباترین گل آنجا را نچیند چون آن گل عمر او هست. خلاصه وقتی که به باغ رفتند و ناهارشان را خوردند شروع به گردش کردند تا آنکه به تپه کوچکی رسیدند که در بالای آن گل بزرگ و قشنگی در آمده بود. زن شاهزاده هوس کرد که آن را بچیند و تا شاهزاده سرش را برگرداند آن را چید طولی نکشید که شاهزاده نقش زمین شد و تمام پربان یکمرتبه پیدا شدند و شروع کردند به کتک زدن دختر، غلام سر رسید و گفت: «به او کاری نداشته باشید من هر کاری که برای زنده شدن شاهزاده لازم باشد بلدم و انجام میدهم» پریان گفتند: «تنها علاج آن، دوای شکست و بست است» غلام گفت: «بچه پیش شما بماند من و او میرویم شاید آن دوا را پیدا کنیم» خلاصه شاهزاده را زیر درخت همانجا گذاشتند و به راه افتادند روزها راه میرفتند تا رسیدند به یک شهری. از آنجا پرسان پرسان خانهی وزیر آن شهر را پیدا کردند و در زدند و جویای دوای شکست و بست شدند. وزیر گفت: «من دوای شکست و بست دارم ولی چند روز است که پسرم گم شده و فرصت پیدا کردن آن را ندارم چند روزی در اینجا بمانید تا سر فرصت براتان پیدا کنم» آنها هم قبول کردند و رفتند تا در اطاقی که در راهرو بود بخوابند اما شب از صدمه و ناراحتی راه خوابشان نبرد و نیمههای شب دیدند یکی از نگهبانان روی پنجههای پا آهسته آهسته و پاورچین پاورچین رفت تا به کاخ رسید و در را باز کرد و رفت آنها هم آهسته آهسته پشت سرش را گرفتند و رفتند ناگاه رسیدند به بیابانی و در پشت تپهای ایستادند و دیدند که نگهبان سنگ بزرگی را از دهنهی یک چاه برداشت و در طرف دیگر آتش روشن کرد و طشتی را که همراه داشت پر از آب کرد و آب را جوش آورد و آنوقت بالای چاه آمد و گفت: «آیا قبول میکنی؟ ولی آنها نمیفهمیدند منظورش چیست فقط صدای ضعیفی از ته چاه بگوششان رسید که گفت: «نه» بعد آن مرد ظالم طشت آب جوش را سرازیر کرد توی چاه و سر چاه را گذاشت و رفت. آنها خیلی ناراحت شدند و به خانه برگشتند و مطلب را به وزیر گفتند و او را به همان محل راهنمایی کردند. سر چاه را برداشتند و کمند انداختند و کسی را که در چاه بود بیرون آوردند، دیدند پسر وزیر است. همه خوشحال و خندان شدند و جشن بزرگی بر پا کردند. آنها دیدند که ایستادن بیفایده است چون از بس توی خانهی وزیر به فکر بر پا کردن جشن هستند فرصت پیدا کردن دوا را ندارند مجبور شدند که پیش پادشاه آن شهر بروند و جویای دوای شکست و بست بشوند. شاه آن شهر گفت که: «مدت چهل روز است که این دوا را گم کردهایم و دخترم در این مدت کور شده است و اگر بتوانید چند روزی صبر کنید تا آن را پیدا کنیم به شما هم میدهیم» آنها قبول کردند و آمدند در اطاقی که براشان در نظر گرفته بودند استراحت کردند باز هم شب چشم آنها به خواب نرفت و دیدند که دختر پادشاه خودش را هفت قلم آرایش کرد و لباس زیبایی به تن کرد و بعد یک چیزی به چشمش مالید و از قصر خارج شد. آنها هم پشتسرش را گرفتند. در راه لباس زیبای دختر پادشاه اینقدر درخشان بود که تمام اطراف را روشن کرده بود و چون خیلی بلند بود آن را با دو دست بالا گرفته بود این قدر راه رفتند تا رسیدند به یک زیرزمینی که چهل مرد داشتند میزدند و مینواختند. دختر پادشاه از پله ها سرازیر شد و بنا کرد به رقصیدن آنها متعجب شدند و زودتر از او به قصر برگشتند و به هم گفتند: «آن چیزی که به چشمهاش مالیده است حتما همان دوای شکست و بست است» زن شاهزاده به غلام گفت: «خوبست من قبل از اینکه دختر پادشاه بیاید بروم و آن را بیاورم» همین کار را هم کرد و صبح زود وقتی که دختر پادشاه پریان از مهمانی برگشت لباسهای خود را در آورد و صورت خود را شست و وقتی که آمد چشمهای خود را ببندد دید دوا نیست. مجبور شد بخوابد صبح که شد دختر پادشاه به پدرش گفت: «امروز صبح که پا شدم دیدم چشمهایم میبیند» همه خوشحال شدند و جشن برپا کردند و آنها هم از پادشاه خداحافظی کردند و چیزی نگفتند و آمدند به شهر پریان یکر است بباغ رفتند و تن شاهزاده را با دوای شکست و بست مشتومال دادند. شاهزاده عطسهای کرد و بلند شد و همسرش را در آغوش گرفت و به همدیگر قول دادند که دیگر به باغ پریان نروند زن هم قول داد که حرفهای شوهرش را از جان و دل بشنود و خلاف میل او رفتار نکند. بعد از آن پریان بخاطر جان فشانی زن و زنده شدن شاهزاده جشن مفصلی بر پا کردند که در آن جشن زن شاهزاده پدر و مادر و خواهر و قوم و خویشهایش را هم دعوت کرده بود. مهمانیشان در کمال خوبی برگزار شد و بعد از مهمانی دخترک ملکه سرزمین پریان شد. الهی همانطور که آنها به مراد و مطلب خودشان رسیدند ما و شما هم به مراد و مطلبمان برسیم. پسر شاه پریان عروسک سنگ صبور قصه های ایرانی جلد دوم ص ۶۹ تألیف و گردآوری سید ابوالقاسم انجوی شیرازی انتشارات امیرکبیر ١٣٥۵