Eranshahr

View Original

پسر ننه پیرزن

افزوده شده به کوشش: نسرین و.

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: گردآورنده: سید حسین میرکاظمی

کتاب مرجع: افسانه‌های مازندگان - ص 77

صفحه: از 225 تا 228

موجود افسانه‌ای: تقدیر نویس

نام قهرمان: پسر ننه پیرزن

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: وزیر

«هر چه تقدیر باشد همان می‌شود». این یکی از باورهای رایج در افسانه های ایرانی است. قصه پسر ننه پیرزن نیز همین باور را نشان می‌دهد. هر چند در قصه ها وجه خوش بینانه و امیدوار کننده آن به کار گرفته شده است .

پیرزنی بود که یک پسر خوش قلب و مهربان داشت. کار پسر جمع آوری و فروش پوش (کودحیوانی) بود. روزی مقداری پوش در جوال کرده بود می خواست آن را به دوش بگیرد، هر چه زور زد نتوانست. روی جوال نشست و نگاهش را به طرف چشمه انداخت. دید یک نفر لب چشمه نشسته است به طرف او رفت، متوجه شد که آن شخص چیزی روی کاغذهایی می نویسد و به آب چشمه می‌اندازد. پرسید چه کاره ای؟ گفت: تقدیر نویسم. پسر گفت: تقدیر مرا هم بنویس! گفت نوشته ام. گفت چه نوشته ای؟ گفت: « تو در مغرب زندگی می کنی، اما دختر سلطان مشرق زمین مال توست.» پسر گفت: من کجا و دختر سلطان کجا؟ من که چیزی از مال دنیا ندارم. در این حال نگاهی به طرف جوالش انداخت، دید یک گاو شاخش را به آن می‌زند، به طرف گاو رفت. گاو به او حمله ور شد و پسر را روی دو شاخش بلند کرد. پسر ننه پیرزن بیهوش شد. وقتی به هوش آمد، دید نه از گاو، نه از تقدیر نویس و نه از جوالش خبری نیست. در مقابلش شهری بزرگ و زیبا را دید رفت به آن طرف، توی شهر گشتی زد، خسته شد .سلطان شهر دختر زیبایی داشت که یکی از خواستگارانش پسر وزیر بود. پسر وزیر زشت و بی عرضه بود. وزیر از این که دختر سلطان پسرش را نپسندد نگران بود. به فکر چاره ای افتاد. تغییر لباس داد و به طور ناشناس توی شهر می گشت. از قضا چشمش به قد و بالای زیبای پسر ننه پیرزن افتاد. با او قرار گذاشت که یک شب در خدمت وزیر شاه باشد و در عوض صد تومان بگیرد. پسر ننه پیرزن قبول کرد. وزیر پسر را به قصر خودش برد و موضوع عروسی پسرش را با دختر سلطان به او گفت. بعد او را به حمام فرستاد. لباس زیبا به تنش کرد و شب پسر را به قصر سلطان فرستاد. قصد وزیر این بود که پسر ننه پیرزن را به جای پسر خودش به دختر سلطان نشان دهد و شب عروسی پسر خودش را بفرستد. پسر ننه پیرزن به اتاق دختر سلطان رفت. دختر او را از پشت پرده ی اتاق دید و یک دل نه صد دل عاشقش شد. بعد از پشت پرده بیرون آمد و کنار پسر نشست. اما پسر ننه پیرزن از ترس تهدیدهای وزیر که گفته بود هیچ حرفی نزند و گرنه بد خواهد دید، جرأت نمی‌کرد سخنی بگوید. کشیکچی وزیر هم بیرون در ایستاده بود. دختر سلطان به نشانه ی پسند یک روسری توری به او داد. پسر همین که از قصر سلطان بیرون آمد، همان گاو را در مقابل خود دید. گاو به او حمله کرد و به زمینش زد. پسر از هوش رفت. وقتی به هوش آمد در کنار خود همان جوال پوش را دید. لباس‌های زیبا هنوز به تنش بود و دستمال توری هم در دستش. پسر نمی دانست خواب دیده با بیدار بوده است. پسر برای این که کسی او را با آن وضع نبیند و گمان بد به او نبرد، صبر کرد تا شب شد، بعد به خانه رفت و ماجرای خود را برای مادرش تعریف کرد. لباس‌ها را درآورد و با روسری توری در بقچه یی پیچید و توی صندوق آهنی گذاشت. از فردا صبح افتاد دنبال پوش کشی. شب عروسی پسر وزیر با دختر سلطان، وقتی دختر پسر وزیر را دید فهمید که این، آن پسر نیست. پسر را از اتاقش بیرون کرد. بعد نامه ای به پدرش نوشت و ماجرا را شرح داد. عروسی به هم خورد دختر از عشق پسر ننه پیرزن لاغر و رنجور شد و دائم منتظر برگشتن پسر بود، وقتی دید انتظار فایده ای ندارد. از پدرش خواست که پسر را پیدا کند. پادشاه جواب داد که من نه او را دیده ام و نه می شناسم پس چطور او را پیدا کنم. دختر از پدرش خواست چند کیسه پر از دو قرانی، صد سکه طلا و چند تن از سپاهیان رازدارش را در اختیار او بگذارد. پادشاه چنان کرد. دختر راه افتاد به هر شهری می‌رسیدند، سپاهیان جار می زدند که هر کسی سرگذشتش را تعریف کند، دو قرآن پول می‌گیرد. دختر سرگذشت‌های زیادی را شنید. اما آن کسی را که می‌خواست پیدا نکرد. می‌خواستند به شهر خودشان برگردند سر راه به یک آبادی رسیدند. دختر گفت: به این آبادی هم یک سر بزنیم. جار زدند. پسر تنه پیرزن که جوال پوش روی دوشش گرفته بود و به میدانچه ده رسیده بود، جار را شنید. جوال پوشش را در خانه گذاشت و رفت به چادر غریبه ها و سرگذشت خودش را تعریف کرد. دختر که به نظر پیرمردی می‌آمد از او پرسید: می‌توانی لباس دامادی و روسری توری را نشانم بدهید؟ پسر ننه پیرزن گفت: به خانه مان بیایید، نشانتان می‌دهم. دختر سلطان، یک دو قرآنی و چند سکه ی طلا به او داد و گفت: ما برای شام به خانه اتان می آییم. شب پسر ننه پیرزن لباس و روسری توری را از صندوق در آورد. وقتی مهمان‌ها آمدند پسر ننه پیرزن دختر سلطان را شناخت. دختر گفت: بالاخره تو را یافتم. صبح کاروان دختر سلطان به همراه پسر ننه پیرزن به سوی شهر سلطان مشرق زمین راه افتاد. در آنجا دختر سلطان همسر پسر ننه پیرزن شد و زندگی شیرینی را آغاز کردند.