Eranshahr

View Original

پسر و تیر و کمان

افزوده شده به کوشش: نسرین و.

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: گردآورنده: سید حسین میرکاظمیروایت: عباس شاه‌پسندی 61 ساله ساکن گرگان با کوشش عفت نهایتی

کتاب مرجع: افسانه‌های دیار همیشه بهار

صفحه: از 229 تا 232

موجود افسانه‌ای: ماهی - کبوتر

نام قهرمان: پسر تیروکمان

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: وزیر

رابطه میان پادشاهان و مردم قصه ها مانند رابطه ریش سفیدان یک قوم با مردم آن قوم است. در قصه پسر و تیرکمان هم شاهدیم که پیرمرد فقیر تقریباً به راحتی وارد قصر می شود و دختر پادشاه را برای پسرش خواستگاری می‌کند. از کمک قهرمانان قصه پرندگان معروف قصه ها هستند. این قصه در کتاب «افسانه های دیار همیشه بهاره» چاپ شده است .

پیرمردی پسری داشت. روزی داخل خانه شد و به پدر گفت: همه ی بچه ها تیروکمان دارند. من ندارم. پیرمرد برایش تیروکمانی درست کرد. جوان از خانه بیرون رفت و شروع کرد به تیر انداختن. تیر سوم او توی قصر پادشاه افتاد. جوان از دیوار قصر بالا رفت تا تیرش را بیاورد چشمش افتاد به دختر پادشاه و عاشق او شد. به خانه برگشت پدرش که او را افسرده دید، علت را پرسید. جوان گفت که عاشق دختر پادشاه شده و اگر به او نرسد، می میرد. پیرمرد پیش خود و دیگران می‌گفت: ما و دختر پادشاه چه ربطی داریم؟! سرانجام به توصیه ی مرد کهن سالی دو سه روزی صبح ها جلو قصر پادشاه را آب و جارو کرد. روز سوم او را پیش پادشاه بردند. پادشاه از او پرسید: چه منظوری داری؟ پیرمرد خواسته خود را گفت. پادشاه گفت: برو فردا بیا. پیرمرد رفت و فردا به قصد برگشت. پادشاه بنا به توصیه ی وزیر به او گفت: دخترم با شرط و شروطی حاضر است زن پسر تو بشود. اولین شرطش این است که هفت گوهر شب چراغ بیاورد. پیرمرد ناراحت به خانه رفت و آنچه را شنیده بود به پسرش گفت. پسر گفت: بلند شو راه بیفت تا برویم بلکه آنچه را خواسته اند پیدا کنیم. رو به بیابان راه افتادند و رفتند تا رسیدند به لب دریا. پسر با کاسه کوچکی که همراه داشت، چند بار از آب دریا برداشت و به سر و صورتش ریخت. در این حال، یک ماهی آب برداشتن پسر را دید و به شاه ماهیان گفت: جوانی آب دریا را بیرون می ریزد. شاه ماهیان پرسید: تند تند یا آهسته؟ ماهی گفت: آهسته. شاه ماهیان گفت: می‌خواهد دریا را خشک کند. بروید ببینید چه می‌خواهد. هر چه خواست به او بدهید تا دریا را خشک نکند. ماهی برگشت پیش پسر و از او پرسید چه می خواهی؟ پسر گفت: هفت گوهر شب چراغ. ماهی رفت و به شاه ماهیان گفت. به امر او، هفت ماهی که هر کدام یک گوهر شب چراغ به دهان داشتند رفتند پیش پسر و گوهرها را به پسر دادند. جوان خوشحال شد و پدرش را از خواب بیدار کرد و با هم راه افتادند به سمت خانه. پیرمرد هفت گوهر شب چراغ را نزد پادشاه برد و به او داد. پادشاه رو به وزیر کرد و گفت: جواب پیرمرد را بده. وزیر به پیرمرد گفت: برو فردا صبح بیا. پیرمرد صبح فردا به قصر پادشاه رفت. وزیر دروغی ساخت و به او گفت: دختر پادشاه شرط دیگری گذاشته. اگر آن را هم انجام دهید، زن پسرت می شود. شرط او این است که هفت بار جواهر که با هفت قاطر سیاه و هفت غلام سیاه حمل می‌شود بیاورید. پیرمرد به خانه برگشت و همه چیز را برای پسرش تعریف کرد. پدر و پسر بار دیگر رو به بیابان راه افتادند. به جایی رسیدند و در سایه درختی مشغول استراحت شدند. در این موقع سه کبوتر روی درخت نشستند. یکی از کبوترها گفت: این همان پسری است که دختر پادشاه را می خواهد. کبوتر دیگر گفت چه کنیم که بیدار نیست. سومی گفت: ای جوان بیدار شو و به حرفهایم گوش بده. جوان از خواب بیدار شد. شنید که کبوتر می گوید: بلند شو و برو به دیوار خرابه ای که پشت بیابان است. آنجا موش خرمایی در آفتاب نشسته است به غاری می‌رود. غار را بشکاف هفت خم زرین پر از سکه ی زر سرخ پیدا می‌کنی. کبوتر دو می گفت: پوست این درخت را بردار.به چوپانی بر می‌خوری که سگ دیوانه و ابلقی دارد. آن سگ را بخر، بکش و مغزش را با پوست درخت قاطی کن. معجونی می‌شود. به بیابان دوم برو، به شهری می‌رسی که دختر پادشاه آن جا دیوانه است. از معجون به سر تا پای دختر بمال. حالش خوب می‌شود. از پادشاه هفت قاطر سیاه و هفت غلام سیاه بگیر و برو و هفت خم را بار بزن. کبوترها پس از گفتن این حرف ها پرکشیدند و رفتند. پسر بدون این که پدر پیرش را از خواب بیدار کند، راه افتاد و کارهایی را که کبوتر گفته بود انجام داد. هفت خم را به دست آورد دختر پادشاه را هم سالم کرد. پادشاه شهر بیابان دوم می‌خواست دخترش را هم به عقد پسر در آورد. پسر قول داد که برگردد و دختر را ببرد .پیرمرد و پسرش هفت خم را با هفت قاطر سیاه و هفت غلام سیاه که پسر از پادشاه (پدر دختر دیوانه) گرفته بود به قصر پادشاه بردند. پادشاه هم دخترش را به عقد پسر در آورد و شهر را آینه بندان کردند. پسر پس از مدتی به قصر دختری که او را سالم کرده بود، رفت و او را هم به زنی گرفت و شد داماد دو پادشاه.