پسر و غول بیابان
افزوده شده به کوشش: آیدا ب.
شهر یا استان یا منطقه: بوشهر
منبع یا راوی: راوی زن سی ساله محل بوشهر
کتاب مرجع: افسانه ها و باورهای جنوب - ص ۷۷ گرد آورنده: مثیر و روانی پور نشر نجوا چاپ اول تهران ۱۳۶۹
صفحه: 235-237
موجود افسانهای: غول بیابان
نام قهرمان: پسر کشاورز
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: غول
این روایت در کتاب "افسانهها و باورهای جنوب" ضبط شده است. متن کامل آن را از منبع فوق مینویسیم. عروسی و ازدواج از مسائل مهم در افسانه هاست که خوشبختی قهرمان با آن کامل میشود. اگر ازدواج را سمبلی از حیات و ادامه آن قرار دهیم. غول بیابان در روایتی که این جا میخوانید سمبل مرگ و توقف است که سرانجام قهرمان او را شکست میدهد.
در روزگاران بسیار قدیم پسری بود که با پدر و مادرش زندگی میکرد. یک روز پدر به پسر گفت تو دیگر داری بزرگ میشوی باید بروی و برای آیندهات کاری یاد بگیری تا در روزگار پیری تنگدست نباشی. پسر حرف پدر را قبول کرد و یک روز کوله بارش را بست رفت و رفت تا به مزرعهای رسید. پیرمردی را کنار مزرعه دید و به او گفت: «ای پیرمرد به من کاری یاد بده.» پیرمرد گفت: «قبول! اما هفت سال باید پیش من بمانی.» پسر قبول کرد و هفت سال در مزرعه کنار پیرمرد کار کرد. روز آخر از سال هفتم، پیرمرد او را صدا زد، گردویی کف دستش گذاشت و گفت: «این مزد هفت سال تو! حالا به سر خانه و زندگیات برگرد.» پسر بی آن که حرفی بزند گردو را برداشت و راه افتاد. رفت و رفت تا به جایی رسید که بیابان بود و چیزی برای خوردن نداشت. همان وقت بود که به یاد گردو افتاد. گردو را شکست. ناگهان هزاران گاو و گوسفند و دیگهایی پر از پلو ماهی و قلیه از توی آن درآمد. پسر اول غذایش را خورد و بعد توی فکر رفت و با خودش گفت:«چه کسی میتواند این دو نصفه گردو را دوباره به هم بچسباند؟» هنوز حرف پسر تمام نشده بود که ناگهان غولی ظاهر شد. رو به روی پسر ایستاد و گفت:«من میتوانم تمام این گاوها و گوسفندها را توی این گردو کنم و دوباره آن را ببندم. اما یک شرط دارد؟» پسر خوشحال پرسید:«چه شرطی؟» غول گفت: «شرط من این است که شب عروسیات تو را بردارم، توی قلیانم بگذارم و آتش بزنم.» پسر فوراً قبول کرد. غول وردی خواند. تمام گاوها و گوسفندها را توی گردو کرد و آن را به شکل اول درآورد. پسر گردو را برداشت و به خانه رفت و جلوی پدر و مادرش دوباره گردو را شکست و تمام گاوها و گوسفندها بیرون آمدند. پسر گاوها و گوسفندها را فروخت خانهی بزرگی برای پدر و مادر و خودش ساخت و ثروتمند شد. سالها گذشت تا یک روز پدر پسر را صدا زد و گفت:«ای پسر من پیر شدهام باید قبل از این که بمیرم عروسی تو را ببینم پسر قصه غول بیابان را برای پدر و مادرش تعریف کرد اما پدر زیر بار نرفت و گفت حتماً خیالاتی شدهای غول دروغ است.» آن وقت شروع کرد به گریه کردن تا دل پسر به رحم آمد و راضی به ازدواج شد. شب عروسی جشن مفصلی گرفتند و تمام شهر را دعوت کردند. اما پسر در میان ساز و آواز و خوشحالی مردم ناگهان غول را دید. فوراً سوار اسبش شد و در رفت. رفت و رفت تا به پیرزنی رسید و ماجرا را برایش تعریف کرد و گفت که غول بیابان به دنبال اوست. پیرزن دستمالی بسیار زیبا به پسر داد و گفت: «از سمت چپ که بروی دیواری از آتش است غول نمیتواند از آتش بگذرد اما تو اگر دوبار (سه بار) دستمال را تکان بدهی دیوار کنار میرود و تو میتوانی رد شوی.» پسر دستمال را از پیرزن گرفت. راه افتاد و رفت تا به دیوار آتش رسید. دستمال را سه بار تکان داد دیوار آتش پس رفت. پسر وارد دشتی سبز و خرم شد و کلبهای را دید. به طرف کلبه راه افتاد. در آن کلبه زنی با دخترش زندگی میکرد. زن به پسر گفت:« دختر من از این دستمال خوشش میآید. تو این دستمال را به او بده من به تو سه تا نان میدهم که اگر آنها را در دست بفشاری سه تا سگ میشوند. اولی گوشهای تیزی دارد. دومی دندانهایش آهن را خورد میکند و سومی مثل باد میدود.» پسر دستمال را به دختر داد و سه تا نان را از زن گرفت. یک روز دختر کنار دیوار آتش رفت تا بازی کند و سه بار دستمالش را تکان داد و غول که آن طرف آتش ایستاده بود توانست از دیوار آتش رد شود. اما سگی که گوشش تیز بود فوراً فهمید. به سگی که مثل باد میدوید گفت که برود غول را مشغول کند تا سگی که آهن میجود برسد، سگ دوم فوراً دوید و غول را مشغول کرد و سگ سوم بعد از مدتی آمد و کله غول را که از آهن بود جوید و غول را کشت. پسر بعد از مدتها خوشحال به خانه بازگشت و با دختری که قرار بود عروسی کند ازدواج کرد. قصه ما خوشی خوشی، دسته گلی روش بکشی. "