پسر کفشدوز
افزوده شده به کوشش: نسرین و.
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: منصور یاقوتی
کتاب مرجع: اوسونگون افسانههای مردم خور
صفحه: از 215 تا 217
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: پسر کفشدوز
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: -
دلدادگی پسری از طبقه تهیدست به دختر پادشاه یا وزیر از درون مایه های عمده افسانه هاست. در این گونه افسانه ها اغلب این دختر پادشاه است که به خاطر زرنگی، لیاقت پشتکار و هوشیاری پسر به او دل میبندد و با رمز و راز و اشاره هایی توجه او را به خود جلب میکند همیشه این دلدادگان با مشکلاتی روبه رو میشوند پسر باید به دنبال به دست آوردن چیزهایی که شاه یا وزیر حسود پیشنهاد می کنند، برود یا جواب و حل مسائلی مشکل را پیدا کند و البته عاقبت با درایت و کاردانی خود بر مشکلات پیروز میشود افسانه پسر کفشدوز تأثیری کم رنگ از داستان شیرین و فرهاد دارد با این تفاوت که در این جا عاشق و معشوق زنده می مانند .
سالها پیش پادشاهی بود و دختری داشت مثل پنجه آفتاب دختر همان طور که زیبا بود با فهم و کمال هم بود در کنار قصر پادشاه، کفشدوزی زندگی میکرد و دکانش رو به روی پنجره اتاق دختر پادشاه بود. کفشدوز یک پسر زیبا بلند بالا و زبر و زرنگ داشت یک روز دختر پادشاه پشت پنجره ایستاده بود و بیرون را نگاه میکرد چشمش افتاد به پسر کفشدوز و یک دل نه صد دل عاشقش شد. پسر هم دختر را دید و دل از دست داد. از آن روز به بعد پسر پشت بام خانه اشان می نشست. دختر هم پشت پنجره اتاقش می ایستاد و با هم راز و نیاز میکردند مدتی گذشت. یک روز پسر دید دختر گریه میکند علت آن را پرسید. دختر گفت پسر پادشاه کشور همسایه به خواستگاری من آمده است. پسر کفشدوز گفت تو میدانی که من پسر یک کفشدوز هستم و تو دختر پادشاه ما نمیتوانیم با هم ازدواج کنیم. اما این حرف ها به خرج دختر نمی رفت و میگفت من فقط با تو عروسی میکنم هرچه خواستگار برای دختر میآمد او رد میکرد پادشاه علت این کار را از دایه دختر پرسید. دایه ماجرای پسر کفشدوز را به او گفت پادشاه عصبانی شد و دختر را در اطاقی زندانی کرد. دختر هر روز پژمرده تر میشد پادشاه که چنین دید به دایه یاد داد که به دختر بگوید پسر کفشدوز مرده است. دختر وقتی این حرف را از زبان دایه شنید سکته کرد و همه به خیال اینکه او مرده است، شهر را سیاه پوش کردند و پادشاه هم از غصه مریض شد جسد دختر را توی صندوقی گذاشتند و آن را به خاک سپردند. وقتی آب روی گور دختر ریختند آب پایین رفت. دختر که نمرده بود وقتی رطوبت آب به بدنش رسید به هوش آمد و دید همه جا تاریک است. شروع کرد به داد و فریاد کردن. پسر کفشدوز وقتی فهمید دختر مرده است آمد سرگور او و تصمیم گرفت آن قدر آنجا بماند تا بمیرد. صدای دختر را از گور شنید رفت و کلنگ آورد گور را کند و دختر را بیرون آورد و با هم به خانه ی کفشدوز رفتند. آن جا عقد کردند و زن و شوهر شدند. پسر به پدر و مادرش سفارش کرد که چیزی به کسی نگویند. بعد از مدتی دختر حامله شد و دختری شبیه خودش زایید سه سال گذشت. روزی دختر بچه اش را به حمام برد زن پادشاه هم در حمام بود. بچه را که دید از او خوشش آمد دید چقدر شبیه دختر خودش است به یاد او افتاد گریه کرد و از هوش رفت دختر که در تاریکی ایستاده بود تا مادرش او را نشناسد، جلو آمد و سر مادرش را روی دامن خود گذاشت. مادر چشم باز کرد و دخترش را دید. دختر همه ماجرا را برای او تعریف کرد زن پادشاه دختر و نوه اش را به قصر برد. پادشاه از دیدن آنها خوشحال شد. داماد را هم به قصر بردند و قصر زیبایی به آنها دادند. دو سال بعد که پادشاه پیر شده بود تاج را سر دامادش گذاشت و پسر کفشدوز شد شاه!