Eranshahr

View Original

پنج تا شد شش تا شد

افزوده شده به کوشش: آیدا ب.

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: nan

کتاب مرجع: چهل گیسو طلا صفحه ۳۰ - سید حسین میرکاظمینشر مرکز چاپ اول ۱۳۷۷

صفحه: 261-266

موجود افسانه‌ای: دختر شاه پریان و شاه پریان و بزرگ و کوچک پریان

نام قهرمان: داستان قهرمان ندارد و شخصیت اصلی آن "دختر پرخور" است.

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: ندارد

ادبیات عامیانه شیوه تفکر و ارزش‌های فرهنگی ملت‌ها را در خود بازتاب می‌دهد و از این جهت قابل بررسی و مطالعه است. با آنکه قدمت این نوع ادبیات به دوران بسیار دور می‌رسد و ظاهراً اختصاص به قشرهای کم سواد جامعه دارد، اما نفوذ بسیاری از آن‌ها را در میان مردم جامعه‌های پیشرفته و اشخاص باسواد نیز می‌توان دید. در افسانه پنج تا شد شش تا شد می‌توانیم حدس بزنیم که افسانه مربوط به چه دوره‌ای از تکامل بشر است. دوره‌ای که بشر توانسته با دستگاه نخ ریسی، پارچه ببافد و از پنبه نخ تولید کند. از سوی دیگر باز هم بشر در خلال این افسانه آرزوی دیگری را به سامان می‌رساند. آرزوی نجات از دست دختر تنبل و پر خوری که مشکل‌اش به دست دختر شاه پریان گشوده می‌شود و البته با زرنگی و هوشیاری به موقع دختر تنبل و با کمک از قدرت تخیل خود گفتگو با سوسک‌ها خود را از مخمصه نجات می‌دهد.

یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. مادر و دختری با هم زندگی می‌کردند. دختر خیلی پرخور بود در وعده صبحانه یا عصرانه چای خوری ۹ پیاله چای می‌خورد روزی بزاز دوره گردی به در خانه شان رسیده بود، فریاد می زد: "بزازی بزار پارچه حریر، مخمل" مادر برای خرید پارچه دم در رفت. داشت رنگ و بافت طاقه های پارچه را نگاه می کرد که دخترش آمد و گفت: -ننه! ننه! -بعله! -پنج تا شد مادر جواب داد: -خیلی خوب ننه! لحظاتی بعد، دوباره برگشت و مادرش را صدا زد: -ننه! ننه! -بعله! گفت: -شش تا شد می رفت و بر میگشت تا عدد (۹) را گفت. مادرش فهمید. طبق معمول (۹) تا چای خورده است. بزاز دوره گرد که شاهد این وضع بود پیش خود فکر کرد: «این چه حکمتی است که دختر می‌رود و می‌آید و می‌گوید پنج تا شد، شش تا شد. گمان می‌کنم ساعت به ساعت ۹ مشت پنبه می‌ریسد و ۹ کلاف نخ می کند.» بعد با خود گفت: «صلاح من است که به مادر دختر پیشنهاد کنم دخترش زن من شود، در این صورت پنبه‌های مرا نخ می‌ریسد، از نخ پارچه و از پارچه ها طاقه، فروشم پر رونق می‌شود.» بزاز با این فکر و خیال، حرفها با خودش زد. اما هرگز فکرش را هم نمی‌کرد منظور از ۹ تا گفتن این است که دختر ۹ تا چای خورده است. روز بعد بزاز به خواستگاری دختر، در خانه را زد. با قبولی پیشنهادش به خوبی و خوشی جشن عروسی گرفتند. زنش هنوز نو عروس بود که سفر مکّه به بزاز واجب شد. به زنش گفت: -رفت و برگشت من به مکه یک سال طول می‌کشد، اطاق‌ها را پر از پنبه می‌کنم روزی ۹ مشت پنبه را که نخ بریسی، من برگشته‌ام. با دادن جواب مثبت، خیال بزاز را راحت کرد. بزاز راهی سفر مکه شد. اما او در غیاب شوهرش، روز به روزش را با مادر و همسایه‌ها به صحبت و پرخوری گذراند. سر سال شد. به او خبر دادند: -چرا نشسته ای حاجی آمده! -کجاست؟ - بیرون دروازه. با خود گفت:«ای داد و بیداد یک ذره هم نخ نریسیدم، هیچ کاری نکردم، جواب حاجی را چی بدهم.» تصمیم گرفت برای خوش آمدن حاجی، لااقل یک دیگ آش بپزد. این بود که دست به کار شد یک دیگ بزرگ آش را روی اجاق گذاشت. در جوارش به اندازه یک کیسه پنبه قرار داد. چرخیچه (۱) دوک نخ ریسی را هم آورد. ماند با پرخوریش چه کار کند. فکری کرد و با خودش گفت: «با دوک که پنبه می‌ریسم نرمه جارویی به چرخیچه می‌بندم، دسته‌اش را که بچرخانم، ته نرمه جارو در دور اول چرخ به آش می‌خورد و در دور دوم نرمه جارو به دهانم می‌رسد، آش را می‌لیسم.» شروع به کار کرد. با یک دست دوک را دور می داد و با دست دیگر دسته چرخیچه را می‌چرخاند. نرمه جارو به آش دیگ تماس پیدا می‌کرد، بعد در حرکت دورانی آش به دهان او می رسید و می لیسید و می خواند: -نمی دانم بخورم یا بلیسم حاجی به دروازه رسید مجال خوردن نرسید در این هنگام دختر شاه پریان که تیغه ماهی در گلویش گیر کرده بود و با هر جادو و دارو نتوانسته بودند تیغ را در آورند خره خره کنان گذرش به اینجا افتاد. ۱ چرخبچه = چرخ نخ ریسی کوچک وقتی وضع کار کردن، آش خوردن و خواندن زن را دید از خنده شدید به سرفه افتاد و از زور و فشار خنده تیغه ماهی از گلویش بیرون پرید و نفسی راحت کشید. به جلد آدمیزاد در آمد و گفت: -این چه کاری است که می‌کنی! جواب داد: -نمی دانی! حاجی به دروازه رسید مجال خوردن نرسید، نمی‌دانم بخورم یا بلیسم. دختر شاه پریان به سختی جلو خنده اش را گرفت و گفت: -می خواهی کمکت کنم و این همه پنبه را بریسم؟ جواب داد: -چه خوبه اگر این کار را بکنی. دختر فوراً با جلد اصلی، نزد پدرش رفت. ماجرای بیرون پریدن تیغه ماهی و ریخت و قواره و کار و تقاضای زن نجات دهنده‌اش را برای شاه پریان تعریف کرد. شاه پریان از این که دخترش از عذاب تیغه ماهی راحت شده بود، شادمان شد و گفت: -دخترم پاداش زن این است که هر چه پنبه دارد بریسیم، نخ کنیم، پارچه ببافیم و طاقه زنیم. شاه پریان و بزرگ و کوچک پریان به جلد آدمیزاد در آمدند. به اتفاق دخترش به خانه زن حاجی رفتند. با خنده از کار و قواره زن، معطل نکردند و در چشم به هم زدنی پنبه‌ها را ریسیدند نخ کردند پارچه بافتند و طاقه طاقه روی هم چیدند. بعد خانه را برای آمدن حاجی ترو تمیز کردند و رفتند. همه چیز مرتب سر جای خود بود حاجی وارد خانه شد و گفت: -به به! در خانه گل بریز، گلاب جمع کن! وقتی طاقه طاقه پارچه ها را دید هوش از سرش رفت و پیاپی گفت: -آفرین به تو زن! این طور زن‌ها، مرد خانه را مرد می‌کنند. طاقه های پارچه را فروخت یک سال هم نگذشت ثروتمند نامداری شد. تصمیم گرفت بار دیگر سفر مکه را به جای آورد به زنش گفت: -این دفعه تمام اتاقها را پر از پنبه می‌کنم، می‌دانم از عهده ریسیدن و پارچه بافتنشان بر می‌آیی. زن که این حرف را شنید، پیش خودش گفت:« بار اول عده‌ای به دادم رسیدند، این بار چه کار کنم، نه! کار من است، پس چه کار کنم!» در این فکر بود که متوجه شد سه تا سوسک از دیوار بالا می‌روند. نقشه‌ای به ذهنش رسید. ناگهان برخاست و گفت: -سلام علیکم دختر خاله جان، خاله جان، عروس جان! خوش آمدید! شوهرش به اطراف و به هر سو نگاه کرد کسی را ندید. پیش خود گفت: «به سرش زده این از اثرات تنها ماندن است که دارد بی‌خودی با خودش حرف می‌زند.» رو به زنش کرد و گفت: -با کی حرف می زنی؟ این جا که کسی نیست! زنش با اعتراض جواب داد: -با کی حرف میزنم؟ دیوار را نگاه کن! خاله‌ام، دختر خاله‌ام، عروس خاله‌ام دارند اینجا می‌آیند. شوهرش گفت: سوسک که خاله، دختر خاله و عروس خاله نمی‌شود. جواب داد: -اینها را این طور نگاه نکن! آدم بودند، زرنگ بودند، از بس کار کردند، مثل من اینقدر پنبه ریسیدند، نخ تابیدند، پارچه بافتند و طاقه زدند، این کارها را کردند که به این وضع و حال در آمدند و ریز و کوچولو شدند. شوهرش از شنیدن این حرف و نگاه به سوسک‌ها هراسان و دلواپس شد و گفت: -نه! نه! دیگر حاضر نیستم کار بکنی، نه پنبه می آورم، نه اجازه می‌دهم نخ بتابی و پارچه ببافی. زن خوشحال و شادمان از ته دل خندید. با چنین نقشه‌ای خودش را از عذاب پنبه ریسیدن، نخ تابیدن و پارچه بافتن نجات داده بود. خوب و خوش در زندگی با هم، خوشبخت بودند که ما آمدیم. قصه ما به سر رسید، کلاغه به خانه اش نرسید. "