Eranshahr

View Original

پهلوان اکبر

افزوده شده به کوشش: نسرین ط.

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: سید حسین میرکاظمی

کتاب مرجع: چهل گیسو طلا - صفحه ۶۵ - نشر مرکز چاپ اول ۱۳۷۷

صفحه: از ۲۷۵ تا ۲۷۸

موجود افسانه‌ای: ندارد

نام قهرمان: پهلوان اکبر

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: ندارد

افسانه‌ی پهلوان اکبر را می‌توان نوعی ادبیات تعلیمی به حساب آورد. این نوع ادبیات هدف و غایتی جز آموختن ندارد. اثر تعلیمی عقیده و حکمت با خصوصیتی مذهبی، اخلاقی و معنوی را می‌آموزد. آثار تعلیمی در مراحل نخستين جامعه‌ی بشری هدفی نداشت جز فراهم آوردن مقدماتی که موجب شود خواننده یا شنونده در رفتار و اخلاق خود تجدید نظر کند و بهتر مطالب و مفاهیم را بیاموزد و در یاد نگه دارد. ادبیات تعلیمی با آثار همبود (هشت قرن پیش از میلاد) رونق گرفت. همبود در آثار خود به نام‌های «کارها و روزها» و «شجره نامه‌ی خدایان» اشعاری تعلیمی ارائه داد که غایت مقصود هر دو اثر آموزش بود. بعدها هر اثری چه به شعر و چه به نثر که از چنین خصوصیتی برخوردار بود تعلیمی خوانده شد. در افسانه‌ی پهلوان اکبر نکته‌ی بسیار مهمی تعلیم داده می‌شود و آن تفکر درباره‌ی اعمالی است که ناآگاهانه از انسان سر می‌زند و البته این تفکر در تنهایی عاقبت گره گشا خواهد بود.

یکی بود یکی نبود. پهلوانی بود پر زور اما عقلش خوب کار نمی‌کرد و در بین مردم به پهلوان اکبر معروف بود. پهلوان همیشه می‌گفت: «با این که یک عالم زور و قدرت دارم ولی کسی به من کاری نمی‌دهد. روزی پیش حاکم شهر رفت و گفت: «بیکارم کار می خواهم.» حاکم که از پر زوری و کم عقلی او با خبر بود به پهلوان اکبر گفت: «برو دم در قصر نگهبانی بده لحظه‌ای هم از کنار در دور نشوا.»پهلوان اکبر با خوشحالی نگهبان در قصر شد. شب و روز دم در می‌ایستاد و می‌نشست و می‌خورد و می‌خوابید و مراقب بود. تا این که در روز شکار حاکم که به قصد شکار داشت از قصر خارج می‌شد به پهلوان اکبر سفارش کرد «مبادا از دم در کنار بروی و در بی نگهبان باشد.» حاکم این را گفت و با اطرافیانش به شکار رفت. پس از چند روزی نیمه شب بود که پهلوان اکبر صدای ساز و دهلی شنید. از آهنگ ساز و دهل خوشش آمد. تصمیم گرفت به سوی کاروان ساز و دهل زن برود اما به یاد دستور و سفارش حاکم شهر افتاد که نباید لحظه‌ای از کنار در دور شود. این بود که در قصر را از جا کند و به پشت گرفت و به سمت کاروان ساز و دهل زن رفت. کنار در سنگین قصر ایستاد و تا صبح جشن آواز و آهنگ ساز و دهل را شنید و تماشا کرد. حالا این را بدانید: وقتی دزدان قصر را بی در و پیکر دیدند، قصر بدون حضور حاکم را غارت کردند. جشنِ ساز و آواز که صبح تمام شد، پهلوان اکبر در حالی که در سنگین قصر را به دوش می‌کشید به قصر برگشت و در را سر جایش گذاشت و کنارش ایستاد. عصر این روز حاکم از شکار برگشت و متوجه غارت دزدان شد. پهلوان اکبر را صدا زد و گفت: «مگر از دم در کنار رفتی؟» «نه قبله‌ی عالم شب و روز کنار در ایستاده‌ام.»به دستور حاکم جار زدند که همه‌ی مردم در قصر حاضر شوند. صحبت از دزدی قصر بود. مردم گفتند: «پهلوان اکبر در شب دزدی با در به تماشای جشن ساز و آواز آمده بود.»حاکم به پهلوان گفت: «مگر نگفتم که لحظه‌ای از در قصر دور نشوی؟!» پهلوان اکبر جواب داد: «قبله‌ی عالم من هم از در جدا نشدم. دیشب هم برای تماشای جشن با در رفتم.» حاکم از کم عقلی پهلوان اکبر از عصبانیت خندید. دستور داد او را در صحرای سوزانی تا گردن در زمین دفن کنند و فقط سرش پیدا باشد و به تدریج بمیرد. پهلوان اکبر را در صحرای سوزان مطابق دستور حاکم دفن کردند. دو روزی گذشت پهلوان اکبر دیگر داشت طاقتش را از دست می‌داد و به جان کندن افتاده بود که کاروانی را در راه دید. کاروان سالار را صدا زد. خلیفه کاروان متوجه شد و نزد او که سرش از زمین پیدا بود آمد. پهلوان اکبر گفت: «برای درمان قوز پشتم به دستور طبیب این طوری در خاک چال شده‌ام. الان دیگر، خاک قوزم را خورده است، خوب خوب شده ام.» خلیفه‌ی کاروان گفت: «پشت منم قوز دارد، برای من کاری بکن!»پهلوان اکبر گفت: «شرطی دارد »«چه شرطی؟»«شرط این است که بار شترت را به من بدهی» خلیفه شرط را قبول کرد پهلوان اکبر را از زمین درآورد. پشتش را نگاهی کرد. قوز یا بر آمدگی ندید. خلیفه‌ی کاروان شادمانه پرید جای پهلوان اکبر و دور و برش خاک ریختند. پهلوان اکبر هم با افسار شترش به همراه کاروان راه افتاد. حالا بشنوید: خبرچی‌ها به اطلاع حاکم رساندند که پهلوان اکبر با چند بار شتر وارد شهر شده است. به دستور حاکم، پهلوان اکبر را به قصر آوردند و ماجرا را از او پرسید. پهلوان اکبر شرح واقعه را داد. حاکم گفت: «زود از این شهر برو بیرون اگر پایت را روی خاک اینجا ببینم تو را خواهم کشت.» پهلوان اکبر از شهر حاکم مهاجرت کرد چند سال گذشت. روزی به حاکم شهر خبر دادند پهلوان اکبر باز وارد شهر شده است. حاکم او را خواست و گفت: «مگر به تو نگفتم اگر پایت به خاک این شهر برسد، تو را خواهم کش؟> چطور جرات کردی بیایی؟» پهلوان اکبر جواب داد: «قبله‌ی عالم من به دستور شما عمل کرده‌ام.»«چطور عمل کرده‌ای که من تو را رو به روی خود میبینم؟» پهلوان اکبر گفت: «سوار بر ارابه آمده‌ام و کف ارابه را هم خاک شهر پشت دریاها ریخته‌ام، پای من بر خاک پشت دریاها بود روی خاک شهر شما قدم نگذاشته‌ام.»حاکم گفت: «تو این همه هوش را از کجا پیدا کرده‌ای؟ تو که بی عقل بودی.»پهلوان اکبر جواب داد:«بعد از آن که در را از جا کندم و با خودم به جشن بردم و مرا زنده زنده چال کردید، در حال زنده به گوری خیلی فکر کردم فهمیدم اگر آدم در کارها قدری فکر کند، همیشه موفق است.»حاكم تحت تاثير حرف پهلوان اکبر قرار گرفت. او را وزیر دربار خود کرد. دیگر پهلوان اکبر هم پهلوان بود و هم وزیر خردمند و هم خوب و خوش در گردش ایام. افسانه‌ی ما هم به خوبی و خوشی تمام شد و کلاغ هم به خانه‌اش نرسید.