پیدا کردن دزد
افزوده شده به کوشش: نسرین ط.
شهر یا استان یا منطقه: تنکابن
منبع یا راوی: گردآورنده: سید حسین میرکاظمی (روایت جهانگیر لاهوتی ۷۰ ساله ساکن تنکابن با کوشش معصومه قربانعلی نژاد)
کتاب مرجع: افسانه های دیار همیشه
صفحه: از ۲۸۹ تا ۲۹۲
موجود افسانهای: شیر سخنگو
نام قهرمان: دختر پادشاه
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: ندارد
آنچه که از فحوای قصهها بر میآید نشانگر اهمیت قصه در نزد گذشتگان است. قصهها گذشته از انتقال اندیشه، عواطف و احساسات، باورها و.... کارکردهایی نیز داشتهاند. در قصهی «پیدا کردن دزد» شاهد کارکرد روانشناسی آن هستیم.
در زمان قدیم خزانهی سلطان را دزد زد. سه نفر را به عنوان دزد دستگیر کردند. سلطان دستور داد آنها را بکشند. دختر سلطان از پدرش مهلت خواست تا معلوم کند که از میان آن سه نفر کدامشان دزد هستند. سلطان قبول کرد و به آنها جا و مکان داد. دختر به آن سه نفر گفت هر شب یک ساعت بیایید تا برای شما قصه بگویم. شب اول یک قصه و شب دوم هم قصهای دیگر برای آنها تعریف کرد. قصهی شب سوم چنین بود:دختر یکی از بزرگان شهر برای گردش به باغی در خارج از شهر رفت. از آنجا گلی چید و به پسر بچهای که در باغ بود گفت: «من بدون اجازه گلی چیدم. بیا این گردنبند را به جای بهای آن بگیر.» پسر بچه که پدرش صاحب باغ بود، گردنبند را قبول نکرد. گفت: «به جای این کار روزی که عروس شدی با لباس عروسی به اینجا بیا تا من تو را تماشا کنم.» دختر قبول کرد. سال ها گذشت و روز عروسی دختر شد. دختر به یاد قولش افتاد و با لباس عروسی به طرف باغ راه افتاد. در بین راه مردی جلوی او را گرفت و گفت: «به به عجب شکاری» دختر گفت: «از من چه میخواهی؟» مرد گفت: «من دزد هستم. لباس، گردنبند و جواهراتت را میخواهم.» دختر ماجرای خود و قولی را که به پسرک داده بود برای مرد تعریف کرد. بعد گفت: «وقتی برگشتم لباس، گردنبند و جواهراتم مال تو.» دزد قبول کرد و به انتظار برگشتن دختر نشست. دختر رفت و رفت تا به مرد دیگری برخورد. مرد گفت: «من به دنبال دختر زیبایی میگشتم حالا پیدایش کردم.» دختر ماجرای خود را برای او تعریف کرد. مرد قبول کرد که او برود و برگردد. دختر رفت تا به شیری رسید. شیر گفت: «تو شکار خوبی هستی باید تو را بخورم» دختر ماجرای خود را برای او تعریف کرد. شیر پذیرفت که دختر برود، به قول خود وفا کند و برگردد. دختر رفت و رفت تا به باغ رسید و باغبان را صدا کرد. باغبان آمد. دختر ماجرای خود را برای باغبان گفت. باغبان خندید و گفت: «من همان پسر بچه هستم و آن موقع از روی بی عقلی حرفی زدم.» دختر که به قولش وفا کرده بود، برگشت. اول به شیر رسید. شیر وقتی فهمید که او به قولش وفا کرده است گفت: «برو حیف است تو را بخورم.» مرد دوم و سوم هم از خیر دختر و جواهراتش گذشتند. دختر صحیح و سالم به خانهاش بازگشت. قصه که تمام شد دختر از آن سه نفر پرسید: «به نظر شما کدام یک از اینها شیر، مرد اول یا مرد دوم غیرت و گذشت بیشتری کردند؟» نفر اول گفت: «دزد.» نفر دوم گفت: «مردی که به دنبال دختر زیبا میگشت» سومی گفت: «شیر.» دختر سلطان آن سه نفر را سر جایشان فرستاد. روز بعد نزد پدرش رفت و گفت: «از جواب آنها فهمیدم که مرد اول دزد، دومی هیز و نفر سوم شکم پرست است. بعد قصه و جواب آن سه نفر را برای پدرش تعریف کرد. سلطان نفر دوم و سوم را که بی گناه بودند آزاد کرد و نفر اول را گردن زد.