پیر سوک طلا
افزوده شده به کوشش: نسرین و.
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: فرج الله خدا پرستی
کتاب مرجع: افسانه های جنوب ص 57
صفحه: از 357 تا 364
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: شهربانو
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: -
افسانه ها تا به امروز عمر درازی پشت سر گذاشته اند. در برخی از آنها می توان رد روابط و باورهای منسوخ شده ای را یافت. در روایت «پیر سوک طلا» ازدواج با محارم که در گذشته های بسیار دور آدمی وجود داشته، به چشم می خورد. یکی از نکات قابل توجه این روایت، سوختن پدر قهرمان در آتش است. چرا که به زعم گذشتگان، آدم پاک از آتش به سلامت بیرون می آید (داستان سیاوش) اما ا از آن جایی که پدر قهرمان ناپاک است در آتش می سوزد .
یکی بود یکی نبود... در روزگار قدیم زن و شوهری، با دخترشان که اسمش شهربانو بود، خوش و خرم زندگی میکردند. ولی قضا کار خودش را کرد و زن به درد بیدوایی مبتلا شد. هر چه حکیم دوا و دعا نویس دعا داد، سودی نبخشید. زن دانست که شتر قضا خیال خوابیدن دم در خانهاش را دارد . به شوهرش وصیت کرد که: بعد از من نباید زن بگیری، مگر آنکه آخرین کفشی که برایم خریدهای، اندازه پای زنی باشد که به خانهات میآید ! گذشت، تا بالاخره زنک جان تسلیم کرد. هفته و چلهاش را گرفتند و آبها از آسیاب افتاد. مرد پی جو شد تا زنی بگیرد که سرو سامانی به زندگیش بدهد و تر و خشکش کند. خواست که وصیت زنش را درست به جای آورد، که گرفتار لعنت زنش نشود. لنگه کفش زن مرحومش را ورداشت و رفت دنبال زن گرفتن . توی دنیای خدا هر چه گشت، زنی که پایش اندازه لنگه کفش باشد، پیدا نکرد. ناامید و سرگردان به خانه برگشت. زمستان بود و فصل سوز و سرما، غروب بود که به خانه اش رسید. کنار اجاق پهلوی دخترش نشست. ناگهان چشمش به پای دختر افتاد. فوری بلند شد و از داخل توبره لنگه کفش را بیرون کشید و به دخترش گفت که بپوشد. لنگه کفش درست بقد پای شهربانو بود!... شهربانو هر چه التماس کرد و دلیل و حجت آورد، پدرش راضی نشد و گفت مرغ به پا داره.... وصیت مادر خدا بیامرزته! الا و بالله باید تمام و کمال انجام بگیره . شهربانو که دید حرف حساب به خرج پدر یک دنده اش نمی رود در آن لحظه، جز رضا چاره ای نداشت ولی پیش خودش به فکر چاره بود . از فردا صبح، پدره رفت بازار و سور و سات عروسی خرید که با دخترش عروسی کند. از آن طرف هم، شهربانو بعد از ظهر همان روز رفت به مزار مادرش. درد دلش را گفت و زاری کرد. آن قدر اشک ریخت و ناله کرد که بیهوش و به خواب رفت. تو عالم خواب مادرش را دید که پیر سوک طلا و راه چاره را نشان داد و غیب شد. کم کم، غروب می شد که شهربانو به هوش آمد. روی سنگ مزار مادرش «پیر سوک طلایی» بزرگی گذاشته شده بود. خوشحال شد. پیر سوک طلا را زیر چادرش پنهان کرد و به خانه اش رفت. تا به خانه رسید. اول پیر سوک طلا را توی آغل گوسفندان قایم کرد و بعد رفت تو اطاق. پدر منتظر بود. اطاق را آیینه بندی کرده بود. چند تا شمع هم تو لاله ها کار گذاشته بود. رختخواب سبز رنگی هم کنار اطاق پهن بود . شهربانو به پدرش سلام کرد. پدره پرسید: کجا رفته بودی شهربانو؟ چرا دیر کردی؟ راسی چرا چشمات سرخه؟ آخه مگه نمی دونی که شگون نداره عروس شب زفاف گریه بکنه.... ها؟ بچه نشو تقصیر من چیه؟ وصیت مادرته... پاشو برو تو اطاق و لباس عروسیت را بپوش! نیگا کن یه عالم لباس برات خریدم! همه ش مال خودته. شهربانو جوابی نداد. رفت توی اطاق و لباسهای رنگارنگ و شمد سفید عروسی اش را پوشید و آمد گوشه اطاق نشست. شام که خوردند، پدره گفت: شهربانو خوابم میاد رختخوابا را خودم انداختم بریم بخوابیم. شهربانو گفت: تو برو بگیر بخواب منهم میآم میرم آب از چاه میکشم و زود می آم. پدره گرفت و خوابید شهربانو هم رفت سر چاه شمد سفیدش را روی چاه انداخت و خودش هم توی پیر سوک طلا پنهان شد پدره هر چه منتظر ماند، خبری از شهربانو نشد. دلواپس شد. از رختخواب بیرون پرید و رفت توی حیاط خانه بالای سر چاه. تا سرانداز سفید شهربانو را دید، فکر کرد که دخترک تو چاه افتاده. به سرش زد و دیوانه شد. از شب تا صبح دور چاه چرخ می خورد و شهربانو را صدا میزد ولی جوابی نمی شنید. اول صبح سری به آغل زد که به عادت همیشگی اش گوسفندان را بدوشه. پیر سوک طلا را آنجا دید. برش داشت و به دوش گرفت و از خانه بیرون آمد. توی کوچه میدوید و فریاد میزد: های پیر سوک طلا میفروشیم به دو بار پیاز!های پیر سوک طلا می فروشیم به دو بار پیازا از قضا پسر پادشاه با نوکرانش به شکار میرفتند از ادا و اطوار مرد، خنده اش گرفت. به یکی از نوکرانش دستور داد که پیر سوک طلا را از مرد گرفته و به قصرش ببرند. قیمت پیر سوک هم که دو بار پیاز بود به مرد بدهند. پدر شهربانو همراه نوکر شاهزاده رفت و دو بار پیاز را گرفت و به منزلش برد. پوست پیازها را روی زمین تلمبار کرد و کبریتی زد و خنده کنان به میان آتش پوست پیازها دوید. همه جای تنش سوخت و عاقبت همان روز مر د. نوکر شاهزاده پیر سوک طلا را که شهربانو درون آن مخفی شده بود، به اطاق پسر پادشاه برد. روز بعد پادشاه از شکار برگشت. و دستور داد که ناهارش را به اتاقش ببرند. خودش هم رفت تا سر و صورتش را بشوید. وقتی که داخل اتاق شد، دید که خوراکش دست خورده است. تعجب کرد ولی آنقدر خسته و کوفته بود که پاپی اش نشد و چیزی هم به کسی نگفت .ولی روزهای بعد هم فهمید که ظرفهای خوراکی را که به اتاقش می آورند، نصفه است، عصبانی شد. میخواست بفهمد چه سری در کارست و چه کسی جرأت کرده که به خوراکی او ناخنک بزند و نیمی از آنها را بخورد. بالاخره نقشه ای کشید تا یکروز، وقتی که ناهارش را آوردند. نگاهی به ظرف ها کرد دید که این بار ناخنک زن، کاری نکرده ولی خودش را به خواب زد و دزدکی هوای سفره و ظرفها را داشت. یکباره دید دختری مثل پنجه آفتاب از داخل پیر سوک طلا بیرون آمد، سر سفره نشست و با شتاب شروع به خوردن خوراکی ها کرد ! دخترک آنقدر قشنگ بود که پسر پادشاه، یک دل نه صد دل عاشقش شد. محو تماشای دخترک شده بود. دلش نیامد که دخترک را به خوراک کند. ولی هنگامی که دخترک میخواست دوباره خودش را توی پیرسوک پنهان کند، شاهزاده از جایش بلند شد و مچ دست او را گرفت. شهربانو رنگ از رخسارش پرید زبانش بند آمده بود. شاهزاده لبخندی زد و با حیرت پرسید: بگو ببینم آدم هستی یا پری؟ چرا رفتی توی پیر سوک طلا قایم شدی؟ چرا ماتت برده؟ شهربانو ماجرای زندگیش را برای شاهزاده تعریف کرد. پسر پادشاه دلش سوخت. از طرفی هم گرفتار عشق دخترک شده بود. فکری کرد و پس از آن به شهربانو گفت: اگه دلت میخواد عروس من باشی همین جا بمون. همه چی برات آماده میکنم. هیچ غصه نخور فقط مواظب باش فعلاً کسی بو نبره مخصوصاً از دختر عموم پرهیز کن. آخه او نامزد منه ولی من دوستش ندارم. این هم نشونه نامزدیمون باشه . شهربانو انگشتر را گرفت و تو انگشتش کرد. خلاصه بی خبر از همه با پسر پادشاه عروسی کرد. و همان جا ماند. روزهایی که پسر پادشاه به شکار می رفت، دستور داده بود که خوراکی به اتاقش ببرند . کم کم ندیمه ها بدگمان شدند. مثل اینکه بویی برده بودند چون می دیدند روزهایی که شاهزاده خارج از قصر به سر میبرد ظرفهای غذا خالی میشد. بالاخره نامزد شاهزاده هم جریان را شنید. او که قبلاً از مهر سردی پسر عمویش متعجب و مظنون شده بود، گوش راستش زنگ کشید که بله حتماً خبری هست و باید سر و رازی در کار باشد. به فکر افتاد که سر، از تو کار و راز پسر عمویش در آورد. تا یک روز از پشت پنجره دید که دختری مثل ماه از داخل پیرسوک طلا بیرون آمد و پس از خوردن خوراکیها، توی پیرسوک پنهان شد. خیلی حسودیش شد. همه چیز را خواند از همان وقت دست به کار شد که رقیب خوشگلش را به طریقی از بین ببرد. هزار حقه سوار کرد تا بالاخره به مراد دلش رسید و پیر سوک طلا را به چنگ آورد . فوری دستور داد آتشی برافروزند و پیر سوک طلا را توی آتش بیندازند. شعله های آتش تنه پیر سوک را داغ کرد. بیچاره شهربانو که داخل پیر سوک بود برای نجات خودش در پیر سوک طلا را وا کرد. دختر عموی شاهزاده از دق دلیش چند زخم خنجر به شهربانو زد و آن وقت، جسد نیمه جان شهربانو را توی چاهی خارج از شهر انداخت و سر و صداش را هم در نیاورد . شاهزاده شب از شکارگاه برگشت. وقتی که قدم به اتاقش گذاشت، پیر سوک طلا را ندید، و جای خیار کلوخ بود! سراسیمه و هراسان به جستجو پرداخت. هر چه تحقیق کرد به نتیجه ای نرسید. بیچاره از غصه دوری شهربانو دیوانه شد و توی کوچه پس کوچه های شهر جولان میزد ولی خدا از پی داد شهربانو بود، شهربانو توی چاه ناله میکرد. چندان امیدی هم به نجات خودش نداشت. چوپانی که میخواست گله اش را آب بدهد صدای ناله شهربانو را از ته چاه شنید. چوپان مرد خوش قلب و مهربانی بود شهربانو را از چاه درآورد و به خانه اش برد و به مداوایش پرداخت و چون پسر و دختری نداشت او را به فرزندی قبول کرد . مدتها گذشت. شهربانو منتظر فرصتی بود که جریان را به گوش پسر پادشاه برساند. تا یک روز که پادشاه برای سلامتی پسرش نذری و سفره می داد، شهربانو از چوپان خواهش کرد که به قصر پادشاه برود و یک بشقاب پلو نذری برایش بیاورد. مرد چوپان هم رفت و همین کار را کرد. شهربانو بشقاب پلو را گرفت و یکی دو لقمه هم خورد، انگشتر نامزدی پسر پادشاه را لای پلو گذاشت، به چوپان داد و گفت: بابا، پلوش پر ریگه. ثواب داره برو پیش پسر پادشاه. بشقاب نشونش بده و بگو اگه میخوای خدا امید تو بده، برنج پاک کرده بار بذارین، نه این طور که دندونای مردم بشکنه . چوپان که نمیخواست دخترک را برنجاند رفت تو قصر و به پسر پادشاه گفت: شازده، من دختر بیماری دارم که وا یه پلو قبله عالم داشت. اوم، براش بردم، ولی میگه که پلوتون پر ریگه نگاش کن. شاهزاده بشقاب را از دست مرد چوپان گرفت. میخواست لقمه ای از بشقاب بردارد که انگشتری به انگشتش فرو رفت خوب نیگاش کرد، انگشتر را شناخت. شتابزده از مرد پرسید: این انگشتری را از کجا آوردی؟ کی به تو داد؟ چوپان جواب داد: که این که انگشتر دخترمه خودم تو انگشتش دیدم . شاهزاده فهمید که شهربانو زنده است و توی خانه مرد چوپان زندگی میکند. عاقل عاقل شد و از مرد چوپان خواست که او را به خانه اش ببرد. چوپان هم امر شاهزاده را به جای آورد . وقتی که شاهزاده شهربانو را دید از شوق به گریه افتاد. شهربانو را به قصر پیش خودش برد خلعت زیادی برای مرد چوپان فرستاد . شاه که از عاقل شدن پسرش خبردار شد، جریان را از شهربانو پرسید. شهربانو هم آنچه بر سرش آمده بود، تعریف کرد . شاه همان روز دستور داد شهر را آذین ببندند و چراغانی و آئینه بندان کنند، هفت شبانه روز جشن و چراغانی شد و مردم به رقص و پایکوپی مشغول بودند. عصر روز هفتم پادشاه دستور داد پاهای دختر عموی شاهزاده را به دم دو قاطر چموش بسته و در بیابان رها کنند و همان شب نیز دست شهربانو را به دست شاهزاده دادند که سالهای سال به خوشی زندگی کنند . الهی همانطور که شاهزاده و شهربانو به مراد دلشان رسیدند، شما هم برسید."