Eranshahr

View Original

پیرزن و گربه اش

افزوده شده به کوشش: نسرین و.

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: گردآورنده و ترجمه: فرخ صادقی

کتاب مرجع: داستان‌های محلی ص 12

صفحه: از 347 تا 348

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: nan

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: nan

این افسانه با روایت های گوناگون در بیشتر نواحی ایران و با گویش های متفاوت نقل شده است و البته از معدود افسانه هایی است که در آن قاضی، درست کار و در قضاوتش بی طرف است. گرچه این قاضی به تفسیرهای خنده دار، درباره اعمال دو طرف دست می زند، اما در پایان خواننده از قضاوت او ناراضی نیست. در نوشتن و پیرایش این افسانه، زنده یاد فرخ صادقی نهایت کوشش را به خرج داده است.

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیشکی نبود. در زمان های خیلی پیش از این در گوشه ای از این دنیای بزرگ، پیرزنی زندگی میکرد که در دار دنیا، یار و همدمی غیر از یک گربه نداشت. این پیرزن دور از جان شما خیلی هم تنبل بود، هیچ وقت منزلش را جارو پارو نمی کرد. به همین علت همیشه خانه اش کثیف و پر از آشغال بود. یک روز پاییزی که آفتاب وسط آسمان با نور خوش رنگ خودش، همه جا را روشن کرده بود، پیرزن تصمیم گرفت که خانه اش را جارو بکند. در موقع جارو کردن، پنج شاهی پول پیدا کرد. چند لحظه از پیدا کردن پول نگذشته بود که صدای حلوا فروش دوره گردی که از کوچه می گذشت به گوشش رسید که با صدای بلند داد میزد آی.... حلوا دارم حلوای خوب دارم ... پیرزن با پولی که پیدا کرده بود مقداری حلوا خرید و توی نعلبکی رو طاقچه گذاشت و خودش مشغول جارو کردن آن یکی اتاق شد . در این موقع، گربه که چشم پیرزن را دور دیده بود، یواشکی روی طاقچهپرید و حلوا را خورد و تعلیکی را هم انداخت و شکست. از صدای شکستن تعلیکی پیرزن خبردار شد و در حالی که خیلی عصبانی شده بود به طرف اتاق دوید و با دسته جارویی که در دستش بود، محکم زد توی سر گربه. سر گربه شکست و خون از آن جاری شد . گربه هم که از این کار پیرزن ناراحت شده بود بدون معطلی پرید و با ناخن های تیزش سر و روی او را چنگ زد. دعوا بین پیرزن و گربه اش بالا گرفت؛ تا این که همسایه ها آنها را از هم جدا کرده و پیش قاضی بردند. اول قاضی با دقت به سر و روی آنها نگاه کرد و بعد پرسید: «چه اتفاقی افتاده؟» پیرزن در حالی که بغض گلویش را گرفته بود گفت: آقای قاضی، من مدتها بود که خانه ام را جاری نمی کردم. قاضی گفت:« بد کاری می کردی که به خانه و زندگیت نمی رسیدی.» پیرزن گفت: تا این که امروز هوا آفتابی شد و من سر شوق آمدم تا اتاق ها را تمیز بکنم و موقع جارو کردن، پنج شاهی پول پیدا کردم. قاضی جواب داد: «خدا بهت رسونده» پیرزن ادامه داد، با آن پنج شاهی حلوا خریدم و رو طاقچه اتاق گذشتم. قاضی گفت:« حلوا را نفست خواسته و خریدی.» پیرزن گفت: اما این گربه ی شکموی من حلوا را خورد و نعلبکی را هم انداخت و شکست. قاضی جواب داد:« گربه هم میلش خواسته و حلوا را خورده .» پیرزن گفت: من عصبانی شدم و با دسته جارو زدم و سرش را شکافتم و او با چنگالهایش سر و روی مرا زخمی کرد. قاضی گفت: «تو روی گربه ات کاکل گذاشته ای و او هم چشمهای تو را سرمه کشیده». خلاصه قاضی آن قدر آنها را نصیحت کرد که آخر سر با هم آشتی کردند و روی همدیگر را بوسیدند و به خانه شان برگشتند. بعد از آن همیشه با مهربانی و خوشی با هم زندگی کردند "