پیرمرد عابد
افزوده شده به کوشش: Astiage N.
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: روایت رز کلایی نوری،آموزگار، ساکن نور، با همکاری علی اصغر ایرجی
کتاب مرجع: افسانه های دیار همیشه بهار ص ۸۸
صفحه: ۳۸۱-۳۸۴
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: پیرمرد عابد
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: وزیر
قصه ای پند آموز است. خاکستر نشینی یکی از کارهایی است که عشاق برای ابراز عشق خود به معشوق در برخی از قصه ها انجام میدهند. در این قصه نیز خواستگاران چنین کاری می کنند
پادشاهی بود، دختر بسیار زیبایی به نام شاهزاده خانم داشت. شاهزاده خانم خواستگاران زیادی داشت یکی از آنها پسر وزیر بود. روزی به دستور شاهزاده خانم در محوطه ای خاکستر ریختند و خواستگارانش روی خاکسترها نشستند تا وقتی که به شکار میرود به آنها نظری بیندازد و به آنها جواب بدهد. چنان کردند. از قضا پیرمرد خارکنی که از آنجا میگذشت برای استراحت در کنار خواستگاران خاکستر نشین نشست. شاهزاده خانم که برای شکار می رفت. نگاهی به خواستگاران انداخت و تبسمی کرد و بدون این که چیزی بگوید رد شد. وزیر از او پرسید که آیا کسی را پسندیده است؟ شاهزاده خانم گفت: اینها به درد من نمی خورند. وزیر که پسرش هم در میان خاکستر نشینان بود، کینه ی شاهزاده خانم را به دل گرفت به طرف خاکسترنشینها آمد و پیرمرد را دید. با او به صحبت نشست و فهمید که پیرمرد برای رفع خستگی آنجا نشسته است. به او گفت: دلت میخواهد شوهر شاهزاده خانم شوی پیرمرد گفت: اگر او بخواهد چرا حاضر نباشم وزیر گفت پس آنچه را که من میگویم باید اجرا کنی برو و فردا به قصر بیا پیرمرد فردای آن روز به قصر وزیر رفت وزیر او را به کوهی برد و داخل غاری کرد گفت در این غار مشغول به عبادت شو و از آن بيرون نيا من دستور میدهم هر روز برایت آب و نان بیاورند. پیر مرد امر وزیر را اطاعت کرد و مشغول عبادت شد چهل روز گذشت. در این مدت رنگ صورت پیرمرد که آفتاب ندیده بود سفید شد و با لباس و ریش سفیدش شبیه یک عابد واقعی شد. پس از چهل روز وزیر آمد. به پیرمرد گفت: قرار است من و پادشاه به دیدن تو بیاییم هنگامی که من و او را در پایین کوه دیدی، مشغول عبادت شو به نزد تو هم آمدیم اعتنایی نکن و با متانت رفتار کن و هول نشو. پیرمرد قبول کرد وزیر به بارگاه سلطان رفت و پادشاه را تشویق کرد تا برای دیدن یکی از عابدانی که شب و روز مشغول دعا کردن به مملکت هستند به نزد او بروند. روز بعد وزیر و سلطان به غار رفتند و پیر مرد را مشغول نیایش دیدند. سلطان از رفتار و متانت پیرمرد خیلی خوشش آمد به بارگاه برگشتند و نزد شاهزاده خانم از پیرمرد خیلی تعریف کردند. سلطان برای دیدن پیرمرد چند بار دیگر به غار رفت. تا این که به توصیه ی وزیر پیرمرد را به قصر آوردند و در آنجا اتاقی به او دادند، دو روز بعد وزیر به سلطان گفت که دخترش را به عقد پیرمرد در آورد تا او را آنها محرم شود. پادشاه قبول کرد. شاهزاده خانم هم که تعریف های زیادی از پیرمرد شنیده بود دلش نرم و حاضر شد به عقد پیرمرد درآید وزیر از این که شاهزاده خانم را به حجله پیرمرد فرتوتی انداخته و انتقام پسرش را گرفته بود شاد بود. فردای شب زفاف سلطان دید که پیرمرد عابد از اتاق بیرون نیامد. از شاهزاده خانم سراغ او را گرفت شاهزاده خانم گفت همان موقع که ما را دست به دست دادید به فکر فرو رفت لباس خود را پوشید و از اتاق خارج شد و دیگر برنگشت. سلطان وزیر را خواست و سراغ پیرمرد را از او گرفت. وزیر گفت: شاید به غار رفته باشد. وزیر خود را به غار رساند و دید پیر مرد حقيقتاً مشغول عبادت است. صبر کرد تا پیر مرد عبادتش تمام شد. به او گفت این چه کاری بود کردی؟ پیر مرد گفت: من با چهل روز عبادت قلابی به مقام دامادی شاه رسیدم. حالا ببین اگر چهل روز عبادت واقعی بکنم مقام من به کجا میرسد! وزیر هر چه اصرار کرد تا پیرمرد را منصرف کند نتوانست و ناراحت و خشمگین از به سنگ خوردن تیرش به بارگاه برگشت."