پیرمرد خارکن و چهل پسرش
افزوده شده به کوشش: Astiage N.
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: سید حسن میرکاظمی
کتاب مرجع: افسانه های دیار همیشه بهار ص ۳۰۲
صفحه: ۳۷۷-۳۸۰
موجود افسانهای: اکوان دیو - ملکه مورچه ها
نام قهرمان: علی
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: پادشاه و اکوان دیو
در اکثر افسانه ها کوچک ترین پسر یا دختر قهرمان اصلی است اما در روایت پیرمرد خارکن ..... پسر بزرگ این نقش را دارد. او پس از انجام اعمال قهرمانانه به پادشاهی انتخاب می شود. در افسانه ها انتخاب شدن یکی از مشخصه های قهرمانی قهرمان است. او خود بر مسند پادشاهی نمی نشیند بلکه توسط شاه با مردم انتخاب میشود. در این روایت نیز مردم پسر بزرگ را به پادشاهی انتخاب می کنند.
پیر مرد خارکنی بود که بچه ای نداشت و هرچه دوا و درمان کرده بود اثری نبخشیده بود. روزی برای کندن هیزم به جنگل رفت در راه به درویشی برخورد. درویش به او یک سیب داد و گفت نصفش را خودت بخور و نصف دیگرش را هم به زنت بده بخورد. پیرمرد چنان کرد. پس از نه ماه و نه روز و نه ساعت، زن پیرمرد کیسه ای زایید که در آن چهل پسر بود پسرها بزرگ شدند و یکی از یکی دلاورتر و شجاع تر خبر به گوش حاکم رسید که پیرمردی چهل پسر دلاور دارد حاکم پیرمرد را احضار کرد و به او گفت: اگر میخواهی در امان باشی پسرانت باید کاری برای من انجام دهند. من دشمنی دارم به نام اکوان دیو آنها هم چهل برادرند و از ما باج و خراج میگیرند پسرانت باید بروند و آن چهل دیو را بکشند. پیرمرد قبول نکرد. ولی علی پسر بزرگ پیرمرد پذیرفت که با سی و نه برادر خود به جنگ اکوان دیو و برادرانش بروند و آنها را از بین ببرند. چهل برادر خود را به در قلعه دیو رساندند. علی در قلعه را از جا کند و برادران وارد قلعه شدند و با چهل دیو به جنگ پرداختند چهل برادر سی و نه دیو را کشتند. اما اکوان دیو به آسمان تنوره کشید و ناپدید شد چهل برادر سر سی و نه دیو را در توبره انداختند و به قصر حاکم بردند حاکم که چنین دید سر در گوش وزیر کرد و گفت این چهل برادر را هم باید از بین برد ممکن است علیه ما قیام کنند. چند روز گذشت روزی علی صبح زود از خواب برخاست و رفت که دست و روی خود را بشوید که اکوان دیو از پشت سر او را بغل زد و به آسمان برد. وقتی سی و نه برادر از خواب بیدار شدند هرچه گشتند علی را پیدا نکردند. خبر به حاکم رسید. حاکم سربازانش را فرستاد سی و نه برادر را دستگیر کردند و به زندان انداختند. پدر و مادر از فراق فرزندانشان آن قدر گریستند تا کور شدند. اکوان دیو علی را به غاری برد بعد گفت تو به تنهایی که برادر مرا کشته ای باید نه سال اینجا باشی دو سال گذشت شبی اکوان دیو دختر سلطان چین را در خواب دید و عاشق او شد. صبح به علی گفت اگر دختر سلطان چین را برای من بیاوری تو را آزاد میکنم علی قبول کرد. اکوان دیو او را بغل زد و برد پشت دروازه چین به زمین گذاشت علی به نهر آبی رسید دید صفی از مورچه ها می خواهند از آب رد شوند راهی پیدا نمیکنند یک تکه چوب جلوی راه مورچه ها گذاشت و آنها به راحتی از نهر رد شدند ملک مورچه ها از او پرسید: کجا می روی؟ علی ماجرایش را گفت ملک مورچه ها به او گفت تو نباید این کار را بکنی دیو با آدمیزاد فرق میکند علی گفت من به او قول داده ام. ملک مورچه ها که اصرار وی را دید چند تا از پرهایش را به او داد و گفت: هر وقت کمک لازم داشتی یکی از پرهایم را آتش بزن علی پرها را گرفت و خود را به حضور شاه رساند. پادشاه وقتی ماجرا را فهمید و اصرار علی را دید با وزیرش مشورت کرد وزیر گفت باید شرط معروفمان را به جا بیاورد پادشاه به علی گفت: ما هفت کیسه ارزن هفت کیسه سیاهدانه و هفت کیسه کنجد را با هم قاطی میکنیم تو باید از شب تا صبح اینها را از هم جدا کنی و هر کدام را در کیسه های مخصوص نتوانستی چهار شقه ات میکنیم علی قبول کرد. به دستور پادشاه علی را داخل اتاقی انداختند و کیسه های دانه های قاطی شده را هم به او دادند. دو نگهبان هم جلوی اتاق گذاشتند علی یکی از پرهای ملک مورچه ها را آتش زد مورچه ها حاضر شدند. علی ماجرا را به ملک مورچگان گفت. مورچه ها در یک ساعت همه دانه ها را از هم جدا کردند مورچه ها رفتند و علی خوابید. صبح پادشاه و همراهانش به اتاق علی رفتند او را بیدار کردند. علی در میان تعجب و بهت آنها دانه های ارزن و سیاهدانه و کنجد را که از هم سوا شده و هر کدام در هفت کیسه بودند تحویلشان داد. پادشاه ناچار دختر خود را تحویل علی داد. او هم دختر را برداشت و آمد بیرون دروازه شهر اکوان دیو تنوره کشان از آسمان پایین آمد. علی دختر را به او تحویل داد و گفت من به قولم وفا کردم حالا آزادم اکوان دیو گفت تو را در پشت دروازه شهرت آزاد میکنم علی و دختر را بر شانه خود نشاند و به آسمان بلند شد. دختر را در غار گذاشت و علی را در غاری که در کوه رو به رو بود زندانی کرد. اکوان دیو یک هفته در خواب و یک هفته در بیداری و یک هفته هم به سفر یا شکار می رفت موقعی که اکوان دیو به شکار رفته بود دختر از موهای او که کف غار ریخته بود طناب و کمندی بافت و با استفاده از آن خود را به علی رساند و به او گفت چه کار کنیم تا از شر این دیو خلاص شویم؟ علی گفت: دیو را گول بزن و جای شیشه عمرش را از او بپرس دختر به غارش برگشت اکوان دیو پس از یک هفته شکار به غار آمد. دختر از او جای شیشه ی عمرش را پرسید. دیو عصبانی شد و یک سیلی به او زد. دختر گریه کرد. دیو دلش به حال او سوخت و گفت که شیشه ی عمرش در خورجین آهویی است که در پشت این کوه در چمنزار بزرگی می چرد و میگردد. هفته خواب اکوان دیو که رسید دختر با کمک طناب و کمند خود را به علی رساند و دو نفری رفتند سراغ آهو دختر تیری به آهو زد، آهو به زمین افتاد. شيشه عمر دیو را از خورجین او بیرون آوردند و به سراغ اکوان دیو رفتند. اکوان ديو وقتی شیشه عمر خود را در دست علی دید به التماس افتاد. علی به او دستور داد تا آنها را به پشت دروازه ی شهرش برساند. دیو آنها را روی شانه هایش نشاند و برد پشت دروازه شهر علی به اکوان دیو گفت که برود داخل چاه و آب بیاورد وقتی دیو داخل چاه شد علی شیشه ی عمر او را به سنگ زد. اکوان دیو توی چاه افتاد و مرد علی دختر پادشاه چین را به خانه برد. پدر و مادر علی از خاک پای او به چشم هایشان مالیدند و چشمهایشان بینا شد. بعد ماجرای دستگیری سی و نه برادر را به علی گفتند علی لباس درویشی پوشید چهل شمشیر و هشتاد نان آماده کرد. شمشیرها را یک در میان لای نانها گذاشت. چند نفر باربر هم گرفت شمشیرها و نانها را به دوش آنها گذاشت. خودش جلو جلو می رفت و مدح میخواند و باربرها به دنبالش رفتند طرف قلعه زندان به سر نگهبان قلعه گفت نذر کرده ام که این نانها را به زندانی ها بدهم. سرنگهبان مجذوب صدای خوش علی شد و اجازه داد آنها داخل شوند. علی به سرنگهبان گفت که غل و زنجیر زندانیان را هم باز کند تا راحت نان بخورند. سرنگهبان دستور داد غل و زنجیر را باز کردند. علی نانها را که لایش شمشیر بود به سی و نه برادرش رساند. آنها شمشیرها را بیرون کشیدند و همه ی نگهبانها را کشتند. بعد به قصر حاکم رفتند و او را هم کشتند. علی روز بعد همه مردم شهر را در میدان جمع کرد و گفت: ما حاکم را کشتیم حالا هر که را میخواهید انتخاب کنید مردم علی را برای حکومت کردن انتخاب کردند. علی با دختر پادشاه چین عروسی کرد و به پدر دختر هم اطلاع داد تا نگران دخترش نباشد.