Eranshahr

View Original

پیرمرد و تاجر

افزوده شده به کوشش: ‌‌Astiage N.

شهر یا استان یا منطقه: گرگان

منبع یا راوی: روایت محمدرضا میرآییز سال سوم دبیرستان رشته فرهنگ و ادب، گرگان به نقل از حافظ میرآییز، دیپلمه از توابع استان گرگان

کتاب مرجع: افسانه های دیار همیشه بهار ص ۲۴۴

صفحه: ۳۸۵-۳۸۷

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: تاجر

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: پیرمرد فقیر

خیانت در امانت و دست انداختن روی مال دیگران همیشه مورد انتقاد مردم بوده است. این داستان زن و شوهر فقیری است که از خدا درخواست پول میکنند.

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود . پیرمرد و پیرزن فقیری در خانه خود نشسته بودند پیرمرد دستهایش را به آسمان گرفت و گفت: خدایا! صد تومان به من برسان اگر نودو نه تومان باشد قبول نمیکنم از قضا تاجری که از کنار خانه این پیرمرد و پیرزن اتفاقی رد میشد این حرف را شنید و پیش خود گفت: حالا من نودو نه تومان و نه ریال توی دستمال میگذارم و از سوراخ بام اتاق برای پیر مرد می اندازم ببینم پیرمرد نودونه تومان و نه ریال را میگیرد یا نه این کار را کرد. پیرمرد که توی اتاق نشسته بود یک مرتبه دید دستمالی جلوش افتاد. دستمال را گرفت و بازش کرد نودو نه تومان و نه ریال را در آن دید به پیرزن گفت دعای من مستجاب شد زنش گفت بشما را شاید صد تومان نباشد. پیرمرد گفت شمرده ام نودونه تومان و نه ریال است ولی قبول دارم پیرزن گفت: خودت گفتی اگر یک ریال از صد تومان کسر باشد، قبول نمیکنی! شوهر پیرش خندید و جواب داد خداوند یک ریال را بابت دستمال حساب کرده است. تاجر که همچنان در پشت بام بود و این حرفها را شنید آهی کشید و پایین آمد و در خانه را زد پیرمرد در را باز کرد تاجر گفت پولم را پس بده من دستمال پول را از سوراخ بام توی اتاق انداختم پیرمرد گفت چند روز است که دعا میکنم تا خداوند صد تومان به من بدهد و داده حالا تو میگویی پول مال من است. تاجر گفت بیا برویم نزد قاضی تا قضاوت کند پیرمرد گفت: من نه لباس نه کفش و نه اسبی دارم چگونه پیش قاضی بیایم تاجر گفت من لباس کفش و اسب به تو میدهم. پیرمرد لباس و کفش تاجر را پوشید اسب تاجر را هم سوار شد و به اتفاق تاجر پیش قاضی رفت تاجر ماجرای صدتومان را برای قاضی تعریف کرد. پیرمرد از سرجایش پا شد و به قاضی گفت این تاجر اگر خجالت نکشد می گوید که لباس تنم هم مال او است. تاجر گفت لباس تنت مال من است. پیر مرد گفت اگر خجالت نکشد میگوید کفش پایم هم مال اوست. تاجر گفت: کفش پایت هم مال من است دیگر پیرمرد گفت اگر این تاجر خجالت نکشد می گوید اسبم هم مال او است. تاجر گفت اسبت هم مال من است. بعد پیرمرد گفت ای قاضی دیگر برای این تاجر خجالتی باقی نمانده که نگوید نودونه تومان و نه ریال مال من نیست قاضی که از باطن کار خبر نداشت گول حرفهای پیرمرد را خورد و حکم به نفع او داد تاجر بیچاره علاوه بر نودونه تومان و نه ریال کفش، لباس و اسبش را هم از دست داد.