Eranshahr

View Original

پیه سوز طلا

افزوده شده به کوشش: ‌‌Astiage N.

شهر یا استان یا منطقه: کرمان

منبع یا راوی: گردآورنده: صادق همایونی

کتاب مرجع: افسانه های ایرانی - ص ۳۱

صفحه: ۳۹۱-۳۹۴

موجود افسانه‌ای: پادشاه پریان

نام قهرمان: دخترعموی هفتم

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: پادشاه پریان و دخترش

در این قصه آنچه که قهرمان را به مراد خود می رساند، صبر و محبت است. صادق همایونی گردآورنده قصه در مقدمه کتاب افسانه های ایرانی درباره این قصه مینویسد .... این افسانه حقیقتی بزرگ در خود و با خود دارد. حقیقت این که تحمل و بردباری و استقامت و فداکاری برای رسیدن به هدف نتایجی به دنبال دارد.....

پسر جوانی هفت دختر عمو داشت یکی ازیکی خوشگلتر. . می گفتند یکی از دختر عموهایت را به زنی بگیر به گوشش نمی رفت. این جوان چون برازنده بود پادشاه پریان دخترش را به او داده و زبانش را هم قفل کرده بود. بالاخره با هزار حقه دختر عموی اولی را به عقد پسر در آوردند، اما چیزی نگذشت که از هم جدا شدند دختر عموی دومی و سومی و.... ششمی هم یکی یکی زن پسر شدند و به همین سرنوشت دچار شدند به دختر هفتمی گفتند تو دیگر زن او نشو اما دختر اصرار داشت که زن پسر عمویش شود. به پدرش گفت که یک پیه سوز طلا هم روی جهیزیه اش بگذارد دختر با جهیزیه اش و پیه سوز وارد خانه پسر عمو شد. مدتی گذشت خواهرانش دیدند هیچ اختلافی بین آنها نیست. دختر هفتمی از پسر عمویش بی مهری میدید اما به روی خودش نمی آورد و پیش دیگران از مهربانی و صفای او صحبت میکرد خواهران که حیرت کرده بودند پیش خود میگفتند که خواهر کوچک ترشان دروغ میگوید. روزی خواهر اولی دست بند گران بهایی برای خواهر هفتمی فرستاد و گفت اگر راست میگویی که شوهرت تو را دوست دارد بگو این دست بند را برایت بخرد. دختر ناراحت شد و نمی دانست چه کار کند. شب پسر عمو به خانه آمد و خوابید. دختر پیه سوز را روشن کرد و جلویش گذاشت و شروع کرد به حرف زدن با پیه سوز پیه سوز طلا به تو میگویم پسر عمو جان تو گوش کن » بعد ماجرای دست بند را چند بار برای پیه سوز گفت. آفتاب نزده پسر عمو لباسش را پوشید و بدون این که حرفی بزند از خانه خارج شد. دختر بیدار شد و دید شوهرش رفته است. همین طور که داشت اشک می ریخت و رختخواب ها را جمع میکرد دید زیر متکای شوهرش یک کیسه است. داخل کیسه درست به اندازه قیمت دست بند پول بود. فهمید که شوهرش آن پول را برای او گذاشته است خوشحال شد. بعد کیسه پول را برای خواهرش فرستاد. دختر دومی گردن بند گران قیمتی را برای خواهر هفتمی فرستاد و پیغام داد که اگر راست میگویی و شوهرت تو را دوست دارد بگو این گردن بند را برایت بخرد. دختر هفتمی باز همان کارها را تکرار کرد و حرف هایش را طوری که شوهرش بشنود به پیه سوز گفت و باز فردا صبح کیسه ای پول زیر متکای شوهرش پیدا کرد هر کدام از شش خواهر چیزی فرستادند و دختر به همان طریق پول گرفت و برایشان فرستاد. خواهرها تصمیم گرفتند که دسته جمعی به خانه خواهرشان بروند و از کار او سر در بیاورند. خواهر کوچک تر که فهمید خواهرهایش برای ناهار به خانه او می آیند. باز شب پیه سوز را جلویش گذاشت و به طوری که شوهرش بشنود موضوع آمدن خواهرانش را گفت صبح شوهرش بدون این که چیزی بگوید از خانه بیرون رفت خواهرها آمدند دختر کوچک تر خود را آرایش کرده بود و وانمود میکرد که شوهرش هم در خانه است. گاهی به اتاق دیگر می رفت و بلند بلند حرف میزد و می خندید تا آنها خیال کنند با شوهرش حرف می زند. موقع نهار، گربه ای کیک پخته را از آشپزخانه برداشت و فرار کرد. دختر به دنبال گربه دوید. گریه وارد خانه ای شد دختر هم به دنبالش یک دفعه دید شوهرش در کنار زن بسیار زیبایی به خواب رفته است و آفتاب هم رویشان افتاده و اذیتشان میکند. تکه ای از چادر خود را پاره کرد و سایبانی برایشان ساخت کبک را از گربه گرفت و رفت زنی که در آغوش مرد خوابیده بود بیدار شد و دید سایبانی بالای سرشان ساخته اند از خدمتکارش پرسید چه کسی این کار را کرده؟ گفتند زنی به دنبال گربه ای به اینجا آمد و این سایبان را برای شما درست کرد. زن فوراً مرد را بیدار کرد و به او گفت به خانه ات برو زنت با خواهرانش ناهار می خورد. بعد هم قفل زبان مرد را باز کرد مرد وقتی وارد خانه اش شد زنش را صدازد دختر تا صدای شوهرش را شنید بلند شد و خودش را در آغوش او انداخت.