Eranshahr

View Original

پیر خارکن

افزوده شده به کوشش: ثریا ن.

شهر یا استان یا منطقه: کرمانشاه

منبع یا راوی: زینب گلابی

کتاب مرجع: افسانه ها و مثلهای کردی جلد ۱و ۲ صفحه ۲۲۰

صفحه: از ۳۱۱ تا ۳۲۰

موجود افسانه‌ای: پری زاد

نام قهرمان: پری زاد

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: زن خارکن

داستان پریزاده ای که توسط یک خارکن پیدا شده و علیرغم مال و منالی که به او و خانواده اش میدهد او را حبس می کنند. او تصمیم می گیرد با همکاری پسر پادشاه که عاشق او شده فرار کند که زن خارکن بخاطر حسادت دخترش را به جای او جا میزند. دختر خارکن با درآوردن چشمان پریزاده و انداختن او به چاه به جای او به قصر میرود. اما در نهایت پریزاده با کمک یک خارکن دیگر و همسرش خود را نجات داده و به نزد پسر پادشاه بازگشته و همسرش می شود.

بودند و ما نبودیم. خدا بود و بنده نبود. یکی بود و یکی نبود. پیرمرد خارکنی بود که دو سه تا دختر و پسر داشت و هیچ دنیا نداشتند. خانه شان در خرابه ای بود. تامارزو بودند و بی چیز بودند . یک روز زنش به او گفت: ای پدر بچه ها، اگر امروز چیزی گیرت افتاد برایمان یک کله پاچه ای بخر که خیلی تا مارزو هستیم. پیرمرد گفت: خب ای زن امروز به بخت تو به بیابان میروم. پیر مرد برای کندن پوش و موش و خار و خاشاک به بیابان رفت و هی زمین را نگاه می کرد و جلو می رفت. طناب کوچکی داشت طناب را روی زمین پهن کرد و هی بنچ بنچ از این خارها کند و آورد و روی هم گذاشت. یک بنچی روی کوه بود. با خود گفت بروم آنرا هم بکنم به شانس زنم. رفت که آن بوته را بکند، دید یک چیزی از آن زیر گفت: ویق. خوب که نگاه کرد دید یک مرغ سیاهی است «الاهی هزار هزار کرور شکر! این را می برم و سر می برم تا زن و بچه هایم بخورند.» پیرمرد سر به آسمان کرد و این را گفت. پس از آنکه شکر خدا را به جا آورد، رفت و مرغ را گذاشت پر قبایش و چند تا هم تخم زیر مرغ بود کلاهش را درآورد و چون ته کلاهش سوراخ بود مقداری پروپوش در ته آن گذاشت و تخم ها را روی آن جاداد و خارها را با طناب پیچید و به دوش گرفت و به راه افتاد. یا علی از تو مدد. شکمش گرسنه بود و ناشتا نخورده بود. آمد و آمد تا به سر یک گذری رسید. دید یک سقط فروشی مشغول خالی کردن گونی های قند است . پیر خارکن گفت: ای آقا یک حبه از آن قندت به من بده دلم دارد ضعف می رود. سقط فروشی گفت: قند را پول میدهم. مفت که نمی شود. مگر آنرا بی پول خریده ام که بی پول بدهم. پیرمرد گفت: والاه پول ندارم. با تخم مرغ عوض میکنی؟ سقط فروش گفت آری چرا نمیکنم !پیرمرد یک دانه تخم مرغ گذاشت روی پیشخوان. سقط فروش یهودی بود. نگاهی به تخم مرغ انداخت و به پیرمرد گفت: چقدر به تو بدهم؟ پیرمرد گفت: خودت و بختت هر چه می دهی بده. سقط فروش گفت: دویست تومن بسه. پیرمرد که باور نمیکرد گفت: خودت و بختت. سقط فروش گفت: چهار صد تومن بسه! پیرمرد گفت: خودت و بختت. تا رسید به هزار تومن و پیر خارکن در دل گفت بهتر است بگویم بده ببینم می دهد یا نه !ناچار گفت: بده. سقط فروش هزار تومن شمرد و در کیسه ریخت و جلو پیرمرد گذاشت. دو تا کله قند هم بارش کرد. پیرمرد اینها را برداشت و یا علی مدد رو به خانه به راه افتاد. درزد. زن آمد و در را باز کرد و از مرد پرسید: کله پاچه خریدی ای مرد! پیرمرد گفت: ای زن قربان آن بختت بروم. از کله پاچه بهتر آورده ام. این مرغ را بده بچه ها ببرند سرش را ببرند. این هم تخم هایش. زن فهمیده و دنیا دیده بود تا چشمش به مرغ افتاد گفت: به! سر این را ببرند؟ این مرغ سعادت است. هر تخمش یک عالم قیمت دارد. رفت و زود یک چالی کند و از پر و پوشها دور و بر آن گذاشت و کومه لانی درست کرد و آب و دانه گذاشت. مرد گفت: ای زن یکی از تخمهایش را فروخته ام ببین چقدر پول داده اند! این کله قندها را هم داده اند. زن انگشت خود را گزید و گفت: ای بدبخت نفهم برو بده پس. کم به تو داده اند. گولت زده اند. پیر مرد گفت نه خدا روزی او را هم بر سر من حواله کرده است. ولش کن. من هیچوقت پس نمی دهم. تو چکار داری. شب رفتند، هم کله پاچه خریدند و هم نان زیاد خریدند و هر چه خواستند خریدند و خوش و خوشحال. مرغ را هم که داشتند و سرش را نبریدند . باوه ام که تو باشی، هر وقت بی پول میشدند پیرمرد یکی از تخم ها را می برد. و به یهودی سقط فروش می داد و او هم پول حسابی میداد. این زمین را خریدند آن زمین را خریدند. بنا آوردند. ساختمان درست کردند. قلعه ساختند در قلعه یک اتاق هفت میانی درست کردند و مرغ را در آن گذاشتند. یواش یواش این مرغ که از پریزاد بود به صورت یک دختری درآمد. چه حسنی! خوشگل! وقتی عکسه (۲) می زد گل نرگس از دماغش می افتاد؛ و وقتی گریه می کرد، مروارید اصل از چشمانش بیرون میریخت. وقتی پای راست خود را بر می داشت، آجر طلا زیر پایش بود. وقتی پای چپش را بر میداشت یک آجر نقره به جای می گذاشت. پیرمرد خارکن کارش بالا گرفت و شد تاجر باشی. جبه ترمه پیرهن ترمه قیای زریفت. یچه ها به ناز و نعمت. کلفت و نوکر در خانه و توی حیاط و آشپزخانه. روی اتاق های درون قلعه که دختر در آن بود، سوراخی هم گذاشته بودند که روشنایی به دختر برسد که از آن جا غذا هم برایش می بردند. یک روز پسر پادشاه در پشت قلعه پیرمرد توپ قال می کرد. یکمرتبه زد زیر توپ و توپ طلایی اش از سوراخ به درون اتاق افتاد. وزیر گفت: بروم ببینم در این قلعه کجاست، آن را پیدا کنم و توپ را بگیرم. پسر گفت: نه خودم باید بروم و توپ را پیدا کنم و ببینم کجا افتاده است. پله کانی گذاشتند و پسر پادشاه داخل شد و رفت و رفت و دید که از دریچه ای نوری بیرون می آید. نوری مثل خورشید . پسر پادشاه از سوراخ فریاد زد: آی پری هستی پری زادی! آدمی آدمی زادی! انسی! جنی! هر چه هستی این توپ مرا بده . دختر که توپ را به دست گرفته و نگاهش میکرد، گفت: من پری زادم؛ راست و رستگارش از پری ها هستم. این پیر خارکن هیچ خدایی نداشته. هر چه دارد از من دارد. این ساختمان که میبینی از آجرهای طلا و نقره ای است که همه از زیر پای من بیرون آمده است. دختر شروع کرد به راه رفتن و پسر پادشاه دید که آجرهای طلا و نقره ردیف شد. عکسه ای زد. گل نرگس از دماغش افتاد. چشم خود را مالید، مروارید اصل از چشمش بیرون ریخت. چند تایی از مرواریدها را به پسر پادشاه تعارف کرد. پسر پادشاه در این موقع یک دل نه صد دل عاشق او شد . پسر پادشاه گفت اگر به خواستگاری تو آمدیم به چه نشانی بیاییم و چطور تو را پیدا کنیم. دختر گفت من در اتاق هفت اندر هفت هستم و مرا نشان نمی دهند. چون خودشان دختر در خانه دارند . پسر گفت من تو را دیده و پسندیده ام. خودم می آیم و تو را خواستگاری میکنم و از این مکان نجات میدهم . دختر قبول کرد و پسر از آن جا بیرون آمد. پسر به خانه رفت و به پدرش گفت که من دختر خارکن را می خواهم. پادشاه گفت: پدرت خوب، مادرت خوب، ما شازده ایم! شاه وارثیم! آخر ما با خارکن چکار داریم؟! پسر گفت: دل یکی است و یکجا رفته است. من همین را می خواهم. اگر این را برای من میگیرید، بگیرید. اگر نه که سر به بیابان میگذارم و دیگر مرا نمی بینید. پادشاه ناچار دستور داد که سور و سات و ساز و دهل را راه بیندازند. ساز و ضرب و ساز و دهل و دایره زنگی و کمانچه و رقاص و خوانچه و لباس و آینه و قرآن. آبدارخانه و فلان و بهمان و آنچه که از لازمات لزوم بود همه را به راه انداختند و به طرف خانه خارکن روان شدند. اما از خارکن بشنو که اصلاً از جریان خبر ندارد. خارکن در حالی که باستون طلا در دست گرفته و در روی دیوار قلعه قدم میزد و تفریح می کرد و چنان دماغش را بالا گرفته بود که خدا نکند که گدا معتبر شود گر می شود از خدا بی خبر شود بله، خارکن دوربین طلا را به چشم گذاشت و فریاد زد ای زن برس که دشمن به ما حمله کرده است. زن و بچه ها با نوکر و کلفت دویدند و در قلعه را محکم بستند و هر چه چوب و سنگ و صندلی شکسته بود پشت در ریختند و غصه دار نشستند. وقتی که خواستگاری کنندگان نزدیکتر شدند، زن گفت اینها دشمن نیستند، هر چه هست اینها برای خواستگاری می آیند. ای دخترها دستی به سر و موی خود بکشید که اینها برای خواستگاری شما می آیند. البته آنها خبر از ملاقات پری زاده با پسر پادشاه نداشتند. رفتند و در قلعه را باز کردند و دیدند آری شادیانه می زنند. ساز و دهل می زنند. رقاصها، می رقصند. مردم اسفند دود میکنند. هلپرکه می کنند. آقا با خود آورده اند. زن خارکن رفت و دخترهای خود را آماده کرد. همه را با جواهرهای سنگین و رنگین آراست و درست کرد و آورد. پسر پادشاه نگاهی به آنها انداخت و گفت که نه اینها نیستند و خودش رفت و از اتاق هفت اندر هفت دست دختر را گرفت و شال به سرش انداختند و قرآن روی سرش گرفتند و کله قند را بر سرش به هم ساییدند و او را برای پسر پادشاه عقد کردند. زن خارکن از تعجب دهانش باز مانده بود و نمیتوانست کاری بکند. پیش خود گفت که باید بلایی به سرش بیاورم. بنا شد که شب جمعه بعد بیایند و عروس را ببرند. در این مدت زن خارکن برای دختر خوابی دید که چه به سرش بیاورد. به یکی از دخترهای خودش گفت که تو را شب عروسی با او میفرستم. و چاقویی به او داد و گفت: این را در جیب می گذاری و یک بطری کوچک آب با خودت میبری، با یک انگشتانه خیاطی. هر وقت خیلی تشنه اش شد و عروس آب خواست، می گویی آب به چشم است. پس یک چشم او را در می آوری، و یک انگشتانه آب بهش میدهی. وقتی دوباره آب خواست باز هم میگویی آب به چشم است. آن چشم دیگرش را هم در می آوری. و یک انگشتانه دیگر آب به او میدهی. وقتی کور شد او را از کالسکه بیرون می اندازی و خودت لباس او را میپوشی و لباس خودت را هم قبلاً به تن او میکنی و سپس به جایش مینشینی. صورت خود را هم محکم بگیر و رو به کسی نشان نده. شب جمعه که شد زن خارکن غذای بسیار شوری به دختر پری زاد داد و او را با دختر خودش در کالسکه نشاند و به راه افتادند . در بین راه دختر در اثر غذای شوری که خورده بود، تشنه اش شد. به خواهر ناتنی خود گفت: ای خواهر آب میخواهم. دختر خارکن گفت: آب کجا بود، یک کمی آب هست آنهم به چشم میدهم. خلاصه در دسرتان ندهم. ابتدا یک چشم او را درآورد و در تکه ای پنبه گذاشت و در جیب نهاد. پری زاد با چشم سالمش دید که دختر چه کرد. یک انگشتانه آب را که خورد پس از مدتی باز تشنه اش شد. چشم دیگر خود را هم داد و یک انگشتانه دیگر آب به گلویش ریخته شد. وقتی که دختر هر دو چشم او را کور کرد لباسهای خود را با او عوض کرد و کالسکه که از کنار یک گودال میگذشت دختر چشم چشم کرد و چون همه را سرگرم شادی و خوشی دید، دستی به عروس گذاشت و او را در گودال واژگون کرد و خودش به جای او نشست. وقتی عروس را از کالسکه پایین آوردند که به قصر پادشاه ببرند، این گفت، خواهرش کو، آن گفت خواهرش کو ! دختر خارکن گفت: خواهرم میترسید از نیمه راه فرار کرد و رفت و مرا تنها گذاشت. دختر شب عروسی هم خود را نشان نداد. پسر پادشاه هر چه نگاه کرد دید که این دختر وقتی راه میرود نه آجر طلایی و نه خشت نقره ای از زیر پایش در می آید و نه گل نرگسی از دماغش می افتد و نه مروارید اصلی از چشم هایش غلتان می شود. پسر پادشاه با خود گفت: خوب من که همه چیز او را دیده ام بهتر است که حالا صبر داشته باشم. اما از اینجا بشنو که دختر پری زاد وقتی در گودال سرنگون افتاد چند روز در آن جا بود تا اینکه یک خارکن دیگری که از آنجا میگذشت به سر گودال رسید و شنید که نوزه ای از ته گودال به گوش می رسد. دختر آنقدر در ته چاه این پا و آن پا کرده بود که تا نصفه اش پر از آجر و خشت طلا و نقره شده بود. خارکن دوم بر سر چاه فریاد زد: تو کی هستی، آدمیزادی که در ته این چاه افتاده ای! پری زاد گفت: تو چه کاره ای ای مرد! خارکن گفت: من مردی خارکن هستم که برای کندن خار از اینجا میگذشتم. پری زاد گفت: فلان خارکن را میشناسی؟ خارکن گفت: آری او را میشناسم که عاقبت به خیر شده است. بگو تاجر باشی نگو خارکن. پری زاد گفت: تمام آن دارایی که دارد همه از صدقه سر من بدست آورده است. اگر تو مرا از ته این چاه نجات بدهی، تو را هم مثل او صاحب مال و منال می کنم. اگر باور نداری اول کیسه ای چیزی با طناب به پایین بفرست تا آن را پر از طلا و نقره بکنم تا ببینی. بعد اگر رحم ات آمد مرا بیرون بیاور. خارکن طنابی به هوری بست و به پایین فرستاد. دختر جوال او را گرفت و پر از آجرهای طلایی و خشت های نقره ای کرد و گفت بالا بکش. وقتی که خارکن آنها را بالا آورد و چشمش به شمش های طلا و نقره افتاد از خوشی پایش به زمین نمی آمد. دوید به خانه و به زنش گفت: این طور چیزی دیده ام که میگوید پری هستم و چشم ندارم. باید او را نجات بدهیم. زن موافقت کرد و مرد خارکن برگشت و پریزاد را از ته گودال بیرون آورد و به خانه برد. او را به حمام بردند و تمیز کردند. حدود پنج شش ماه در خانه خارکن بود و یک روز به خارکن گفت: ای خارکن تو پدر من هستی. بیا یک پدری در حق من بکن. خارکن گفت: چه کنم؟ پری زاد گفت: از این گل نرگس که هنگام عطسه از دماغ من افتاد، ببر و در پارک پسر پادشاه بفروش و داد بزن آی گل نرگس. آی گل نرگس. اگر از تو پرسیدند که چپه ای چند. بگو به پول نمیدهم به چشم می فروشم. تا صاحب من پیدا شود. مرد خارکن قبول کرد و دسته گلهای نرگس را در سینی گذاشت و بر سر گرفت و به راه افتاد و رفت در پارک پسر پادشاه و داد زد: آی گل نرگس... آی گل نرگس! پسر پادشاه که چار گوش شده و به صدای گل فروش گوش میداد به وزیر دستور داد که برو و گل فروش را صدا کن. پسر پادشاه که پیرمرد را دید به او گفت: عمو گلها را به چند می فروشی؟ مرد خارکن گفت: قربان به پول نمی فروشم به چشم می فروشم. پسر پادشاه گفت: ای مرد مگر دیوانه شده ای. به چشم چطور میشود؟ آخر چه کسی چشم خودش را در می آورد و گل می خرد. مرد خارکن گفت: قربان صاحب این گلها چشم ندارد و حال قضیه را بیان کرد که چطور دختر نامادریش چشمهای او را درآورده و او را در چاه انداخته است و خودش را به جای او عروس کرده است و جک و یک را همه به پسر پادشاه گفت. پسر پادشاه با مرد خارکن به خانه اش رفت و دید که دختر همان پری زاد زن خودش است. دست به گردن او انداخت و دختر جریان را برای او تعریف کرد و گفت که چون من پری زاده هستم اگر چشمهایم همان طور سالم باشد و خرد نشده باشد با آب دهان تر میکنم و به جایش میگذارم و هفت تا صلوات می فرستم و مثل اول می شود. پس اول با دختر به ملایمت صحبت کن. مبادا او را کتک بزنی. آهسته دست در جیبش بکن تا چشمهایم را سالم درآوری. من با یک چشم دیدم که چشم راستم را در پنبه گذاشت. پسر پادشاه به خانه برگشت و آهسته دست در جیب دختر کرد و دید که آری هر دو تا چشمها در پنبه گذاشته شده و در جیب دختر است. شکر خدا را بجای آورد دست و پای عروس را محکم بست و در را قفل کرد و رفت سراغ پری زاد. پری زاده چشم ها را با آب دهان تر کرد و هفت تا صلوات فرستاد و به جای اولش گذاشت. هفت شبانه روز شهر را آذین بستند و دوباره از اول پسر پادشاه عروسی کرد. آن دختر را هم دستور داد که گیسویش را به دم قاطر بستند و به بیابان رها کردند. اینها به مراد خودشان رسیدند. انشا الله همگی به مراد دل خود برسند.