پیر کلوک سوز
افزوده شده به کوشش: Astiage N.
شهر یا استان یا منطقه: استان فارس
منبع یا راوی: گردآورنده: سید ابوالقاسم انجوی شیرازی
کتاب مرجع: عروسک سنگ صبور جلد سوم قصه های ایرانی ص ۴۷
صفحه: ۳۶۵-۳۷۴
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: پسرِ خواهرشوهر
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: زنک (همسر)
در اینگونه قصه ها معمولا فرد خیانتکار محکوم میشود و آنرا به سزای اعمالش میرسانند. این قصه روایت زنی است که به همسر خود دروغ میگوید و خیانت کرده است.
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. هر که بنده خداست بگه(بگوید) یا خدا.یک زنی بود و یک مردی. هرچه مردک کارکن و زحمتکش بود زنک بددل و ول.زن یک آشنایی (در اینجا به معنی فاسق است و در فارس بجای فاسق گویند «آشنا و مصاب = مصاحب» ) داشت که هرچه شوهر بدبخت شب و روز پیدا میکرد زنک میداد آشنایش بخورد.مردک هر روز که میرفت بازار، نیم منی آرد جو میخرید یداد میآوردند خانهشان،اما زنک میآمد آردها را میبیخت نرمههایش را میکرد نان خوب میداد آشناش. سبوسهاش را هم میکرد نان میگذاشت جلو شوهرش تا از زور اینکه شوهرو (آن شوهر معهود) نان پر سبوس خورده بود گوش و گلوش ورم کرده بود. یک روزی گفت: «ای زن! آخه من که بابام سوخت از زور اینکه نون پر سبوس خوردم. این آردهایی که من میفرستم نرمههاش(خود مردم فسا و اطرافش لم = Lam می گویند یعنی نرم و ملایم ) چطور میشه؟» زنو(آن زن معهود) گفت:« ای مرد! تو یک خواهری داری که توی ده بالاست واهرت آنجا میچسد، اینجا نرمه آردمان را باد میبره، سبوسهاش میمونه. اگه میخوای نون ما درست بشه باید بری ده بالا، به خواهرت بگی نچسد تا نرمه آرد ما را باد نبره». مردک گفت:«من میرم تو روح بابای خواهرم میرینم تا گاهی دیگه از این کارها نکنه» حالا نگو که زنو میخواست یک جوری سر شوهرو را «لته بپیچد»(late یعنی پارچه کهنه و پوسیده اما سر کسی لته پیچیدن مترادف "سر به طاق کوبیدن" و"از سر وا کردن" است) و شیره بمالد تا شوهرو از خانه بیرون برود و او با آشناش خوش باشد. شوهرو هم بار و بنه و تنگ و توشه بست و راه ده بالا را داد دمش، رفت و رفت تا رسید ده بالا و رفت خانه ددهاش(dade=خواهر). تا رسید توخانه ایستاد به فحش و فضیحت دادن که:«ای تو فلان فلان شده چرا اینطور سرم میاری. من که از بابای بابام رد شدم از زور اینکه نان سبوسی خوردم» خواهرو گفت: «تقصیر من چیه که تو بد و بیراه به من میگی؟» گفت:«اگه تو پدرسگ از اینجا نمیچسیدی نرمه آرد ما را از تو ده پایین باد نمیبرد. مگه من چه بدی به تو کردم؟» خواهر که فهمیده بود چه کاسهای زیر دست کاسه هست گفت: «حالا تو کاکا (kaka,kako=برادر) جان تازه از راه رسیدهای، خسته هستی، بنشین که برات دوتا تخم مرغ بپزم؛یک چای برات دم کنم بعد با هم حرف میزنیم». مردو نشست و خواهرو رفت دوتا خاگ (xag=بیضه مرغ و ماکیان-تخم مرغ) شکاند (shokandan,shokondan=شکستن) توی یک ظرفی رفت روی بام گذاشت روی سر دودکش اطاقشان و دوباره آمد پائین و بنا کرد توی اجاق خانه شان (اطاق) تش (آتش) کردن مرد و گفت: تاکی این تخم مرغ ها میپزه؟ تخم مرغها را گذاشته ای روی کله دودکش و داری زیرش تش میکنی؟ خواهر و گفت: «خب! (xob=خوب) آبرادر ..... چطور اینقدر راه که چندگز بیشتر نیست ،تش زیر تخم مرغو نمیرسه که بپزه اما چس من از اینجا به ده پائین میرسه و نرمه آرد شما را باد میبره؟.... مردو که فهمیده بود خواهرش چه میگوید گفت: «نپه (nape=نه پس,پس) تکلیف من چنه (chena=چیه,چیست)؟ منکه از بس نون پرسبوس خوردم باوام(bavam=بابایم) سوخت خواهر و گفت: «ای کاکا بدت بیاد خوب خوشت بیاد خوب (در تهران می گوئیم میخواد بدت بیاد میخواد خوشت بیاد) کرم از زن خودت عمل آمده باید فکری به حال خودت بکنی برادر گفت چه بکنم؟ گفت من پسرم را میفرستم همراهت تو کارت نباشه هر کاری که او کرد بدان برای خاطر خودت بوده مرد و قبول کرد و همان ساعت با پسر دده اش راه افتادند آمدند ده پایین زنو به شوهرش گفت: «این دیگه کی بوده که آوردی؟ مرد و گفت خوب ضعیفه یکی نبود که تو دستمان کار بکنه بچه خواهرم را گفتم آمد که تو دستمان بپلکد (پلکیدن pelekidan - حرکت کردن آهسته و هموار - لولیدن - زندگی کردن نه چنان که باید و شاید- کارکی کردن و نانکی خوردن و مزاحم نبودن و سربار نبودن) یک آب و جاروئی برامون بکنه همین هم که ما میخوریم او بخوره ..... زنو دید اگر بخواهد حرف شوهرش را قبول نکند مشتش باز میشود گفت خیلی خوب همینطور که تو میگی باشه... از همان وقت بچه خواهر و شد ریگ توی جو ضعیفه هی که ضعیفه میخواست آشناش را بیاورد خانه او نمیگذاشت. ضعیفه سر صبح تا پسین کارش شده بود اینکه نفرین به بچه خواهر شوهرش بکند. می فکر میکرد که خدایا چه بکنم چه نکنم که بتوانم شر این موی دماغ را از سر خودم کوتاه کنم تا اینکه یک روز پسر خواهر مردک رو کرد به همان زن که به حساب زن دائیش میشد - گفت زندانی میگن پائین ده یک پیر کلوک (پیری که کوزه و کلوک سبز دارد. پیر مترادف «مرشد» و «مرد خدا و عابد و باطن دار است. مانند «پیر پاره دوز».اما Koluk کلوک با kuluk کولوک یعنی کوزه سفالی لعابدار و دهن گشاد که در آن روغن و ترشی و اینگونه چیزها میریزند که در فارس کلوک , در منطقه اصفهان بلونی buluni یا boluni, در ملایر لوچه luche, در نهاوند گایشله gayshela, همدان و تویسرکان قوزوله و کوزله kuzela, در یزد و کرمان دوره dure در سبزوار خمیه و خمبی xombi, در ساوه و قم بستو bastu , و در تفرش بستوله bastula , و در تهران مرتبان marteban میگویند و بی شک چندین کلمه دیگر هم دارد و این از برکات زبان توده است که برای یک شیئی اینهمه لغت و کلمه دارد. اما اصل مطلب اینکه در بسیاری از دیه ها در بالای گنبد گلی مزارها و پیرها و زیارتگاهها کوزه ای لعابدار با مرتبانی خوشرنگ میگذارند. شاید عذرا آنرا که مردم نتوانسته اند تمامی گنبد را کاشی لعابدار بیارایند و زینت کنند) سوزه ی اومده هر که هر مرادی داشته باشه مرادش برآورده میکنه تو هم اگه مرادی داری برو تو همان پیر کلوک سوز و دعا کن که خدا مرادت را بدهد زنو گفت: «او الله راس (ترابخدا، خدارا= valla )میگی گفت: «خب زندایی دروغم چنه؟ تو برو اگه مراد نگرفتی اون وقت بیا هر چی بد و بیراه است به من بگو اگر هم خدا مرادت را داد که دعا به جونم کن زنو گفت: خیلی خوب همین صبا صبح (saba sob = فردا صبح ) من میرم که پیر کلوک سوز مرادمه بده، اما فردا صبح پسر خواهر مردو زودتر از زندانیش از خواب بلند شد رفت تو گودالی که نزدیک پیر بود و گرفت نشست. ساعتی گذشت زنو آمد.فوری دس نماز (dastnemaz=دست نماز- وضو ) گرفت زانو زد پای مزار و گفت ای پیر کوزه بسرا ای خواجه خدر (xedr=خضر) ترا به حق خدا قسمت میدهم که بگو من چه کنم که این پسر خواهر شوهرم بمیره؟ پسرو که توی گودال نشسته بود و کسی او را نمیدید جواب داد: «ای بی بی من تو باید چهل شبانه روز هر روز یک مرغی یا یک خروسی سر ببری بپزی بدهی به پسرک بخوره بدان که سر چهل روز کور میشه آنوقت تو دیگه خیالت راحت میشه میتونی هر کاری که دلت میخواد بکنی، زنو یک مشت دیگر هم دعا کرد و پاشد آمد خانه اما بچه دده مرد و زودتر از او آمد خانه زنک که حالا خیلی امیدوار شده بود و از خوشحالی با دمبش گردو می شکند (mishekond=میشکست) خیلی خیلی با پسر خوش و دش (xosh-o-dosh=خوش و بش) کرد. پسرو که میفهمد چه باید بکند گفت: «زندائی جان انگار امروز خیلی خوشحالی؟ ایشالا که خیره (ishalla=انشالله که خیر است) زنو گفت: «چی بگم که امروز رفتم به زیارت امامزاده ای که گفته بودی نمیدونی چطور مراد آدمه میذاره کف دستش؟! پسر و گفت «زن دائی جان به من نمیگی چه نیتی کرده بودی؟ زنو گفت: «راستیاتش (rassiatesh=راستش) نیت کرده بودم که ببینم قلب تو با من صافه یا نه؟ پسرو با خوشحالی گفت: «خب (xob=خوب) چه شنفتی؟ زنو جوابش داد که: «امامزاده پیر کلوک سوز واضح به من گفت که قلب تو با من صافه خیلی خیلی سفارش هم کرده که با تو خوبی کنم هر چه میتونم برات فراهم کنم پسرو گفت: «خب زن دائی جان خوبی از خودته تو که تا حالا بدی به من نکردی عوضش منهم هر بتوانم برات کار میکنم تا تلافیش در بیاد خلاصه مطلب مرغ و خروس خوردن پسر خواهر مردک از همان روز شروع شد. روز اول و دوم پسرو هیچی نگفت. روز سومی که شد رفت پهلوی زندانیش گفت زن دائی جان چشمم کم سو (kamsu= کم نور) شده زنو گفت زن دایی خدا نکنه امشب باز هم مرغت ميدهم بخور حتما سوی (su= نور و روشنایی ) چشمهات جا میاد مرتب روز به روز که میگذشت این پسر میگفت: من.... چشم هام داره کم سو میشه زندانی که تو دلش خوشحال بود مرتب دروغکی دلداریش میداد هی میگفت خدا نکنه تو حالا جوونی خیلی آرزو تو دلت هست. خدا هیچوقت راضی نمیشه تو اول عمرت کور بشی درد سرتان ندهم که روز چهلم شد. روز چهلم که شد پسرک گفت: «زن دایی زنو گفت: جون زندانی چی میگی؟ گفت: من اصلاً و ابدا چشم هام نمی بینه؛ گفت: خدا نکنه.... والله راست میگی گفت زندانی دروغم چنه؟... دیدی نصیب و قسمتم به کجا کشید که... چهار روز بیام پهلو دانیم و زندانیم، زیر سایه شون باشم خدا از این چشمی هم که بتونم پیش پام را با آن ببینم بازم کرد! ضعیفه گفت: «زن دائی جان عیب نداره هر چی خدا خواسته همون میشه (mishe=می شود) تو حالا برو شکر خدا بکن که دست و پات سالمه (saleme= سالم است) اگر من جای تو بودم یک نان می خوردم دو تا صدقه میدادم. پسر گفت وزن دائی حالا چه باید بکنم که دست کم نونی که شما به من میدهید حلالم باشه؟ گفت: «چی به تو بگم بکن؟ من که راضی نیستم تو با چشم نداشته کار کنی اما حالا که خودت دلت می خواد یک نی دست بگیر بالای سر چلتوک (chaltuk= شلتوک- برنجی که پوستش کنده نشده است) ها که آفتاب کرده ایم بنشین هی تکان بده که مرغ و خروس ها نیایند آنها را بخورند. گفت: «خیلی خوب هر کاری بگید (brgid= بگویید) میکنم از فردا صبح که دائیش رفت سرکار، پسرک یک «نیگ (neyg= نی) بلندی دست گرفت نشست سر چلتوک ها که آفتاب کرده بودند زنو که دید بله (bale= در مقام اعجاب و تحسین و رضایت, طرز تلفظ این کلمه با موارد و مواقع دیگر فرق میکند. یعنی حرکت حرف اول با کشش ادا میکنند. شاید بتوان گفت با فتحه ممدود!) دیگه حالا همه چیزها آماده است رفت دنبال آشنایش گفت: «بیا (در لهجه مردم فارس byio تلفظ میشود) که دیگه حالا همه چی آماده است آشنایش آمد. پسرو که زیر چشمی نگاه میکرد تا مرد که رسید از همان جایی که چلتوک آفتاب کرده بودند با نیگو (نی معهود) محکم زد میان قلم پای مرد که قلم پاش گفت: «ترق (taraq= با کشش فتحه حرف دوم- صدای شکستن) شکست و از درد و کوفتگی بیهوش شد اما مردک هیچ چی نگفت که هک همسادا (hak-o-hamsada= در تهران گوییم در و همساده ها. و همساده گویشی عامیانه از همسایه است) نفهمند. زنو گفت ای کور خدانشناس! قلم پای خروس مردم را شکاندی پسرو گفت: «جونش در ره نیاد کس مرغ مردم بهله که قلم پاش نشکنم.میخواس كس مرغمون بهله (bele=بگذارد)منم قلم پاش شکندم زنو گفت: «حالا یک فکری بکن گفت: «چه کنم؟ گفت و یک جایی پیدا کن که تا شوروم میاد و میره بذاریمش تا نبیندش گفت: «تو گوزه (guza= تاپو است در اصطهبانات هم gizin می گویند) گندمی که خالیه بگذارش زنو فاسقش را زیر بغلش گرفت بردش توی تاپو و خودش رفت روغن ریخت توی یک ظرفی گذاشت روی تش که براش چنگال (chengal= نوعی خوراکی است. نان را ریز ریز میکنند و در روغن آب کرده و شیره می ریزند و خوب مشت و مال میدهند و روی آن دارچین میباشند خوراکی است چرب و شیرین و معطر و مقوی گاه به جای شیره دو شاب خاکه قند یا نرمه شکر و قند هم مصرف می کنند ) درست کند. روغنو داغ شد و شروع کرد جل جل ( jeljel = جزجز صدای روغن بر روی آتش ) کردن زن رفت که نان و خاکه قند یا شیره بیاورد، پسرو هم بلند شد و روغنو را از روی تش برداشت رفت بالای سر فاسق.... آی آشنا آی آشنا..... دهنت واکن یه چیز خوبی بریزم تو دهنت مرد که تا دهنش را وا کرد روغنو را ریخت تو حلق مردیکه.... مرد که جابجا مرد توی همین حیص و بیص شوهر زنو هم آمد رسید زنو که دل تو دلش نبود فوری ناهار شوهرش را درست کرد و دادش خورد وقتی که شوهر و میخواست بیرون برود پسر خواهرش آهسته سرگذاشت تو گوشش گفت: امشب بگو کار دارم نیا (د در لهجه مردم فارس nayo ) خونه مرد هم به زنش همینطور گفت و رفت سر کارش ساعتی گذشت که زنو رفت بالای سر مردکه فاسق که تو تاپوی گندمی بود صدا زد آی فلانی آی فلانی بلند شو دید اصلاً و ابدا تخاری (taxar= صدا و نطق) و نطقی از مردکه در نمیاد دست برد توی تاپو دید ای داد و بیداد که مردکه مرده... صبر کرد شب که شد؛ رفت پهلوی خواهرزاده شوهرش گفت: ای خوارزاده شوور! خوارزاده شوور! یک فکری بکن یکی آمده رفته تو تاپوی گندمی ما مرده! حالا چه باید بکنیم؟ گفت: والله من که کورم اما با همه کوریم اگه صد تومانم بدی لاشه اش را میبرم از خونه بیرون ضعیفه قبول کرد. پسرک صد تومان استد (estad= گرفت- در لهجه مردم فارس ssed و essad گفته می شود) لاش مردکه را برداشت برد دم در خانه انداخت. زنو گفت وامصیبت اینکه بدتر شد. من گفتم ببریش یک جایی که کسی نبینه تو انداختیش دم در خونه؟ پسر و گفت من کورم تو هم که صد تومن بیشتر ندادی منم همو اول به تو گفتم که از خونه بیرون میبرمش من که نگفتم جای دیگه می برمش حالا اگه میخوای (در لهجه محل mixey ) جای دیگه ببرمش باید صد تومن دیگه بدی زنو دید پای آبروش تو کار است صد تومان دیگر هم داد. پسر و هم لاش آشنای زنو را انداخت رو کول برداشت برد تو بیابان انداختش وقتی که میخواست برگردد. شرمگاه مردکه را برید و گذاشت تو جیبش و آورد خانه تا خانه خلوت شد بیضه ها را گذاشت توی جیب پیراهن زن دائیش آن یکی را هم بست بال (bal=گوشه) چارقدش دو سه روزی گذشت لاش مرد که پیدا شد اما نفهمیدند کارکی بوده که کشته تش (koshtatesh= او را کشته) برای مرد که مجلس ختم گرفتند و مردم رفتند برای پرسه (porse= مجلس ترحیم- مجلس ختم) زنو هم همان پیرهن و چارقد را برکرد خواست برود پرسه پسر و گفت: «آی زندانی ترا بخدا آن جا که میخوای بری پرسه منم ببر بلکه یک مشتی گریه بکنم، دلم سبک بشه زنو گفت عیبی نداره همراه من بیا دو تاشان رفتند مجلس ختم پسرو هم نه اینکه کور بود؟... رفت داخل زنها نشست مردم که گریه میکردند و توی سر خودشان میزدند پسر و هم هی ادای گریه کردن در می آورد و دست روی دست می زد و میگفت کی تو کشت و کی تو برد که یک جایت من (men= درون- میان- داخل) جیب و یک تکه ات بر مینا (meyna= مقنعه- چارقد- روسری) است این حرف را دو سه دفعه زد. یک عاقله زنی میان زنها بود گفت هیچی نگید ببینم این کور چه میگه؟ کورو باز هم گفت: کی تو کشت و کی تو برد که یک جایت من جيب و.... » زنو گفت: «حکما و حتما یک کاسه ای زیر دست کاسه هست بهتر است بلند بشویم جیب یکی یکی زنهای مجلس را بکاویم (bekovim= بجوییم و کاوش کنیم) پا شدند یکی یکی جیب و چارقد زنها را کاویدند. دیدند ای داد و بیداد که شرمگاه مرد که بال چارقد و تو جیب همان زنو هست. فوری دست و پاش را بستند و دادندش داروغه (دذ لهجه محل= dorqe) شهر. داروغه شهر هم یک قاطری را هفت روز آب نداد یک قاطری را هم هفت روز جو نداد. آنوقت دو تا پای زنو را بستند به دمب قاطرهای تشنه و گشنه (goshne= گرسنه) و تو بیابان راهیشان کردند. پسرو هم آمد خانه و به دائیش گفت حالا فهمیدی نرمه آرد تو کجا میرفت؟ پاشو برو فکر یک زنی باش که هم نجیب باشه هم خونه دار منم دیگه اینجا کاری ندارم باید بروم خونه خودمون..... همان ساعت بار و بنه اش را بست و رفت خانه خودشان قصه ما خوشی (لهجه محل=xashi) بود، کلک (kalak = منقلی که از گل می سازند و در کوره می پزند) پرتشی بود.روایت دیگر از علی اکبر بازوبندی ملائی بود زنی داشت زنش رفیق داشت و میخواست کاری کند که ملا این مطلب را نفهمد یک روز که ملا در خانه بود زن گفت بنده خدا! این خروسی که توی خانه ما است نامحرم است این را ببر بازار بفروش ملا با تعجب گفت: چطور این خروس نامحرم میشود؟ گفت مگر نمی بینی چطور پشت مرغ ها می رود من هم که سرم برهنه میشود او مرا میبیند نامحرم است. ملا پیش خود گفت عجب زن نجیب خوبی دارم خروس را برداشت رفت که بفروشد یکی از دوستان ملا او را دید گفت چرا خروس را میفروشی اگر پول نداری بیا تا من به تو پول بدهم ملا قصه را به دوستش گفت دوستش دریافت که قضیه از چه قرار است. گفت «ملا زن تو رفیق دارد وگرنه خروس نامحرم نمیشود برو در کمین او باش در ضمن خروس را به من امانت بده نگه دارم. ملا آمد خانه و گفت خروس را فروختم خیالت راحت باشد یک روز زن ملا گفت: «امروز من نذر کرده ام روضه زنانه دارم پیش از روضه هم میخواهم بروم مزار ملا گفت: من میروم یک فرسخی کاری دارم تا شب نمی آیم و دنباله قصه چنین است که ملا به همان مزار پیر و زیارتگاهی میرود که زنش به آنجا خواهد رفت میرود و در آنجا پنهان میشود. زن به زیارت رفته به پیر متوسل میشود که شوهرش چون به خانه می آید جایی را نبیند و ملا از جانب پیر و از نهانگاه مزار میگوید شوهرت را ببند به گوشت بره و خوراکی خوب سر چهل روز کور میشود و تو به آرزویت میرسی و زن همین کار را میکند و ملا سر چهل روز به زن میگوید چشمانم دارد تاریک میشود و زن حیله گر و بدکاره بظاهر غمگین میشود و ملا به زن میگوید حالا که اینطور شده یک چغرق برای او فراهم کند تا وی با آن چرخ دستی پنبه را از تخم جدا کند و زن چنین میکند و خلاصه فاسق به خانه می آید تا از زن ملا کام بگیرد و ملا به بهانه کوری و نابیتا بودن قلم پای او را میشکند و بقیه قضايا... تفاوت این روایت با دو قصه قبلی در اینست که اینجا خود ملا هست که سزای فاسق را کف دستش میگذارد.