چرتان و پرتان
افزوده شده به کوشش: صوفیا ا.
شهر یا استان یا منطقه: شمال کشور
منبع یا راوی: سید حسین میرکاظمی
کتاب مرجع: افسانههای دیار همیشه بهار ص۳۶۹؛ انتشارات سروش، چاپ اول ۱۳۷۴
صفحه: ۳۲۹ - ۳۳۱
موجود افسانهای: nan
نام قهرمان: چرتان و پرتان
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: nan
این روایت طنزآمیز را قبلا در جلد اول فرهنگ تحت نام «آدی و بودی» که در بین مردم آذربایجان گفته میشود آوردیم. «چرتان و پرتان» نیز از قصههای مردم شمال کشورمان است. نام دو قهرمان اصلی قصه در هر دو روایت همآهنگ و هموزن است. این اسامی در دنیای واقعی وجود ندارد و فقط گویای خصوصیات قهرمانان این روایات است. «آدی و بودی» و «چرتان و پرتان» اسامی زن و شوهری خوشقلب ولی بسیار سادهلوح است. این زن و شوهر وضعیت اجتماع و طبیعت را با ذهن ساده خویش و همراه با خوشقلبی تعبیر و تفسیر میکنند و وضعی خندهآور را سبب میشوند. روایت خلاصه شده «چرتان و پرتان» را مینویسیم.
در ایام قدیم زن و شوهری بودند به نام چرتان و پرتان. دختری هم داشتند خوشگل و رسیده. روزی دختر رفته بود سرچشمه آب بیاورد با پسر حاکم که در حال شکار بود روبهرو شد. پسر حاکم با دیدن دختر یک دل نه صد دل عاشق او شد به خواستگاری او رفت و بعد هم زن خود را برداشت و به بارگاهش برد. مدتی گذشت چرتان و پرتان دلتنگ دخترشان شدند. این بود که دو سه تا نان اجاقی توی سفره گذاشتند تا تعارفی برای دامادشان ببرند. راه افتادند تا رسیدند به بارگاه دامادشان. دختر وقتی نان تعارفیهای پدر و مادرش را دید خجالت کشید. خودش رفت و تعارفی گران قیمتی تهیه کرد و به نام پدر و مادرش به شوهرش داد. روزی حاکم و زنش برای گردش و شکار از قصر بیرون رفتند. چرتان و پرتان هم در حیاط و باغچه قصر گردش میکردند که چشمشان افتاد به چند تا غاز و مرغ و اردک که دائم نوکشان را میان پرهای خود میزدند. چرتان به پرتان گفت: میبینی این پرندههای بیزبان از کثیفی دارند خوشان را میخاراند. بهتر است آنها را بشوییم تا تمیز شوند. آنها دیگی پر از آب کردند و سر اجاق گذاشتند و وقتی آب خوب جوش آمد و به غل غل افتاد پرندهها را گرفتند و انداختند توی آن. دختر وقتی از گردش آمد و دیگ آبجوش و پرندههای مرده را دید ماجرا را فهمید و برای اینکه شوهرش بویی نبرد فوری یکی از غلامان را صدا و روانه بازار کرد تا به همان تعداد اردک و مرغ و غاز بخرد.روزی، داماد خواست سر پدر و مادرزنش احترام بگذارد دستور داد آنها را در اتاق خشت طلا بخوابانند، نیمههای شب پرتان به چرتان گفت: بهتر است این خشتها را بیرون بریزیم تا راحت بتوانیم غلت بزنیم. همین کار را کردند. صبح، دختر ناچار شد غلامانش را وا دارد تا خشتها را سر جاش بگذارند.وقتی چرتان و پرتان میخواستند به خانه خود برگردند. دختر به آنها یک کیسه پول، یک کوزه عسل و کفش و لباس داد آنها راه افتادند و آمدند و آمدند تا اینکه به زمین خشکی رسیدند که ترک ترک شده بود. چرتان و پرتان خیال کردند زمین از گرسنگی دهانش را باز کرده است این بود که کوزه عسل را توی ترکهای زمین خالی کردند. آمدند تا رسیدند به یک نیزار که باد داشت نیهایش را تکان میداد چرتان وپرتان خیال کردند که نیها سردشان شده و از آنها لباس میخواهند. زن و شوهر لباسها را روی نیها انداختند و راه افتادند تا به پلی رسیدند که قورباغهای زیر آن نشسته بود و قور قور میکرد. گفتند لابد قورباغه به خاطر اینکه کفش ندارد ناله میکند، کفش را هم به قورباغه دادند و راهشان را پی گرفتند آمدند تا به یک چوپان رسیدند، کیسه زر را به چوپان دادند، چوپان خواست گلهاش را به آنها بدهد قبول نکردند و فقط یک گوسفند برداشتند و به طرف خانه حرکت کردند تا رسیدند. پرتان موقعی که مشغول پوست کندن گوسفند بود دید یک زنبور روی سر چرتان نشسته. کارد بزرگی که در دست داشت بالا برد و روی سر چرتان پایین آورد و هم زنبور را کشت و هم زنش را.