Eranshahr

View Original

چل گیس

افزوده شده به کوشش: کاوه ز.

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: فضل الله مهتدی (صبحی)

کتاب مرجع: افسانه ها - جلد دوم ص ۹۷

صفحه: 367-371

موجود افسانه‌ای: اژدهایی که راه آب را بسته بود

نام قهرمان: چهان تیغ

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: پیر زن عیار/پسر پادشاه آن طرف کوه قاف

زنده یاد صبحی در مقدمه ای که بر این روایت نوشته از آن به عنوان "افسانه باستانی" یاد می کند و می نویسد: "در خارج از ایران در آن جاهایی که زبانشان فارسی است، این افسانه باستانی را می دانند. در بخارا و سمرقند و تاجیکستان این قصه را به اسم "رابعه چل گره موی" نقل می کنند.... "مردم در قصه ها و افسانه هایشان نیروهای اجتماعی را که موجب آزارشان می شوند، به بیانی نمادین در می آورند. یکی از ماجراهای قصه چل گیس کشتن اژدهایی است که جلوی چشمه می نشیند. آب و آب رسانی و قوانین مربوط به آن و همچنین نقش اقتصادی و حیاتی اش در مشرق زمین در خلق اژدهای سرچشمه تأثیر به سزایی داشته است. اژدها نیرویی اهریمنی و دمی سوزان دارد و به مرگ و هلاکت می ماند.

در شهری پادشاهی بود بی اولاد و شب و روز فکرش این بود که چرا اولادی ندارد. روزی پیش خدمت شاه به نزد او آمد و گفت: پیری میخواهد شما را ببیند. پادشاه اجازه داد و پیر وارد شد. وقتی پیر از درد دل شاه آگاه شد، سیبی به او داد و گفت: نصف سیب را خودت بخور و نصف دیگر را به زنت بده. خدا به تو پسری می دهد اسمی برایش نگذار تا من بیایم و بگذارم. پادشاه خوشحال شد. پس از انجام سفارش پیر، نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقیقه گذشت و زن پادشاه پسری زایید. روز ششم نرسیده بود که پیر پیدا شد و قنداق بچه را باز کرد و پیراهنش را بالا زد. آن وقت از جیبش خنجر الماسی در آورد و به شکم نوزاد بست و به پادشاه گفت: "این خنجر جان این پسر است، هیچ وقت از او جدا نکنید. اسمش هم جهان تیغ است." پیر این را گفت و ناپدید شد. پسر در ناز و نعمت بزرگ شد تا به هیجده سالگی رسید. روزی در قصر به اتاقی رسید که درش قفل بود. کلید خواست تا آن را باز کند. گفتند کلید آن نزد پادشاه است. پسر از پادشاه کلید خواست پادشاه گفت جوانها نباید به آن اتاق بروند. این حرف ها بیشتر جهان تیغ را هوایی کرد. شب و روز در فکر آن اتاق بود. یک روز پادشاه به شکار رفته بود، جهان تیغ گشت و گشت تا کلید را پیدا و در اتاق را باز کرد. گوشه اتاق یک مجری بود و توی مجری پرده ای که روی آن شکل یک دختر را نقاشی کرده بودند. خوب که نگاه کرد یک دل نه صد دل عاشقش شد. آمد سراغ مادر و مادر به او گفت که آن نقاشی دختر چل گیس است. پسر عزم را جزم کرد که برود و چل گیس را پیدا کند. خبر به پادشاه دادند. پادشاه هر چه پسر را نصیحت کرد سودی نبخشید و جهان تیغ همچنان می خواست به سراغ دختر برود.پادشان ناچار اجازه داد. جهان تیغ اسب راهواری برداشت و شمشیر جواهردار هندی به کمر بست و با ساز و برگ سفر، حرکت کرد. نزدیک ظهر، وقتی میخواست ناهار بخورد دید سواری سر رسید. جهان تیغ پرسید کیستی و کجا میروی؟ سوار گفت: به دنبال نصیب و قسمت میروم و نام و کارم یکی است، ستاره شناس. جهان تیغ و ستاره شناس با هم به راه افتادند. نزدیک غروب به سوار دیگری برخوردند. کار و نامش را پرسیدند گفت: کارم و اسمم دریانورد است و دنبال نصیب و قسمت می روم. صبح که شد سه تایی به راه افتادند و رفتند تا رسیدند به شهری، دیدند همه مردم شهر زرد و لاغرند علت را پرسیدند، شنیدند: اژدهایی سر چشمه خوابیده و شبانه روز یک دفعه بیشتر آب به شهر نمی آید. و آن هم به اندازه ای نیست که به درد همه بخورد تازه در عوض آن یک ذره آب هر روز باید یک دختر جلو اژدها بیندازیم تا بخورد. در این موقع دیدند دختر پادشاه را بر تختی نشانده برای اژدها می برند. جارچی فریاد میزد: پادشاه گفته هر کس اژدها را بکشد این دختر با نیمی از ثروت من مال اوست. جهان تیغ شمشیر کشید و به سمت اژدها رفت و او را کشت. دختر پادشاه دستش را به خون اژدها زد و بر بازوی جهان تیغ گذاشت. راه آب باز شد و مردم خوشحال شدند. اما هر کس مدعی بود که او اژدها را کشته است. غافل از اینکه دختر پادشاه روی بازوی جهان تیغ علامت گذاشت بود. جهان تیغ را پیدا کردند. پادشاه گفت: این دختر و نیمی از دارایی من مال توست. جهان تیغ گفت: دختر و دارایی حق برادر بزرگ ما ستاره شناس است. ستاره شناس آنجا ماند و جهان تیغ با دریا نورد از آن شهر رفت. مدتی راه پیمودند تا وارد شهری شدند. یک دفعه دیدند دکان دارها دکانهایشان را بستند و به خانه ها فرار کردند. مردم همه میگریختند. در این بین دیدند دو تا شیر درنده می غرند و می آیند. جهان تیغ به طرف آنها رفت و با هر دست یکی از شیرها را گرفت و پیشانی شان را به هم کوفت بعد آن دو شیر را برد و به گاو آهن بست. مردم شهر که مدتها بود از دست این شیرها در عذاب بودند، کار جهان تیغ را به پادشاه خبر دادند. پادشاه خواست دخترش را به جهان تیغ بدهد. اما جهان تیغ نپذیرفت و گفت: برادرم دریا نورد از من بزرگتر است دختر را به او بدهید. دریا نورد در آن شهر ماند و داماد پادشاه شد. جهان تیغ سوار بر اسب راه بیابان را در پیش گرفت. وسط بیابان به پیری برخورد سلام کرد. پیر جواب سلام او را داد و وقتی فهمید که قصد دارد دنبال چل گیس برود گفت: بیا و از این خیال بگذر. این کاری نیست که هر کس بتواند انجام دهد. اما جهان تیغ منصرف نشد. پیر گفت: حالا که میخواهی بروی برو. ولی مواظب خنجری که به کمرت بسته اند باش. جهان تیغ در حیرت اینکه او از کجا ماجرای خنجر او را می دانست راه پر پیچ و خم کوه قاف را در پیش گرفت. رفت و رفت تا رسید به دامنه کوه قاف. در آنجا دید خیمه ها و خرگاه ها بر پا شده و جوانان عاشق چل گیس پیر و زمین گیر شده اند. جهان تیغ رفت به چادر پیرمردی و شب را آنجا گذراند. پیرمرد به او گفت: این راه کوه را راست میروی تا برسی به بالای قله آنجا قلعه ای هست، بیرون قلعه یک گربه سیاهی میبینی. اگر او را با تیر بزنی کارت رو به راه می شود و اگر تیرت به خطا برود بار اول تا کمر سنگ می شوی. برای بار دوم هم اگر تیرت به خطا برود تمام بدنت سنگ میشود. اگر هم تیرت به گربه بخورد که باز به حالت اول بر میگردی، آن وقت دسته کلیدی را که به گردن گربه است بر می داری و در را باز میکنی و میروی تو قلعه... و خلاصه او را همه جور راهنمایی کرد. جهان تیغ صبح راه افتاد و رفت تا رسید به جایی که پیر مرد گفته بود. بار اول تیرش به خطا رفت و تا کمر سنگ شد. اما بار دوم توانست گربه را با تیر بزند. دسته کلید را از گردن گربه برداشت و رفت به سراغ در قلعه. دید چهل کنیز دارند با مژه هایشان زمین را جارو میزنند. به هر کدام یک جارو داد. آنها خوشحال شدند و هیچ نگفتند. از آنجا وارد قلعه دوم شد. دید عمارتی بسیار عالی است و دور تا دورش اتاق است. در اتاقها را باز کرد، اتاقها پر از جواهر و اسبابهای قیمتی بود. شمشیر زمردنشان هندی را که پیر گفته بود در یکی از اتاق ها پیدا کرد. آمد به سرسرای عمارت که چهل ستون داشت دید دختری مثل ماه شب چهارده روی تخت عاج خوابیده، موهایش را چهل دسته کرده و هر دسته ای از موهایش را به یک ستون بسته اند. پای هر ستون هم دیوی خوابیده است. سر دیوها را برید و رفت بالای سر دختر و او را بیدار کرد. دختر چشم باز کرد و گفت تو کیستی؟ جهان تیغ همه چیز را برای او تعریف کرد بعد از دختر قول گرفت که مال او باشد. آن گاه موهای او را از ستونها باز کرد. کنیزها هم آمدند و اسباب و وسایل راحتی آنها را فراهم کردند. چند ماهی خوش بودند. آوازه جهان تیغ و شکستن طلسم چل گیس همه جا پیچید و خیلی ها طمع کردند که دختر را از دست جهان تیغ در آورند. در آن طرف کوه قاف، شهری بود که پسر پادشاه آنجا هم از خاطر خواه های چل گیس بود. وقتی خبر به او رسید. پیش پدرش رفت و گفت: "ای پدر! من هر وقت میخواستم به سراغ چل گیس بروم مانعم شدی. حالا که طلسم او شکسته شده میخواهم هر طور شده به وصال او برسم" پادشاه وزیرش را خبر کرد و گفت چهل روز مهلت داری که دختر چل گیس را به اینجا بیاوری.وزیر فرستاد دنبال پیرزن عیاری و از او خواست هر جور که شده دختر را بیاورد. پیرزن چهل سوار خواست که دنبالش بروند. پیرزن و سواران حرکت کردند. وقتی به پای کوه قاف رسیدند سوارها آنجا چادر زدند، تا پیرزن برود و هر وقت با آتش علامت داد آنها هم خود را به او برسانند. پیرزن آمد به در قلعه و در زد. در را باز کردند. پیرزن گفت: خسته ام تشنه ام بگذارید اینجا کمی استراحت کنم. کنیزها به چل گیس خبر دادند. چل گیس با اینکه جهان تیغ راضی نبود، پیرزن را راه داد. دو سه روزی گذشت یک روز پیرزن از پشت در به صحبت چل گیس و جهان تیغ گوش داد و راز خنجر را که به کمر جهان تیغ بسته شده بود دانست. همان شب در غذای آنها داروی بیهوشی ریخت وقتی آنها از هوش رفتند، با آتش سواران را خبر کرد. آنها هم آمدند و چهل کنیز را کت بسته بر پشت اسب سوار کردند. جهان تیغ و چهل گیس را برداشتند و رفتند. خنجر را در دریا انداختند و جهان تیغ را در چاه. چل گیس وقتی چشم باز کرد که نه از جهان تیغ خبری بود و نه از خانه اش. پسر پادشاه آمد سراغ چل گیس اما چل گیس به او محل نگذاشت. ستاره شناس داشت به آسمان نگاه می کرد، دید ستاره جهان تیغ تاریک است. دلش به شور افتاد. به تاخت آمد سراغ دریانورد و ماجرا را به او گفت. هر دوشان به راه افتادند. دریانورد به دریا رفت و خنجر را در آورد. ستاره شناس هم جهان تیغ را از چاه بیرون کشید. خنجر را بستند به کمر او و زنده شد. جهان تیغ از ستاره شناس پرسید زن من کجاست؟ گفت: در قصر فلان. پادشاه رفت شمشیر زمرد نگار هندی را برداشت و به طرف شهری که چل گیسو در آن بود حرکت کرد. دم دروازه پیرزن را دید. تا پیرزن آمد سر و صدا کند. جهان تیغ گفت: اگر صدایت در بیاید گردنت را میزنم. بعد نشانی قصر پسر پادشاه را از او گرفت و او را کشت و هر جور بود خود را به اتاق چل گیس رساند. دید چل گیس روی تخت خوابیده و چل کنیز دورش نشسته اند در همین موقع پسر پادشاه وارد شد. جهان تیغ با یک ضربت شمشیر سر او را پراند. بعد همگی راه افتادند و به شهر پدر جهان تیغ رفتند و هفت شبانه روز چراغانی کردند.