Eranshahr

View Original

چندر آغا

افزوده شده به کوشش: سولماز ا.

شهر یا استان یا منطقه: شیراز

منبع یا راوی: صادق همایونی

کتاب مرجع: افسانه های ایرانی - قصه های محلی فارس - ص ۱۲۹

صفحه: ۳۷۳ - ۳۷۴

موجود افسانه‌ای: nan

نام قهرمان: چندرآغا

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: nan

این داستان یکی از افسانه های محلی استان فارس است که به زیبایی شرح داده شده.

چندرآغا (چغندر آقا)، خیلی کودن و سر به هوا بود. روزی زنش او را برای خرید دیگ به شهر فرستاد. چندرآغا رفت دیگ را خرید و برگشت. زنش پرسید: «اندازه نمک دیگ را پرسیدی؟» مرد به شهر برگشت و از فروشنده دیگ اندازه آن را پرسید. مرد یک مشتش را به صورت نیمه باز به او نشان داد و گفت: «اینقدر»، بعد دست دیگرش را به همان صورت نگه داشت و هر دو مشت نیمه باز را به چندرآغا نشان داد و گفت: «یا اینقدر». چندرآغا برای اینکه اندازه نمک فراموشش نشود، راه می رفت گاه یک مشت و گاه هر دو مشتش را باز و بسته می کرد و می گفت: «یا اینقدر یا اینقدر». در همین حال رفت تا رسید به جایی که داشتند خرمن می کشیدند. حرف های چندرآغا را که شنیدند ناراحت شدند و فکر کردند که اندازه خرمن را می گوید. این بود که کتک مفصلی به او زدند. چندرآغا از آنها پرسید: «پس من چه بگویم؟» آنها گفتند: «بگو خدا زیاد کند. خدا برکت بدهد!» چندرآغا در حالیکه با خود گویه می کرد: "خدا زیاد کند. خدا برکت بدهد." به راه افتاد. رفت تا رسید به جایی که داشتند مرده ای را دفن می کردند. عزادارها تا حرف های چندرآغا را شنیدند او را گرفتند زیر کتک. چندرآغا گفت: «پس من چه بگویم؟» گفتند: «بگو خدا روز بد ندهد، خدا رحمتش کند!» چندرآغا راه افتاد و آنچه را به او یاد داه بودند بلند بلند تکرار می کرد، تا رسید به جایی که عروسی بود. صاحبان مجلس عروسی از حرفهای چندرآغا ناراحت شدند و او را انداختند زیر کتک و حالا نزن و کی بزن. چندرآغا بعد از این که کتک ها را خورد پرسید: «پس من چه بگویم؟» گفتند: «باید برقصی، شادی کنی، مبارک باد بگویی!» چندرآغا، رقص کنان و مبارک باد گویان از آنجا دور شد. رفت تا رسید به یک شکارگاه. صیاد در کمین چند شکار، که در حال چرا بودند، نشسته بود. با سروصدای چندرآغا شکارها فرار کردند. مرد شکارچی از کمین گاه خود بیرون آمد و چندر آغا را کتک زد. چندرآغا گفت: «پس من چه کار باید کنم؟» شکارچی گفت: «باید آهسته رد شوی و خودت را پشت سنگها پنهان کنی.» چندرآغا همان طور که مرد گفت راه می رفت. به جایی رسید که مردی داشت اسبی را رام می کرد، اسب تا چندرآغا را به آن حال دید رم کرد و مرد را به زمین انداخت. مرد بلند شد و چندرآغا را کتک زد. چندرآغا گفت: «چه باید بگویم؟» مرد گفت: «بگو هی، هی، راست، راست و راه خودت را راست بگیری و بروی.» چندرآغا راه خودش را راست گرفت و رفت و به همین صورت از روی کتاب و دفتر شاگردان مکتب خانه رد شد. آنجا هم کتک خورد. به جایی رسید که چند زن داشتند شنا می کردند، زنها بیرون آمدند و چندرآغا را زدند. چندرآغا پرسید: «چه کار باید بکنم؟» گفتند: «باید از دور آرام آرام رد بشوی»، چندرآغا داشت از کنارآبادی آرام آرام رد می شد، که عده ای او را گرفتند به باد کتک. چرا که سینه ریز دختر حاکم گم شده بود و هر کس از آبادی دور می شد، می گرفتند و می زدند. هرچه چندرآغا می پرسید: «پس چه بگویم؟» آنها می گفتند: «این طرف تر»، چندرآغا رفت تارسید به خانه اش، در زد. زنش چندبار پرسید: «کیست؟ شلغمی، بزی، کلمی» و چندرآغا می گفت: «این طرف تر». عاقبت زن پرسید: «چغندری؟» و مرد گفت: «خودشه». زن تا در را باز کرد شوهرش را خونین و مالین دید. وقتی ماجرا را فهمید، دو دستی بر سر او زد و گفت: «خاک بر سرت که عرضه خریدن یک دیگ هم نداری!»