Eranshahr

View Original

چه بر سر دلقک پادشاه آمد؟

افزوده شده به کوشش: آرین ک.

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: Laurence Paul Elwell Sutton – لارنس پل الون ساتنترجمه : علی جواهرکلام

کتاب مرجع: افسانه های ایرانی ص 102بنگاه ترجمه و نشر کتاب چاپ اول 1341

صفحه: 417-422

موجود افسانه‌ای: درویشی که نفس مرده(علیقلی) را برگرداند

نام قهرمان: قهرمانان: حسن خیّاط، حکیم یعقوب یهودی، سرآشپز، داروغه و علیقلی

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: nan

قبلا هم اشاره کردیم که خوش بینی، یکی از اصول قصه های عامیانه است. همه چیز در دنیای قصه ها، برخلاف واقعیّات زندگی اجتماعی و طبیعی، آسان به دست می‌آید و مشکلات موجود در آن به مدد «یاوران» و «حامیان» قهرمانان رفع نشدنی است. روایت «چه بر سر دلقک پادشاه آمد.» تصویری است از این ضرب المثل عامیانه که: « سر بی‌گناه پای دار می‌رود اما بالای دار نمی‌رود.» گذشته از این، واکنش قهرمانان این روایت در موقعیت های مختلف، کاملا متفاوت است. در ابتدا هر کدام می‌کوشند « دفع شرّ» کنند. اما وقتی در نتیجۀ کارهاشان سرِ خود را پای دار می‌بینند، وجدانشان رضایت نداده و گناه خود را می‌پذیرند. نثر این روایت به زبان عامیانه است که با کمی ویرایش از جانب ما، آن را می‌خوانید.

علیقلی، دلقک پادشاه همیشه یک گرفتاری هایی داشت. حالا گوش کن ببین براش چی پیش آمد. همش برای این که رفته بود پیش خیّاط یک دست لباس برای خودش اندازه بکیرد. وقتی که علیقلی تو دکان خیّاط بود زن خیّاط از سوراخی توی دکان را دید و چشمش به دلقک پادشاه افتاد. شوهرش را با اشاره صدا کرد بیرون و گفت :«نگاه کن، این هم یک شانس بزرگی است که دلقک پادشاه توی این دکان کوچولوی ما بیاید و لباس سفارش بدهد. حسن! هرطور شده دلقک را دعوت کن که یک شب بیاید خانۀ ما و با ما شام بخورد.»حسن باورش نمی‌آمد که دلقک پادشاه خانۀ آن ها بیاید امّا از بس که زن اصرار کرده بود به علیقلی گفت که زنش چه خواهشی دارد. علیقلی اوّل راضی نمی‌شد می‌گفت: «من خیلی گرفتارم، من خیلی کار دارم.» اما حسن خیّاط گفت: «ببین، زینت خیلی به من التماس کرده و من نمی‌گذارم از دکان بیرون بروی تا قول ندی که شام خانۀ ما می‌آیی.»دلقک قول داد و فردا موقع عصر آمد در دکان حسن. حسن هم دکان را بست و با هم رفتند خانه. نشستند به صحبت و اختلاط و شوخی و حرفهای خوش‌مزه زدن. بعد زینت سفره انداخت و یک شام پاکیزه و حسابی برای شوهرش و میهمان آورد. همین‌طور که حسن و علیقلی داشتند شام می‌خوردند زینت دست کرد توی سفره و یک لقمۀ چرب و لذیذ پر گوشتی درست کرد و گذاشت دهن میهمان. علیقلی همین طور که می‌خندید و حرف می‌زد لقمه را فرو داد امّا لقمه توی گلوش گیر کرد و رنگش کبود شد و بی‌نفس دراز به دراز روی زمین افتاد.حسن و زنش نزدیک بود از ترس زهره ترک بشوند که ای داد بیداد چه بلایی به سر ما آمد، دلقک پادشاه تو خانۀ ما مرد. حالا چه خاکی به سر بریزیم. زنیکه به مردیکه گفت تقصیر تو است، مرتیکه می‌گفت تقصیر تو است که آن لقمه را توی دهنش گذاشتی خفه‌اش کردی.بالاخره حسن گفت: کاری که نباید بشود شده است. حالا بگو ببینم چه باید کرد که این شر از سر ما رفع شود. زینت گفت :« الان شب است و هوا تاریک است، جسد علیقلی را بر می‌دارین و می‌اندازیم تو کوچه، کسی هم نمی‌فهمد چطور شده است.» حسن گفت: «نخیر، این کار خوبی نیست. من یک فکر دیگر کرده ام. حکیم یعقوب یهودی همسایۀ دیوار به دیوار ماست. من می‌روم در می‌زنم در خانۀ حکیم یعقوب می‌گوییم که مریض داریم، تا می‌روند حکیم یعقوب را از حیاط اندرونی بیاورند ما دلقک را می‌اندازیم تو دالان و می‌رویم.»حسن دلقک را کول گرفت. با زنش آمدند در خانۀ حکیم یعقوب و در زدند. نوکر حکیم یعقوب آمد و گفت: «کیه؟» گفتند: «مریض آوردیم زودباش برو حکیم را بگو بیاید مریض را ببیند.» نوکر حکیم یعقوب تا رفت حکیم را بیاورد زینت و حسن، دلقک را توی تاریکی نشاندند روی نیمکت دالان خانۀ حکیم یعقوب و در رفتند. حکیم یعقوب کورمال کورمال تو تاریکی آمد توی دالان، پاش خورد به تنۀ دلقک، دلقک دامبی افتاد روی زمین. حکیم داد زد : «چراغ را بیاورید.» همین که چراغ را آوردند دیدند ای وای دلقک پادشاه روی نیمکت بوده، پای حکیم یعقوب بهش خورده، زمین افتاده و مرده است. زن حکیم یعقوب سر و سینه زنان آمد و گفت: «حالا چه کار کنیم؟» حکیم یعقوب گفت : « هیچی نگو، نمی‌دانم چه بکنم. پشت خانۀ ما خانۀ صدراعظم است. آشپزخانۀ عمارت آن ها به پشت بام ما چسبیده است، الان جسد دلقک را برمی‌داریم و می‌بریم بالای پشت بام و از سوراخ دودکش آشپزخانه می‌اندازیم پایین بقیه کار تمام است.»زن حکیم یعقوب و خود حکیم یعقوب با هم کمک کردند علیقلی را انداختند توی دودکش اجاق. از خوش‌بختی اجاق روشن نبود. آشپز شام داده بود و اجاق را خاموش کرده بود. علیقلی صاف و سیخ توی اجاق ماند.آشپز که دید دیگر کاری ندارد این طرف و آن طرف را نگاه کرد که مبادا گربه توی آشپزخانه مانده باشد. آشپز می‌خواست در مطبخ را ببندد و بیرون برود که یک مرتبه چشمش افتاد به دو تا پای آدم که توی اجاق سیخ ماند{ه} بود.آشپز داد زد: « تو کی هستی؟ اینجا چه کار داری؟ بیا بیرون!» علیقلی هیچ جوابی نداد. آشپز پیش خودش گفت :« لابد دزده.»بعد یک سنگ برداشت و محکم زد به تنۀ علیقلی، علیقلی دامبی افتاد روی زمین، آشپز چراغ را برد جلو، دید دلقک پادشاه افتاده و مرده است. دو دستش را زد تو سرش که «ای خاک بر سرم. دلقک پادشاه را کشتم، حالا چه بکنم؟»شاگرد آشپز که آنجا ایستاده بود به استادش گفت : دست پاچه نشو الان جسد دلقک پادشاه را برمی‌داریم، می‌بریم بازار جلوی دکان صرّافی میگذارم طوری که هرکس ببیند خیال کند دزد است.آشپز و شاگرد، جسد علیقلی را برداشته توی تاریکی شب بردند جلوی دکان صرّافی، راست واداشتند، دستش را هم به قفل دکان بند کردند. یک ساعت بعد داروغه با چراغ فانوس آمد رد بشود دید یک آدمی دو دستی قفل در دکان را چسبیده است. داروغه داد زد:« مردیکه اینجا چه کار می‌کنی؟». علیقلی جواب نداد. داروغه هم با گرزی که دستش بود محکم زد به کمر علیقلی، علیقلی افتاد زمین، داروغه جلو رفت. خوب نگاه کرد. دید ای وای این دلقک پادشاه بود که کشته شده است.داروغه آه و ناله می‌کرد و داد می‌زد: «خاک بر سرم شد، نفهمیدم دلقک پادشاه را کشتم. حالا پوست از سرم می‌کنند.» همان وقت گشتی ها آمدند و دیدند چه خبر است. فردا صبح خبر به پادشاه رسید که داروغه دلقک پادشاه را کشته است. پادشاه غضبناک شد و حکم داد داروغه را توی میدان بزرگ به دار بزنند.فردای آن روز جارچی توی شهر راه افتاد و جار زد که به حکم پادشاه، داروغه را که دلقک پادشاه را کشته توی میدان بزرگ، دار می‌زنند.آشپز صدر اعظم که صدای جارچی را شنید پیش خود گفت: «من دلقک را کشته‌ام، بیچاره داروغه که تقصیری ندارد.» فوری آمد پای دار و به میر غضب گفت: «داروغه را دار نزنید من دلقک پادشاه را کشتم، مرا دار بزنید.»پادشاه آشپز را احضار کرد و با تغیّر ازش پرسید: « چرا دلقک مرا کشتی؟ مگر او چه بدی به تو کرده بود؟» آشپز گفت:«تصدقت گردم، او هیچ بدی به من نکرده بود، شب پیش آمده بود توی آشپزخانۀ ما، من به خیالم که دزد است سنگ بهش زدم، افتاد و مُرد.»پادشاه که خیلی برای کشته شدن دلقک اوقاتش تلخ شده بود نمی‌خواست هیچ عذر و بهانه‌ای را قبول کند به میرغضب حکم کرد داروغه را ول کند و آشپز را دار بزند.حکیم یعقوب که از آن دور دورها ایستاده بود، پیش خودش گفت: «بیچاره آشپز زن و بچه داره، من که می‌دانم او دلقک را نکشته چرا بی‌خود کشته شود؟» حکیم یعقوب از ته دل فریاد زد: «ای میر غضب! آشپز را دار نزن، من قاتل دلقک هستم!»فراشها حکیم را بردند پیش پادشاه. پادشاه سر حکیم یعقوب داد زد و گفت: «ای نامسلمان چرا دلقک مرا کشتی؟ دلقک چه بدی به تو کرده بود؟» یعقوب گفت: « قربانت گردم، هیچ بدی به من نکرده بود، شبانه آمده بود محکمه، من ملفتفت نشدم تو تاریکی انداختمش زمین لگدش کردم، مُرد.پادشاه گفت: «خیلی خوب، آشپز را ول کنید و حکیم یعقوب را دار بزنید.» حسن خیّاط که دید می‌خواهند پیرمرد را دار بزنند پیش خودش گفت: «درست است که حکیم یعقوب یهودی است اما من که می‌دانم او قاتل نیست، چرا باید دارش بزنند؟» حسن خیّاط دوید جلوی جمعیت و داد زد: «حکیم یعقوب را دار نزنید، او قاتل نیست. من دلقک پادشاه را کشتم.»پادشاه خیلی تعجّب کرد که باز یک نفر دیگر می‌گوید او قاتل نبوده من قاتل هستم. بعد همین که حسن را پیش پادشاه بردند شاه دید این خیّاط است.پادشاه مثل شیر غُران فریاد زد: «چرا دلقک را کشتی؟» خیّاط گفت: «قربانت گردم، ما تقصیری نداشتیم، دلقک شما شب آمد منزل ما میهمانی، زن من یک لقمه گوشت و نان دهنش گذاشت. لقمه بزرگ بود، توی گلوش گیر کرد و مُرد.»پادشاه گفت: «هرطور شده من نمی‌دانم، من قسم خوردم قاتل دلقک را بکشم. حکیم یعقوب را ول کنید، خیّاط را دار بزنید.»همان ساعت یک درویش پیری سر رسید و گفت: «اعلیحضرتا! یک دقیقه صبر کنید بلکه من بتوانم نفس دلقک را برگردانم، بلکه هنوز نمرده باشد.»پادشاه به خنده گفت: «عجب پس تو مُرده زنده می‌کنی!» درویش جلو رفت و دست به تن دلفک زد دید تنش هم گرم است و هم نرم است.درویش گفت: «الحمدالله! مگر ممکن است یک کسی بعد از این که دو روز از مرگش گذشته است، تنش هم گرم باشه هم نرم باشه. زود یک قُلاب ماهیگیری برای من بیاورید.» درویش قُلاب را انداخت توی حلق دلقک {و} دید هنوز لقمه تو گلوش مانده است. با زحمت زیاد سر قُلاب را به لقمه بند کرد و لقمه را بیرون کشید. تا لقمه از گلوی علیقلی بیرون آمد، سه دفعه عطسه کرد و پا شد نشست.پادشاه از خوشحالی قه‌قه خندید بعد یکدفعه اوقاتش تلخ شد و به دلقک گفت:« ای شیطان! چقدر تو برای من و مردم گرفتاری درست کردی. نزدیک بود امروز یک نفر آدم بی‌گناه را برای خاطر تو بکشم، حالا من تو را دار نمی‌زنم. اما امشب تا صبح باید بروی بالای پشت بام که از سرما بیمیری.»همین که آفتاب غروب کرد، فرّاشها، رختهای علیقلی را درآوردند و خودش را بردند بالای پشت بام گذاشتند که از سرما خشک بشود. علیقلی از سرما مثل بید می‌لرزید. یک دفعه دید گوشۀ پشت بام یک بام غطلان{بام غلطان؛ وسیله ای سنگین، از جنس سنگ و به شکل استوانه تراشیده شده است که یک طناب از دو طرف به آن متصل شده و در گذشته به هنگام زمستان آن را روی بام های کاهگلی می‌کشیدند و می‌کوبیدند تا جلوی نفوذ آب را بگیرند.} است. علیقلی طناب بام غلطان را در دست گرفتن و بنا کرد بام غلطان زدن. هی از این طرف هی از آن طرف تا صبح بام غلطان را کشید. چون بام غطلان خیلی سنگین بود، علیقلی زود گرم شد و عرق کرد و سرما نخورد.صبح پادشاه آمد به تخت نشست و به غلامها حُکم داد بروند جسد علیقلی را از بالای پشت بام بیاورند. همین که غلامهای پادشاه آمدند بالای پشت بام، دیدند علیقلی زنده و خیس عرق است. علیقلی را زنده آوردند پایین و بردند پای تخت پادشاه نگه داشتند. پادشاه خیلی تعجّب کرده بود که چطور علیقلی با آن سرمای سخت دیشب زنده مانده. بعد روش را کرد به دلقک و گفت: «خوب، بگو ببینم چطور شد دیشب توی آن سرما این طور عرق کردی؟» علیقلی به خاک افتاد و عرض کرد: «قربانت گردم، با کوه آتش‌فشان «دماوند» خودم را گرم کردم.» پادشاه گفت: « ای شیطان! آخر چطور کوه آتش‌فشان دماوند ازآن دور تو را گرم کرد؟ گرفتیم که کوه آتش‌فشانی هم می‌کرد، چطور گرماش تا اینجا به تو رسید؟» علیقلی گفت: «قربانت گردم، من دستهام را جلوی کوه دماوند می‌گرفتم گرما خودش می‌آمد.»پادشاه آن‌قدر خندید که به پشت افتاد و گفت: «خیلی خوب، تو را بخشیدم، امّا راستش را بگو چطور دیشب گرم شدی؟» علیقلی عرض کرد: «هیچی قربانت گردم، آن‌قدر بام غطلان زدم که عرق کردم و گرم شدم.»پادشاه این دفعه آن‌قدر خنده‌اش گرفت که اشک از چشمانش سرازیر شد. بعد حکم کرد که به علیقلی برای زحماتش خلعت و انعام دادند.