چه بکنم چه نکنم
افزوده شده به کوشش: آرین ک.
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: مهدی ضوابطی
کتاب مرجع: قصه های کهن ایران – ص 107انتشارات تیسفون – چاپ اول – 1358
صفحه: 433-435
موجود افسانهای: nan
نام قهرمان: الاغ
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: مرد خارکن، شغال و شیر
در مقدمه دیگری نوشتیم که در قصهها و افسانهها جنگ میان حیوانات اهلی و حیوانات وحشی به نفع دسته اول تمام میشود. روایت «چه بکنم، چه نکنم» از این نوع افسانههاست. در این قصه طرفین جنگ هیچ کدام کشته نمیشوند. اما روباه یا شغال طماع و حیله گر و فتنه انگیز، جان خود را از دست میدهد و حیلهگری و طمع از مضامین مورد مذمت افسانههاست. خلاصه روایت «چه بکنم، چه نکنم» را مینویسیم:
روزی روزگاری مرد خارکنی بود. هر روز مرد خارکن به صحرا میرفت و خار جمع میکرد و آن را بر پشت الاغش میگذاشت و برای فروش آن راهی شهر میشد. خارکن به سختی از الاغ کار میکشید امّا هیچوقت شکم او را به اندازۀ کافی سیر نمیکرد و الاغ از این قضیه ناراحت بود. تا اینکه یک شب از ناراحتی و بیمهری مرد خارکن روی زمین خیس تا صبح خوابید و صبح نتوانست از جایش بلند شود.پیرمرد هرکار میکرد الاغ را از جایش تکان دهد نتوانست. پیش خودش گفت: «این طور که پیداست، این الاغ مریض شده و دیگر به درد من نمیخورد. من هم نمیتوانم مفت شکمش را سیر کنم. این را گفت و به کمک چند نفر دیگر الاغ را کشاندند و به صحرا برده و آنجا رهایش کردند.الاغ تا دید آنها دور شدهاند از جایش بلند شد و چار نعل به سمت جنگل تاخت و در بیشه ای به چریدن و استراحت مشغول شد. مدتی نگذشت الاغ سرحال و چاق شد. او خوش و خرّم روزگار میگذراند که روزی ناگهان صدای غرشی به گوشش خورد. صدا چنان پر قدرت و مهیب بود که بدن الاغ به لرزه افتاد و همانطور که میلرزید پیش خودش فکر میکرد که چه بکنم، چه نکنم؟توی این فکرها بود که غرش دوم و سوم به گوشش خورد و راست راستی نزدیک بود از ترس قالب تهی کند که ناگهان فکری به خاطرش رسید و شروع کرد به عر عر کردن. صاحب صدای غرش که شیر بود تا عر عر خر به گوشش خورد از حرکت ایستاد. در این چند سالی که در جنگل زندگی میکرد چنین صدای بلند و عجیبی به گوشش نخورده بود، این بود که شیر هم از ترس شروع کرد به لرزیدن.الاغ یک طرف و شیر هم در طرف دیگر هر دو میلرزیدند که باز صدای عر عر الاغ بلند شد. شیر پا گذاشت به فرار امّا از اقبال بدش درست جلوی الاغ در آمد. الاغ درجا خشکش زد و شیر هم مات و مبهوت قوارۀ تا به حال ندیده الاغ شده بود. این بود که خود را جلوی پای الاغ به زمین انداخت و آستان بوسید و سلام کرد. الاغ که حال شیر را دید به خود جرأتی داد و پرسید: «تو دیگر کی هستی و چرا به جنگل من آمده ای؟» شیر گفت: «من غلام شما شیر هستم!» الاغ که همان اول شیر را شناخته بود گفت: «من هم رام کنندۀ شیر هستم. تو را به غلامی قبول میکنم. امّا تا زمانی که با من هستی، اگر سه بار دچار اشتباه شوی و مرا ناراحت کنی، آنوقت قلبت را از سینهات بیرون میکشم.» و به این ترتیب شیر غلام الاغ شد. امّا چیزی نگذشته بود که به رأی الاغ، شیر مرتکب اولین اشتباه خود شد و آن پراندن پرندهای بود که روی بینی الاغ نشسته بود. شیر میخواست با دمش پرنده را از روی بینی الاغ فراری دهد که الاغ بیدار شد و به شیر نهیب زد که: «چرا مزاحم خواب من شدی و مرا ناراحت کردی؟» شیر از اربابش عذر خواست. امّا الاغ که میخواست هر طور شده از دست شیر راحت شود و از روزی میترسید که شیر بداند او کیست گفت: «اگر باز هم اشتباه کنی، آن وقت پارهپارهات میکنم.»روز بعد، الاغ توی باتلاق افتاد. داشت فرو میرفت که شیر دم او را گرفت و بیرونش کشید، الاغ فریاد کشید: «من داشتم به آرامگاه پدرم سر میزدم، چرا مرا بیرون کشیدی؟ یادت باشید که تا به حال دوبار اشتباه کرده ای، وای به حالت اگر برای سومین بار اشتباه کنی.»چند روز بعد هم الاغ موقع آب خوردن پایش سر خورد و به رودخانه افتاد، داشت غرق میشد که شیر او را نجات داد. الاغ گفت: «چرا نگذاشتی من شنا کنم؟ این سومین اشتباهت بود، حالا قلبت را از سینهات بیرون میآورم.» شیر پا به فرار گذاشت و دبرو که رفتی. میان راه به شغالی رسید. شغال وقتی ماجرای شیر را شنید به او گفت: «این نشانی هایی که تو از آن حیوان میدهی، او باید یک الاغ باشد. او خوراک توست و بی خود ترسیده ای.» شیر و شغال به جایی که الاغ بود برگشتند.الاغ تا شیر را به همراه شغال دید، فهمید که لو رفته است، از ترس موهایش سیخ شد، هی به خود میگفت: «چه بکنم، چه نکنم؟» تا اینکه فکری به خاطرش رسید.با صدای بلند گفت: «آفرین شغال، خوب او را گیر آوردی. شیر را همانجا نگهدار تا بیایم.» شیر با شنیدن این حرف روی شغال پرید و شکمش را درید و بعد مثل برق و باد به میان جنگل فرار کرد. از آن پس الاغ به راحتی زندگی کرد.