Eranshahr

View Original

چه کنم که اسفناج نبود

افزوده شده به کوشش: آرین ک.

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: احمد شاملو

کتاب مرجع: قصه های کتاب کوچه صفحه 17چاپ اول نشر آرش، استکهلم سوئد 1371.

صفحه: 423-424

موجود افسانه‌ای: nan

نام قهرمان: nan

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: nan

در کتاب کوچۀ احمدشاملو، منابع غنی و دست نخورده ای از صدها افسانه و مَثَل گردآوری شده است. این افسانه ها اغلب نقل شواهدی است برای اثبات دیدگاه های گوناگون که در زندگی روزمرۀ مردم نواحی مختلف میهن ما بوجود آمده و سینه به سینه حفظ شده و به ما رسیده است. در افسانۀ «چه کنم که اسفناج نبود» که عنوان طولانی « ای همچین و همچون! صنار اسفناج اینهمه کار داشت؟ چه کنم که اسفناج نبود! » را دارد دربارۀ برخوردهای زن شوهری است که هرکدام با لحنی گزنده امّا با ایهام و اشاره عیوب یکدیگر را به رخ هم می‌کشند. این افسانه با نثر دلنشین و کاملاً متمایز آقای احمدشاملو ثبت شده و حیف است که آن را بدون کم و کاست در اینجا نیاوریم.

یکی بود یکی نبود. یک دختری بود کچل که هیچ‌کس حاضر نمی‌شد بگیردش. یک بابایی هم بود قُر{یعنی کج و کله} که هیچ‌کس حاضر نبود زنش بشود. این دو تا همدیگر را دیدند و با هم عروسی کردند به این شرط که هیچ‌وقت خدا عیبی را که دارند به روی هم نیاورند. آنها خوب و خوش با هم زندگی می‌کردند تا این که یک روز کس و کار شوهر ریسه شدند و همین جوری سرزده نزدیکی های ظهر راه افتادند و آمدند خانۀ عروس و دامادِ تازه، دیدنی.زن که از دیدن آن همه قوم و خویشای مردش دستپاچه شده بود، شوهر را کشید کنار و به‌اش گفت: « می‌دونی چیه؟ اینا جوری بی خبر پا شده اند آمده‌اند، که کدبانویی منو ببینن... نون و تخم مرغ داریم تو خونه، دُو بزن{یعنی بدو} صنار{واحد پول یا در اینجا شاید به مقدار مشخصی اشاره می‌کند} اسفناج بخر بیار براشون نرگسی‌ای درست کنم که از خوشمزگی انگشت هاشونو باهاش بخورن.»شوهر رفت و زنه هر چی نشست دید نیامد. ناچار نیمرویی، خاگینه‌ای درست کرد، گذاشت جلو میهمان ها و... خلاصه... دو سه ساعتی از ناهار خوردن مهمان ها گذشته بود که صدای دقِّ در بلند شد. زنه رفت در را باز کرد دید که بعله، شوهره است و بعد از آن همه معطلی از بازار برگشته، آن هم دست خالی! دیگر از بس اوقاتش تلخ بود نتوانست جلو خودش را بگیرد. دست‌هایش را مثل این که هندونۀ گنده‌ای را نگه داشته باشد آورد جلو و گفت:« ای همچین و همچون! (یعنی ای مردکۀ قُر) صنار اسفناج این همه کار داشت؟» شوهره هم که این را دید یک دسته از زلف های خودش را گرفت لای انگشت‌هایش و بنا کرد تکان دادن که: « چه کنم که اسفناج نبود! چه کنم که اسفناج نبود! »و با این کار، او هم کچلی زنکه را به رُخش کشید!