چهل برادر
افزوده شده به کوشش: آرین ک.
شهر یا استان یا منطقه: قاینات(قاین امروزی)
منبع یا راوی: روایت غلامعلی سرمد
کتاب مرجع: کلاغ و سیب، افسانه های محلّی قاینات ص9انتشارات نیل چاپ اوّل 1352
صفحه: 425-432
موجود افسانهای: • پیرمردی که نخ زمان(شب و روز) را میپیچید و باز میکرد• دیو بزرگی با 40 پسر دیو• دیو نگهبان آب• دیو آتش• دیو زره فولادی
نام قهرمان: پسر کوچک پادشاه
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: دیوها و برادران دروغگو
در کتاب «کلاغ و سیب» که مجموعه ای از افسانه های محلّی قاینات است، به آغاز دیگری برای افسانه ها بر میخوریم که کاملاً نو و قابل توجّه است. یعنی مردم قاینات افسانه ها را چنین آغاز میکنند: سخن از آسمان فرود آمد. سخن از گنبد کبود آمد. شیرین سخن در بین فرشتگان قدم میزد. قدمش عالمی به هم میزد. از جرجر کرباس(در اصطلاح محلی صدای پاره کردن کرباس یا پارچه های مشابه را میگویند)، از هرهر دستاس(هرهر صدای دستاس، و دستاس اسم دیگری است برای آسیاب های کوچک دستی)، از تلخی تنباکو، از شیرینی خرما، اهل جمع(یعنی حضار) بشنو یک حکایت از ما:
روزی بود، روزگاری بود، پادشاهی بود که چهل پسر داشت. روزی پسرها نزد پدر رفتند و گفتند:« ما میخواهیم زن بگیریم ولی شرطش این است که برای ما چهل خواهر پیدا کنی.»پادشاه گفت: « این کار از عهدۀ من ساخته نیست. به هرکدام از شما یک اسب و مبلغی پول میدهم. بروید دور دنیا را بگردید و دختران دلخواه خود را پیدا کنید.»صبح روز بعد چهل برادر سوار بر اسب از شهر خارج شدند. رفتند و رفتند تا شب فرا رسید. تصمیم گرفتند که در نقطه ای استراحت کنند و شب را به صبح برسانند. قرار شد برادر کوچکتر که با دیگران ناتنی بود تا صبح بیدار بماند و آتش را روشن نگه دارد تا هم محل اقامت آنها گرم باشد و هم جانوران درنده به آنها حمله نکنند.برادر کوچکتر تا پاسی از شب گذشته، آتش را روشن نگه داشت، ولی بالاخره خوابش برد و آتش خاموش شد. چند لحظه بعد از ترس بیدار شد. دید آتش خاموش شده. ترسان و لرزان به جستجوی آتش برآمد. خوب که به اطراف نگاه کرد، از دور شعلۀ آتشی دید که زبانه میکشید. تصمیم گرفت به آنجا برود و آتش بیاورد. در راه که میرفت مردی را دید که مقداری نخ در دست داشت و میپیچید. از مرد پرسید: «چرا این کار را میکنی؟»مرد جواب داد: «موقعی که همۀ این نخها را به هم بپیچم و به صورت گلوله درآورم صبح میشود. آن وقت دوباره گلولۀ نخ را با میکنم. وقتی که همۀ نخها باز شد، شب میشود. به طور خلاصه کار من پیچیدن و باز کردن نخهاست.پسر پادشاه نخ را از مرد گرفت. بعد دستهایش را محکم بست و او را به گوشهای انداخت. آنگاه به طرف آتش به راه افتاد.در کنار آتش دیو قوی هیکلی نشسته بود. جلو رفت و سلام کرد. دیو جواب داد: «السّلام علیک یا آدمیزاد. اگر حقّ سلامت نمیبود گوشت تو یک لقمۀ من و خون تو یک جرعۀ من میشد. حالا بگو ببینم چرا به اینجا آمدهای؟»پسر جواب داد: «برای بردن آتش آمدهام.» دیو گفت: «فوراً از اینجا برو، چون من چهل پسر دارم که اگر برگردند تو را خواهند کشت.»هنوز حرف دیو تمام نشده بود که پسرهایش وارد شدند. پسر پادشاه از ترس پنهان شد. پسر بزرگ دیو گفت: «از این خانه بوی آدمیزاد میآید.» بعد به جستجو پرداخت و پسر پادشاه را پیدا کرد و گفت: «چون تو جوان هستی از کشتن تو صرف نظر میکنم، ولی باید در مقابل برای ما کاری انجام دهی. در فلان شهر پادشاهی است که چهل دختر دارد. ما چهل برادریم که عاشق دختران شاه شدهایم، ولی آن پادشاه سگ سیاه بزرگی دارد که به هیچکس اجازه نمیدهد از چهار فرسخی قصر نزدیکتر برود. تو باید سگ را بکشی تا ما بتوانیم دختران پادشاه را به دست بیاوریم.پسر گفت: «شرط را قبول کردم. مرا با خود به آنجا ببرید.». چهل دیو و پسر پادشاه، رفتند و رفتند تا به چهار فرسخی قصر پادشاه رسیدند. در آنجا پسر از آنها جدا شد و به طرف قصر پیش رفت، سگ سیاه بزرگی دید که از چشمانش آتش زبانه میکشید. پسر خدا را یاد کرد و چنان شمشیری بر دهان سگ زد که او را به دو نیمه کرد. بعد رفت تا به کنار قصر رسید. کمند انداخت و از آن بالا رفت. از بالای قصر، علامت داد تا دیو ها به پای دیوار آمدند. آنها را یکی یکی با طناب بالا کشید. سرشان را برید و گوشهایشان را توی دستمال گذاشت و لاشۀ آنها را به گوشۀ بام انداخت.بعد با هشتاد گوش که در دستمال داشت از قصر پایین آمد و رفت و رفت و با خود فکر کرد: «اگر دیو بفهمد که پسرانش را کشتهام، روزگارم را سیاه خواهد کرد. بهتر است برگردم او را هم بکشم.»به این جهت برگشت و به دیو گفت: «ممکن است چند گل آتش به من بدهید؟ پایم به سنگ خورد و آتشهایم به زمین ریخت.» به محض آنکه دیو خم شد تا آتش بردارد، پسر با تمام قدرت او را به داخل آتش انداخت و با یک ضربۀ شمشیر سرش را از بدن جدا کرد. بعد به سراغ مردی که دستهایش را بسته بود رفت و پرسید: «چرا امشب صبح نمیشود؟» مرد پاسخ داد: «اگر صد سال دستهایم بسته باشد صبح نمیشود، چون باید اول نخها را بپیچم تا صبح شود.» پسر گفت: «اگر دستهایت را باز کنم و نزد برادرانم برگردم تا آتش روشن کنم، صبح خواهد شد یا نه؟» مرد به نخها نگاهی کرد و گفت: «نه میتوانی با خیال راحت این کار را بکنی.»پسر دستهای مرد را باز کرد و رفت. در راه مقداری هیزم جمع کرد و با خود برد تا آتش روشن کند. صبح که برادرانش بیدار شدند از او تشکّر کردند و سپس به راه افتادند. برادر کوچکتر، آن ها را به طرف همان شهری که پادشاه آن، چهل دختر داشت برد. وقتی که به شهر رسیدند، شنیدند که مأموران پادشاه به دنبال کسی میگردند که سگ سیاه و چهل دیو را کشته است تا خود را معرفی کند. برادر بزرگتر جلو رفت و گفت: «من کشتهام.». جارچی پرسید: «به چه دلیل حرف تو را باور کنم؟ چه نشانهای داری که ادعای تو را ثابت کند؟»پسر پادشاه جوابی نداد و شرمنده شد، چند تا از برادران کوچکتر هم همین ادعا را کردند و نشانی های دروغ دادند؛ امّا هیچ دلیلی در دست نداشتند تا ادعای خود را ثابت کنند. بالاخره برادر کوچک جلو رفت و گفت: «سگ و دیوها را من کشته ام.» بعد چند نشانی از سگ و دیوها و قصر داد.». جارچی خوشحال شد و هر چهل برادر را به حضور پادشاه برد. برادر کوچک در حضور پادشاه ماجرای شب قبل را تعریف کرد و برای اثبات ادعای خود دستمالش را از جیب بیرون آورد و هشتاد گوش بریده را جلوی پادشاه گذاشت.پادشاه گفت: «احسنت. من چهل دختر دارم. هر کدام را که بخواهی به عقد تو در میآورم.» پسر تعظیمی کرد و گفت: «ما چهل برادریم. اگر موافقت بفرمایید به ترتیب سن با دختران شما ازدواج میکنیم.»پادشاه قبول کرد. همان روز شهر را چراغان کردند و چهل خواهر را به عفد چهل برادر در آوردند. چند روزی به عیش و سرور گذشت تا بالاخره یک روز برادران به حضور پادشاه رفتند و اجازۀ مرخصی خواستند. پادشاه ابتدا رضایت نمیداد ولی پس از مدّتی فکر قبول کرد و آنها به همراه زنهای خود به طرف شهر پدرشان به راه افتادند.رفتند و رفتند تا شب فرا رسید. موقع خواب صدایی به گوش آنها رسید که میگفت: «امشب دیو نگهبان آب، با مشک بزرگی که پر از آب کرده است میآید و به خونخواهی دیو و چهل پسرش شما را غرق میکند.»پسران پادشاه وحشت زده به یکدیگر نگاه کردند و نمیدانستند چه باید بکنند. اما برادر کوچک گفت: «شما آسوده باشید. من میدانم چگونه با او مبارزه کنم.»پاسی از شب گذشته بود که سر و کلۀ دیو پیدا شد. پسر پادشاه تیری به چلۀ کمان گذاشت، خدا را یاد کرد و آن را چنان به قلب دیو زد که از پشتش درآمد و دیو درجا جان سپرد. روز که خواستند حرکت کنند باز همان صدا را شنیدند که میگفت: «کجا میروید؟ امشب دیو آتش به خونخواهی دیوهایی که کشتهاید در همین جا به جنگ شما میآید.»پسران پادشاه ناچار شدند که آن روز را در همان جا بمانند. باز هم برادر کوچک مبارزه با دیو را بر عهده گرفت و به محض آنکه دیو آتش نزدیک شد، مشک پر آب شب قبل را روی سرش ریخت و او را غرق کرد.صبح روز بعد باز همان صدا گفت: «امشب مرگ شما حتمی است، چون دیو زره فولادی به خونخواهی میآید.»برادر کوچکتر گفت: «برادرها، صلاح در این است که شما بروید، چون معلوم نیست که نتیجۀ مبارزه من با این دیو چه خواهد بود. فقط از شما خواهش میکنم اگر من مردم و به شهر برنگشتم، با فرزند من مانند فرزندان خودتان رفتار کنید و با او مهربان باشید.» بعد با برادرها و زنش وداع کرد و به انتظار دیو در آنجا ماند.اوایل شب بود که دیو زره فولادی از راه رسید و در یک چشم به هم زدن پسر پادشاه را برداشت و تنوره کشید و به آسمان رفت. در آسمان هفتم او را در یک قصر بزرگ به زمین گذاشت و خودش بیرون رفت.پسر پادشاه ابتدا ناراحت و غمگین بود و کاری جز گریه و زاری نداشت. امّا بالاخره به خود آمد و گفت: «بهتر است به اطراف قصر بروم و گردش کنم شاید بتوانم راه فراری پیدا کنم.»در ضمن گردش، گذارش{گذرش} به قصر دیگری افتاد، از پلههای قصر بالا رفت. در یکی از اتاقها دید دختر بسیار زیبایی نشسته و بسیار افسرده و غمگین است. از او پرسید: «اینجا چکار میکنی؟» دختر جواب داد: «این دیو حرامزاده سه سال است مرا به اینجا آورده تا با من نزدیکی کند، ولی من همیشه به بهانهای سرش را گرم کردهام.» آن دو در همان لحظه یک دل نه، صد دل عاشق یکدیگر شدند. آمدن دیو که نزدیک شد، پسر پادشاه از جا برخاست و به دختر گفت: «دیو که آمد گریه کن و بگو: «من تنها هستم و هیچ سرگرمی ندارم. لااقل شیشۀ عمرتان را به من بدهید تا آن را بشویم و مدّتی مشغول باشم.»»دیو که آمد دختر همین حرف را زد. دیو قبول کرد ولی شیشۀ دیگری که بسیار کثبف بود به او داد و رفت.روز بعد دیو برگشت و دید دختر شیشه را کاملاً تمیز و براق کرده است. این بار هم شیشه کثیفتری به او داد و رفت. خلاصه چند روز دختر را امتحان کرد و بالاخره پیش خود حساب کرد: «حالا که شیشه ها را نمیشکند و این قدر خوب تمیز میکند، بهتر است شیشۀ عمرم را بدهم بشوید تا از تمیزی آن قلبم روشن شود.»روز بعد که دیو آمد دید پسر جوانی در کنار دختر نشسته است. پسر پادشاه فوراً شیشۀ عمر دیو را برداشت و گفت: «اگر میخواهی شیشۀ عمرت را به سنگ نزنم، مرا با این قصر و دختر در نزدیکی فلان شهر (که البته شهر پدرش بود) به زمین بگذار.»دیو ناچار قبول کرد و آنها را با قصر به نزدیک شهر برد و گفت: «حالا شیشۀ عمرم را بده.»پسر گفت: « برو یک بار هیزم و یک بار چوب خشک بیاور تا آن را به تو بدهم.» دیو رفت و هیزم و چوب آورد. پسر پادشاه گفت: «حالا کنار آن سنگ برو، دامن لباست را بگیر تا من شیشه را به دامنت بیندازم، چون میترسم به تو نزدیک شوم.» دیو قبول کرد و رفت تا کنار سنگ ایستاد. پسر عمداً شیشه را به سنگ زد و دیو افتاد و مرد. بعد هیزم و چوب را آتش زد و لاشۀ دیو را در آن انداخت تا خاکستر شد.پسر پادشاه و دختر با هم ازدواج کردند و در قصر، زندگی خوشی را آغاز نمودند. یک روز پسر دست دختر را گرفت و هر دو به طرف شهر رفتند. در نزدیکی شهر دیدند که چهل پسر بچۀ همسن و سال با هم بازی میکنند که یکی از آن ها دارای لباسهای کثیف، سر و صورت خاک آلود و کلۀ خونی است و سی و نه بچۀ دیگر او را کتک میزنند و مسخرهاش میکنند.پسر پادشاه فوراً فرزندش را شناخت ولی به روی خود نیاورد. فقط او را صدا زد و به طوری که دیگران متوجه نشوند صد تومان به او داد و گفت: « به مادرت بگو با این پول برایت لباس نو بخرد. فردا لباس نو بپویش و به اینجا بیا.»روز بعد که به آنجا رفتند، دید پسرش لباس نو و قشنگی پوشیده و بچهها دیگر او را کتک نمیزنند و مسخره نمیکنند. دوباره صد تومان به او داد و گفت: «به مادرت بگو با این پول برای خودش لباس بخرد. تو هم فردا با همان لباس کهنهات بیا.»روز بعد که بچهها مشغول بازی بودند و باز پسرک را کتک میزدند و به خاطر لباس کهنه، مسخرهاش میکردند، پسر پادشاه کسی را به دنبال پدر و برادرانش فرستاد. پادشاه و پسرانش که آوازۀ این مرد پولدار و صاحب قصر مجلل را شنیده بودند و خیلی دلشان میخواست او را از نزدیک ببینند، به آنجا رفتند. البتّه پسر طوری لباس پوشیده بود و نقاب به صورت زده بود که او را نشناسند. موقعی که همه جمع شدند، پسر رو به پدرش کرد و گفت: « قربان، شما این کودکان را میشناسید؟» پادشاه جواب داد: «نوههای من هستند.» پسر پرسید: «این کودک که لباس کهنه به تن دارد کیست؟» پادشاه جواب داد: «او هم نوۀ من است، امّا چون پدر ندارد به شادابی دیگران نیست.» بعد پادشاه از دیدن کودک شرمنده شد و سرش را به زیر انداخت.پسر پادشاه رو به برادرانش کرد و گفت: «شما پسران پادشاه هستید؟» جواب دادند: «بلی!» پرسید: «کجا و چگونه زن گرفتید؟» پسران هرکدام جوابهای بی سر و تَهی دادند. فقط چند نفر حقیقت را گفتند.پسر پوزخندی زد و پرسید: «برادر شما که پدر این بچه بود، کجاست؟» گفتند: «از او اطلاعی نداریم. یک روز که همگی از مسافرت برمیگشتیم، او را دیو با خود به آسمان برد. از آن روز از او خبری نداریم.»در این موقع، پسر پادشاه نقاب از صورت برداشت. دستهای پدرش را بوسید و تمام قضایا را از اوّل تا آخر تعریف کرد. پادشاه از شنیدن این سخنان و دروغهایی که برادرانش گفته بودند سخت ناراحت شد. فوراً دستور داد مقدار زیادی هیزم جمع کردند تا پسرانی را که دروغ گفته بودند در آتش بسوزانند. سپس تاج پادشاهی را بر سر پسر کوچک گذاشت و به چند برادری که راست گفته بودند، مقام وزارت داد.پسر کوچک پادشاه، یکبار دیگر دستهای پدرش را بوسید و خواهش کرد برادران دروغگو را نسوزانند. و فقط از شهر بیرون کند. خودش هم با زن و پسرش به قصری که پدرش به او داده بود رفت و قصری که دیو برایش آورده بود به زن دوم بخشید. تاج پادشاه را هم قبول نکرد و قرار شد تا پدرش زنده است او ولیعهد باشد. پادشاه بسیار شاد شد. مردم هم خیلی خوشحال شدند و به افتخار او هفت شبانه روز شهر را چراغان کردند. قصه ما به سر رسید(به پایان رسید.)، ما را کلوچی(یعنی کلوچه یا یک قطعه نان به اندازه کلوچۀ) نرسید.• از کلمه «هرهر دستاس» در مقدمه؛ فعل«هریدن» به معنی آرد کردن غلات با دستاس هم متداول است.