چوپان کچل (1)
افزوده شده به کوشش: سولماز ا.
شهر یا استان یا منطقه: آذربایجان
منبع یا راوی: دکتر نورالدین سالمی
کتاب مرجع: افسانه های آذربایجان ص ۱۶۱
صفحه: ۳۹۷ - ۴۰۲
موجود افسانهای: شیطان
نام قهرمان: کچل
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: nan
کچل از شخصیت های معروف و آشنای افسانه های عامیانه است. این شخصیت از لحاظ اجتماعی و موقعیت خاصی که دارد، پس از پیر خارکن یکی از افراد اعماق اجتماع است. او گاه در اثر بیماری پوستی، کچل شده و گاهی هم با داشتن شغلی کم مایه برای رسیدن به مقاصد بالاتر که در دل می پروراند، خود را به صورت کچل در می آورد. عاشق دخترپادشاه می شود و به خواستگاری او می رود و در این راه با مشکلات و موانع گوناگون روبرو می شود و در نهایت در اثر تلاش و کوشش به مراد و مقصود خود می رسد. کچل نمادی است از آرزوهای دور و دراز بشری و البته یکی از آن نمادهاست.
یکی بود، یکی نبود. روزی بود و روزگاری. پیرزنی بود که با تنها پسر خود کچل زندگی می کرد. کار کچل چوپانی بود و از این راه چرخ زندگی شان می چرخید. از قضا روزی دختر پادشاه برای گردش به صحرا آمده بود و کچل از دور او را دید و یکدل نه صد دل عاشقش شد. شب که به خانه برگشت رو کرد به ننه اش و گفت: «ننه جان هر طور شده باید دختر پادشاه را برایم خواستگاری کنی!» ننه اش گفت: «آخر کچل جان ما کجا و دختر پادشاه کجا؟ پادشاه هیچوقت دخترش را به یک چوپان کچل نمی دهد.» کچل گفت: «من این حرفها سرم نمی شود، فردا اول صبح به قصر پادشاه می روی و دخترش را برای من خواستگاری می کنی.»هر چه پیرزن اصرار کرد، نصیحت کرد، تهدید کرد، فایده نداشت. کچل عاشق دختر پادشاه شده بود و آرام و قرار نداشت. روز بعد پیرزن لباس های نو خود را پوشید و راهی قصر پادشاه شد. با هزار مکافات نگهبان ها را راضی کرد تا او را به قصر راه دادند. پادشاه همین که مادر کچل را دید پرسید: «پیرزن برای چه آمدی؟» مادر کچل گفت: «من یک پسر چوپان دارم که عاشق دختر شما شده است! آمده ام دخترتان را برای پسرم خواستگاری کنم.» پادشاه تا این حرف را شنید از کوره در رفت و گفت: «خجالت نمی کشی؟ دختر پادشاه مملکت را برای پسر چوپانت خواستگاری می کنی؟ الان دستور می دهم حسابت را برسند». طبق فرمان پادشاه پیرزن را بیرون بردند و حسابی کتک زدند. پیرزن گریه کنان به خانه برگشت. شب هنگام کچل از صحرا بازگشت و نتیجه کار را از مادر پرسید. پیرزن تمام ماجرا را تعریف کرد. کچل گفت: «ننه جان تو ناراحت نباش! من بلایی سر پادشاه می آورم که در داستان ها بنویسند. او باید هر طور شده دخترش را به عقد من بیاورد». روز بعد کچل گوسفندهایش را برداشت و به صحرا رفت. ناگهان باران شدیدی شروع به باریدن کرد. کچل کوزه بزرگ و دهان گشادی داشت که مادرش در آن ماست می ریخت و او همیشه آن را به پشتش می بست. آنروز ماست نداشتند و در نتیجه کوزه خالی بود. تا باران شروع شد کچل کوزه را از پشتش باز کرد، لباس هایش را یکی یکی در آورد و در کوزه چپاند. بعد کوزه را برگرداند و روی آن نشست و آنقدر صبر کرد تا باران بند بیاید. بعد لباس هایش را که خشک مانده بود از کوزه بیرون آورد و پوشید. از قضا شیطان داشت از صحرا می گذشت که چشمش به کچل افتاد. گفت: «چقدر زبلی کچل! من که شیطانم توی این باران حسابی خیس شده ام! تو چه کار کردی که لباسهایت خشک مانده است؟» کچل گفت: «من سحر و جادو بلدم». شیطان گفت: «با چه شرطی آن سحر و جادو را به من یاد می دهی؟» کچل گفت: «به شرط اینکه تو هم یک سحر و جادو به من یاد بدهی.» شیطان پرسید: «چه سحر و جادویی می خواهی؟» کچل گفت: «سحر و جادو طوری باشد که من آن را بخوانم و به دو چیز فوت کنم آن دو به هم بچسبند». شیطان گفت: «اینکه کاری ندارد»، و سحر و جادو را به کچل یاد داد. کچل سحر و جادو را خواند و به گوسفندهایش فوت کرد، بعد چوبش را برداشت دنبال گوسفندها کرد، هیچکدام از گوسفندها نتوانستند فرار کنند! چون دو بدو به هم چسبیده بودند. بعد سحر و جادو را دوباره خواند و گوسفندها از هم جدا شدند. شیطان گفت: «حالا تو سحر و جادویت را به من یاد بده». کچل خندید و گفت: «می روی بازار کوزه فروش ها، یک عدد کوزه دهان گشاد و دو متر طناب می خری. کوزه را محکم می بندی به پشتت! هر وقت باران آمد لباسهایت را در می آوری و در آن می چپانی. بعد روی آن می نشینی تا باران بند بیاید.» شیطان ناراحت شد و گفت: «ای کچل ناقلا! سر من کلاه می گذاری؟» و دلخور و عصبانی راهش را کشید و رفت. کچل کمی فکر کرد و پیش خود گفت: «حالا وقت آن است که خدمت پادشاه برسم. اول باید فکری برای این گوسفندها بکنم». کمی در صحرا گشت تا یکی از دوست هایش را پیدا کرد و گوسفندها را به او سپرد. بعد راه افتاد طرف شهر، پس از مدتی راه رفتن خسته شد. از دور پیرمردی را دید که سوار الاغ بود و رو به شهر می رفت. کچل رفت جلو و گفت: «عموجان مرا هم پشت الاغت سوار کن و به شهر ببر!» پیرمرد قبول نکرد. هر چه کچل اصرار کرد به خرج پیرمرد نرفت که نرفت. کچل گفت: «الان پدرت را در می آورم». سحر و جادو را خواند و به پیرمرد فوت کرد. پیرمرد چسبید به الاغش. کچل چوبش را برداشت و افتاد به جان پیرمرد و حالا نزن کی بزن. نگو جیبهای پیرمرد پر از عدس بو داده بود. کچل که او را می زد جیبش پاره شد و عدس ها بیرون ریخت.کچل زود سحر و جادو خواند عدس ها چسبیدند به شلوار پیرمرد. یک خروس داشت آن طرف ها آواز می خواند، ناگهان چشمش به عدس ها افتاد پرید روی الاغ و خواست عدس ها را نوک بزند، که کچل سحر و جادو را خواند و خروس هم چسبید به عدس ها. کمی جلوتر آمدند. روباهی داشت از آنجا می گذشت، چشمش افتاد به یک خروس رنگارنگ و خیلی زیبا. پرید که گردن خروس را بگیرد، کچل زود سحر و جادو را خواند و روباه چسبید به خروس. کم کم نزدیکی های شهر رسیدند. سگ های شهر روباه را دیدند که گردن خروسی را گرفته است. همگی حمله کردندکه روباه را بگیرند. کچل سحر و جادو را خواند و سگها هم چسبیدند به روباه. پیرمرد که اوضاع را چنین دید، ناله کنان گفت: «کچل تو را به خدا قسم می دهم از خر شیطان بیا پایین. ماها را آزاد کن برویم پی کارمان». کچل گفت: «نخیر، کار به این سادگی ها نیست. همگی باید برویم قصر پادشاه». هر چه پیرمرد اصرار کرد کچل نپذیرفت. و اما شاه توی کلاه فرنگی نشسته بود و شهر را تماشا می کرد. ناگهان دید یک پیرمرد سوار بر الاغ می آید که به پشتش یک خروس چسبیده است، دنبال خروس یک روباه، دنبال روباه هفت هشت سگ به هم چسبیده اند. پادشاه پیش خود گفت: «جل الخالق! این دیگر چه جورش است؟» کچل آنقدر آمد تا به قصر پادشاه رسید. نگهبان های دم در آمدند که او را با چوب بزنند و از آنجا دورش کنند. کچل سحر و جادو را خواند. نگهبان ها هم به سگ ها چسبیدند. پادشاه که از بالا اینها را می دید گفت: «کچل این چه بساطی است که راه انداخته ای؟»کچل گفت: «قربان باید همین الان دخترت را به من بدهی یا اینکه شما را هم به اینها می چسبانم».پادشاه دید اوضاع بدجوری خراب است گفت: «کچل بیا هر چقدر طلا و جواهر می خواهی بهت بدهم دست از سر ما بردار». کچل نپذیرفت. پادشاه گفت: «کچل بیا تو را در یک ترازو بگذارم و هم وزنت طلا و نقره بدهم از خیر دختر من بگذر!» کچل گفت:«نخیر، نمی پذیرم. تو همان کسی هستی که دستور دادی ننه مرا کتک بزنند! حالا می خواهی مرا گول بزنی؟» پادشاه که دید چاره ای ندارد گفت: «باشد کچل دخترم مال تو، حالا بیا اینها را آزاد کن.» کچل گفت: «خیر قربان، اول دختر را به عقد من در بیاور بعداً اینها را آزاد می کنم!» پادشاه به ریخت شندر پندری کچل نگاه کرد، دید با آن سر و وضع عروسی نمی شود کرد. دستور داد کچل را بردند حمام، حسابی شستشویش دادند، بعد یک دست لباس گرانقیمت تنش کردند. آنگاه جشن بزرگی راه انداختند و دختر پادشاه را به عقد کچل در آوردند. پس از آنکه مراسم تمام شد، کچل سحر و جادو را خواند و پیرمرد و خروس و روباه و سگ ها و نگهبانان را آزاد کرد. قصه ما به سر رسید.