Eranshahr

View Original

چهارمرد و یک معجزه

افزوده شده به کوشش: آرین ک.

شهر یا استان یا منطقه: خوزستان

منبع یا راوی: یوسف عزیز بنی طرف – سلیمه فتوحی

کتاب مرجع: افسانه های مردم عرب خوزستان – ص 109انتشارات آنزان چاپ اول 1375

صفحه: 414-416

موجود افسانه‌ای: دختر چوبی ای با لباس گلی و زیورآلات سنگی که به دختری واقعی با جامه ای از مخمل سبز و زیورآلات طلایی تبدیل شد.

نام قهرمان: قهرمان : دانشمندکمک قهرمان : خدا

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: nan

این روایت در برخی قصه ها به صورت بخشی از آن قصه ها آورده شده است. در کتاب «افسانه های مردم عرب خوزستان» این روایت تحت عنوان «چهار مرد و یک معجزه» به صورت قصه ای چاپ شده است. که در اینجا متن کامل آن را می‌آوریم.

نقل می‌کنند که زمانی چهار برادر با هم به سفر رفتند. یک نجار، یک خیاط، یک جواهرساز و یک دانشمند. شب هنگام به بیشه‌زاری از درختان گز رسیدند و تصمیم گرفتند در همان جا اتراق کنند. اما آنان شنیده بودند که شیری در آن حوالی زندگیمی‌کند. لذا تصمیم گرفتند شب را به چهار پاس تقسیم کنند و هر یک از آنان سه ساعت کشیک بدهد و دیگران بخوابند.پاس اول به نام نجار افتاد. او برای گذران وقت، یک تکه چوب را به دست گرفت و آن را صاف کرد و تراشید. پس ازگذشت پاس اول، نوبت به خیاط رسید. او مشاهده کرد که نجار با چوب، تندیس یک دختر را درست کرده است. خیاط این کار نجار را ستود و با خود فکر کرد که این دختر نیاز به لباس دارد. از این رو مقداری گل از زمین برداشت و به آن شکل داد. و به تن دختر چوبی پوشاند. آنگاه نوبت جواهرساز شد. او ناگاه متوجه شد که این تندیس نیاز به زیورآلات دارد. لذا با سنگریزه هایی چند، برای آن، گوشواره و گردنبند ساخت.سرانجام دانشمند برای آخرین کشیک، پیش از طلوع آفتاب از خواب برخاست. او به تندیس چوبی با لباس های گلین و زیورآلات سنگی نگاه کرد و با خود گفت :« من برخلاف همه دوستانم حرفه‌ای نمی‌دانم.» وفت نماز صبح فرا رسیده بود. دانشمند وضو گرفت، سجادۀ خود را پهن کرد و نماز گزارد. او پس از نماز، دعا کرد و گفت: «خدایا من نه می‌توانم نجاری کنم و نه می‌توانم خیاطی کنم و نه جواهرسازی. اما از تو می‌خواهم این مجسمه چوبی را به یک دختر واقعی تبدیل کنی.» تندیس، ناگهان از جا برخاست و به صحبت کردن پرداخت و به یک دختر زنده بدل گردید.وقتی هوا روشن شد، آن سه نفر از خواب بیدار شدند و دیدند که تکه چوب خشک به دختری زنده تبدیل شده است. لباس گِلی‌اش به جامه ای از مخمل سبز و سنگریزه های دور گردنش به گردنبند طلا تغییر یافته بود. آن ها در مورد این دختر، با هم به نزاع پرداختند. و هر یک از آنان فریاد می‌زد که دختر از آن اوست. کار آن ها- تقریباٌ – به دعوا کشید اما در نهایت تصمیم گرفتند برای حل مساله خود به نزد قاضی بروند. وقتی ماجرا را برای قاضی شرع تعریف کردند، رو به آنان کرد و گفت: « گرچه توِ نجار، این دختر را از ساقه ای تراشیدی و توِ خیاط لباس هایش را از گل ساختی و توِ جواهرساز به سنگریزه‌های بی‌مصرف جان دادی و زینت‌آلاتش را ساختی اما با این همه، اگر این دانشمند به درگاه آفریدگار خود دعا نمی‌کرد تا آن را زنده سازد، این دختر هیچ‌گاه زنده نمی‌شد. از این رو، دختر از آن دانشمند است و شما هیچ سهمی در آن ندارید.»بدین سان جستجوگر یافت آن چه را که می‌خواست.و ازدواج کرد با آن که منتظرش بود.و انشاءالله هرکس که اینجا نشسته،همۀ عمر شاد و خرم باشد.