Eranshahr

View Original

چوپان در صحرا چه دیدی؟

افزوده شده به کوشش: سولماز ا.

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: احمد شاملو

کتاب مرجع: قصه های کتاب کوچه صفحه ۴۹

صفحه: ۳۷۹ - ۳۹۲

موجود افسانه‌ای: nan

نام قهرمان: دختر تاجر

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: قاضی القضات

در فرهنگ افسانه های مردم ایران به قصه ها، مثل ها و افسانه های بسیاری بر می خوریم که در پوشش قصه هایی پر ماجرا و خواندنی، خطاکاری برخی از قاضی ها و خیانت آنها در امانت دیده می شود. این افسانه ها که در فولکلور اغلب ملت های جهان کم و بیش دیده می شود، نشانه و شاهدی است بر اوضاع فرهنگی و اجتماعی آن جوامع و تسلط خودکامانه ای که قاضی ها بر جان و مال و ناموس مردم داشته اند و گاه با سوء استفاده از موقعیت خود دست از پا خطا کرده و حقوق مردم را نادیده گرفته و پامال کرده اند در افسانه بلند «چوپان در صحرا چه دیدی؟» با یکی از چنین افسانه هایی رو به رو می شویم که با نثر زیبای آقای احمد شاملو آمده است. این افسانه با روایتی دیگر و كاملاً متفاوت توسط زنده یاد فضل الله صبحی مهتدی با عنوان «گل زرد» در جلد اول افسانه ها چاپ امیر کبیر آمده است.

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود.یک تاجری بود یک پسر داشت و یک دختر. سال های سال بود که زنش مرده بود اما برای این که بچه هاش زیر دست نامادری نیفتند، دیگر زن نگرفته بود. وقتی بچه هاش عقل برس شدند و مال و ثروتش هم به حدی رسید که حج به اش واجب شد دخترش را سپرد دست قاضی القضات شهر، یک پیرهن سفید هم گذاشت پیشش و به اش گفت: «اگه خدا نکرده دخترم قدم کج ور داشت همین قدر یک انگشتتو نیلی کن بزن به این پیرهن تا من حساب کار دستم باشه.»این را گفت دست پسرش را گرفت و با کاروانی که روانه مکه بود عازم زیارت خانه خدا شد. سفری که آن وقت ها کم و بیش یک سالی طول می کشید. اما جانم که شما باشید، آنها را به امان خدا بگذارید و بشنوید از قاضی القضات که روزی از روزها رفت خانه تاجر باشی از حال و کار دختر خبری بگیرد. دختر که دید قاضی به پرسیدن حالش آمده گل از گلش شکفت، بردش تو پنجدری بالا بالاها روی مخده نشاندش. خودش به دو رفت سماور و قلیان را آورد و گذاشت لب حوض چند تا حب زغال و یک گل آتش گذاشت تو آتشگردان و بنا کرد چرخاندن، که ناگهان چشم قاضی از درگاهی ارسی افتاد به دختر که مشغول چرخاندن آتشگردان بود و دید که خرده خرده چادر نماز از سرش پس رفت. هوش از سر قاضی پرید. دست و پاش سست شد و دلش سرید و نه به یک دل که به صد دل خاطر خواه دختر شد.....خلاصه از آن روز قاضی روزگار دختر را سیاه کرد و آن قدر سماجت به خرج داد تا بالاخره دختره به ستوه آمد و برای رسوا کردن قاضی نقشه ای چید و این بار که قاضی پیداش شد و قرار گذاشتند که روز جمعه از یکی دو ساعت به ظهر مونده حموم محله رو قروق کنن که دوتایی با هم برند. قاضی که این را شنید از خوشی قند ته دلش آب شد. دستور داد روز جمعه از دو ساعت به دسته مانده حمام محله را قروق کنند که قاضی القضات هوس رفتن حمام عمومی به سرش زده.از آن طرف بشنوید از دختر که روز جمعه یک ساعتی پیش از وقت قروق خودش را به حمام رساند سر و تنش را شست و آن قدر دست به دست کرد تا همه رفتند بعد خودش را پشت ستونی قایم کرد تا قاضی رسید سر بینه لخت شد و آمد تو. دختر از پشت ستون در آمد و سلام کرد و به قاضی گفت عجله نکند و صبر داشته باشد و به او گفت: «اول بذارین من صورتتون را رنگ و حنا ببندم یه ذره جوون تر بشین.» خلاصه قاضی بینوا را که عشق دختره خر کرده بود، زبون دختر خرترش کرد. تا رفت بگوید چه و چون، دختر نشاندش سر سکو، کاسه واجبی را که پیشاپیش حاضر کرده بود برداشت همه اش را مالید به ریش و سبيل و ابروی قاضی و یک خرده حنا هم مالید روش. گفت: «حالا یه خورده آروم بنشین تا رنگ بگیره.»قاضی دو سه دقیقه ای دندان رو جگر گذاشت و نشست. دید ریشش بدجوری میخارد ناخنش را فرو برد زیر حنا که صورتش را بخاراند یک چنگه ریشش ورآمد. آه از نهادش در آمد که: «ای داد این چی بود؟» دختر گفت: «چیزی نیس، این به جور حنای مخصوصه که به ریش قاضیان مثل تو می گیرن!» آن وقت یک سطل آب جوش از خزینه برداشت ریخت سر قاضی که ریش و پشم و مژه و ابروهاش را یکجا شست و برد، و با ته بادیه چنان به کله کدوی قاضی کوبید که چار انگشت فاق وا کرد. قاضی غش و ضعف کرد از بالای سکو ولو شد کف حمام و دختر مثل برق از حمام زد بیرون و پیش از این که کسی خبردار بشود لباسها را تنش کرد رفت خانه شان.اوستای حمامی یک نیم ساعتی صبر کرد دید از قاضی سرو صدایی نیست. سرش را کرد تو ندایی داد دید جوابی نمی آید. رفت جلو نگاه کرد، دید ای داد و بیداد، قاضی با سر شکافته غرقه خون افتاده وسط حمام و ریش و پشمش را هم واجبی برده! دوید این و آن را صدا کرد آمدند کمک کردند حکیم و دوا آوردند سرو صورتش را بر هم گذاشتند بستند بردند تو خانه اش خواباندند تا حالش جا آمد، آن وقت اول باری کهتوانست از جاش بلند شود بی معطلی یک تشت نیل غلیظ درست کرد پیرهن سفیدی را که تاجر باشی پیشش گذاشته بود تا اگر خدای نکرده دختر قدم کج برداشت انگشتش را نیلی کند بزند به آن، فرو کرد تو تشت و سپرد دست قاصد مخصوص، گفت: «می روی مکه فلان حاجی را پیدا می کنی این را می دهی دستش و بی یک کلمه حرف بر می گردی.»سرتان را درد نیاورم، بیچاره دختر به انتظار برگشتن پدر و برادرش تو خانه نشسته بود که ناگهان یک روز سحر برادرش از گرد راه رسید، نه سلامی و نه علیکی، خنجرش را از کمر کشید دختر را لب باغچه دراز کرد و گفت: «اشهد تو بگو که به فرمون پدرمون باید سر تو ببُرم!» دختر گفت: «ای برادر، من تو چنگ توام. اما نمی خوای پیش از اون که سرمو از تن جدا کنی علتشو بم بگی تا دسِ کم ندونسته از دنیا نرم؟»پسر گفت: «ای پتیاره هرزه! خودت بهتر از هر کس دیگه ای می دونی که تو این شهر واسه من و پدرم حیثیت و آبرو باقی نگذاشته ای. اما حالا که می خوای از زبون من بشنفی بذار به ات بگم: پدرمون موقع رفتن به پیرهن پیش قاضی گذاشته بود که هر گاه تو قدم کجی ورداشتیانگشتشو نیلی کنه بزنه به اون. خدا می دونه چه رسوایی هایی بالا آورده ای که قاضی چاره ای جز این ندیده که اون پیرهنو فرو کنه تو تشت نیل و بفرسته برا پدرمون!... یا الله، عجله کن: اشهد تو بگو که پدرم بیرون دروازه چشم به راه منه تا پیرهن خونی تو رو براش ببرم که جیگرش خنک بشه و راهمونو بکشیم بریم به شهر دیگه تو به دیار غریب زندگی کنیم!»دختر که این را شنید اشک تو چشمش حلقه زد رو به آسمان کرد و چنان آهی کشید که دل برادره آتش گرفت. گفت: «حرفی نیست برادر، فقط خدا خونه ظلمو خراب کنه! زودتر کارتو بکن و خودتو برسون به پدرمون که معطل نمونه، اما بدون و آگاه باش که دومن عصمت من از برگگل پاکیزه تره.»برادره به دلش برات شد که باید کاسه ای زیر نیم کاسه باشه. نشست پا پی خواهره شد که «بگو ببینم قضیه چیه»، و دختره هم همان جور که یک چشمش اشک بود یکیش خون، حال و حکایتش را با قاضی از سر سیر تا ته پیاز تعریف کرد و دست آخر درآمد که «به خاک مادرمونقسم اونچه گفتم عین واقعه س. نه یک کلمه کم نه یک کلمه زیاد.»برادره دست انداخت گردن خواهرش دوتایی گریه سیری کردند، بعد پا شد یکی از پیراهن های دختر را برداشت دستش را گرفت با خودش برد تو صحرا یکی دو تا کفتر چاهی شکار کرد. پیرهن دختر را زد تو خون کفترها به اش گفت: «قاضی چنون قاپ پدر ما و همه اهل شهر ودزدیده که اگر تو جومه از ورق قرآن تنت کنی حرفتو باور نمی کنه. جز این چاره ای نداریم که من این پیرهنو ببرم نشونش بدم قسم راست و دروغ سرهم کنم که تو رو کشته م، تو هم خودتو به خدا بسپری به طرف این بیابونو بگیری بری ببین تقدیر و سرنوشت به کجا می رسوندت.»باز دست انداختند گردن هم، غم دلشان را به آب گریه شستند، بعد با هم وداع کردند از هم جدا شدند. پسر راه برگشت را پیش گرفت و دختر بی راهه بیابان را و هر کدام رفتند ببینند نصیب و قسمت چه خوابی برایشان دیده. دختر یک ور بیابان را گرفت و رفت و رفت تا رسید به یک چشمه و یک درختزاری، نشست آبی خورد و دست و رویی شست و زانوی غم به بغل گرفت و رفت تو فکر آخر و عاقبت زندگیش که یک وقت سر و صدای یک دسته سوار و شیهه و خرناسه اسب به گوشش خورد. پا شد چشم انداخت دید بعله، یک جوانی که آثار بزرگی و بزرگزادگی از سر و وضعش پیداست از جلو و یک دسته سوار هم با فاصله از دنبالش دارند می آیند، این طرف. آن ها را که دید زودی به خودش جنبید و درختی را که شاخ و برگ تو هم تری داشت گرفت خودش را رساند آن بالا هر جوری که بود آن لالوها قایم شد ببیند چی پیش می آید. حالا نگو این جوان پسر پادشاه شهری در آن نزدیکی هاست که پدر و مادرش جدّ کرده اند که حتماً با دختر عموش عروسی کند. او هم دختر عموئه را دوست ندارد و مدام امروز و فردا می کند و از آنجا که قرار است تا یک هفته دیگر بساط عقد و عروسی را راه بیندازند و دست آنها را بگذارند تو دست هم، پسره از شاه باباش اجازه گرفته آن یک هفته را تو صحرا و جنگل به شکار بگذراند.خلاصه، رسیدند آنجا را برای اتراق پسند کردند نزدیکی چشمه برای شاهزاده خیمه خرگاه زدند و چون دیگر داشت غروب می شد بساط آبداری را علم کردند. بنای پخت و پز را گذاشتند و شاهزاده که خسته بود حاجبش را صدا زد و گفت: «من خسته ام می خواهم پیش از غذا چرتکوتاهی بزنم. شام را که آوردی اگر دیدی خوابم بیدارم نکن. مجمعه را بگذار تو چادر، دم در، بیدار که شدم می خورم.»نوکرها دویدند رختخواب پهن کردند، یک شمعدان طلا روشن کردند، گذاشتند بالا سرش یک شمعدان نقره هم روشن کردند گذاشتند پایین پاش، شاهزاده همان جور با لباس افتاد رو رختخواب و با یک دنیا غم و غصه ای که تو دلش داشت خوابش برد. حاجب هم وقتی شام را آورد و دید شاهزاده خوابیده همان جور که دستور داشت بی سر و صدا مجمعه کبک و کباب و چلو و خورش را گذاشت تو چادر و چون باقی عده هم راه درازی آمده بودند شام شان را که خوردند سرشان را گذاشتند جای پاهاشان و گرفتند خوابیدند.حالا بشنوید از دختر که پشت شاخه ها و برگها همه چیز را می دید و چون از دیشب تا حالا هم هیچی نخورده بود بوی کبک و کباب و آن شام شاهانه که به دماغش می زد اشتهایش را تیزتر می کرد. صبر کرد خوب که اهل اردو خوابشان سنگین شد با احتیاط از درخت آمد پایین خودش را رساند به خیمه پسر پادشاه ست و سیر غذا خورد آهسته دستمال او را از جیبش در آورد دست و دهنش را پاک کرد شمعدان نقره را برد گذاشت بالا سر شاهزاده و شمعدان طلا را برداشت گذاشت پایین و برگشت رفت بالا درخت سرجاش.شاهزاده نصفه نیمه های شب از زور گشنگی بیدار شد. پا شد مجمعه را کشید جلو که چیزی بخورد دید نصف بیشتر غذاها خورده شده، چشمش افتاد دید دستمال جیبش هم چرب و چیل افتاده پای مجمعه. هاج و واج به این ور آن ور نگاه کرد دید انگار یکی دستی دستی جای شمعدان های طلا و نقره را با هم عوض کرده. خلقش تنگ شد بنا کرد داد و بیداد کردن. حاجب و نوکرها بیدار شدند خودشان را رساندند دیدند آره، یکی آمده شام پسر پادشاه را خورده دست و بالش را با دستمال جیب پسر پادشاه پاک کرده شمعدان ها را هم بالا پایین گذاشته و از همان راهی که آمده برگشته؛ اما هر چه عقلشان را سر هم گذاشتند که کی بوده کی نبوده، چیزی دستگیرشان نشد. همین قدر گفتند باید کار جن و پری باشد. چون دهن اهل اردو می چاد که به خودش جرأت همچین کاری را بدهند.باری، آفتاب زد و شاهزاده با خدم و حشم سوار شدند رفتند پی شکار و گشت و گذار و غروب که برگشتند باز پسر پادشاه همان دستور دیشب را به حاجب داد و خسته و کوفته رفت تو جا گرفت خوابید و حاجب دوباره مجمعه شامش را آورد گذاشت تو خیمه دم در و سحر که از خواب پا شدند دیدند ای بابا، باز هم شبانه حریف آمده بی سر و صدا همان دسته گل شب پیش را به آب داده و گذاشته رفته پی کارش. پسر پادشاه که این را دید پیش خودش گفت: «غلط نکنم باید رازی تو این کار باشد.» امروز غروب که از شکار برگشتند، بعد از آن که همان دستورهای دیشب و پریشب را به حاجب داد جوری که کسی نفهد انگشتش را با چاقو زخمی کرد یک خرده نمک آن رو پاشید که خوابش نبرد و زیر چشمی کشیک کشید که یکهو نصفه های شب دید جل الخالق! دختری مثل پنجه آفتاب از درخت آمد پایین نشست سر مجمعه از هر بشقاب تکی زد، سیر که شد دستمال او را از جیبش درآورد دست و دهانش را پاک کرد پا شد شمعدان نقره را گذاشت بالا سر و همچین که آمد شمعدان طلا را بردارد شاهزاده پرید بند دستش را چسبید گفت: «تو رو به هر کسی می پرستی بگو ببینم کی هستی؟ جنی، انسی، پریزاده ای یا آدمیزادی؟ دو شبه منو بازی داده ای اما حالا دیگه از چنگم خلاصی نداری. تا نگی معنی این کارهایی کهمی کنی چیه ولت نمی کنم.»او را نشاند خودش هم گرفت نشست کنارش و دختر همه حال و حکایتش را برای او تعریف کرد. پسر پادشاه هم که دختر به یک نظر دین و دلش را برده بود با خودش گفت: «باید نصیب و قسمت من تو باشی.» بعد رو کرد به دختر که: «دیگه لازم نیست بری خود تو سر درختقایم کنی؛ همین جا پیش من بمون ببینم چی پیش میاد.»شمیشرش را کشید گذاشت وسط خودشان، گرفتند خوابیدند.القصه، سه روز باقی هفته را به همین ترتیب با هم گذراندند تا این که شب آخر بعد از آن که شام شان را خوردند پسر پادشاه به زبان آمد و گفت: «من از دل و جون هلاک عشق توام اما بدون و آگاه باش که منو از تو گهواره با دختر عموم که پادشاه به شهر دیگه س نومزد کردن. چشم دیدن دختره رو ندارم اما عموم آدم پر شرّوُ و شوریه و از خدا میخاد من زیر بار عروسی با دخترش نرم تا به این بهونه قشون بکشه بیاد تخت و تاج پدرمو ازش بگیره و خاک مملکت ما را به توبره کنه.»این را گفت و بنا کرد اشک ریختن و بیقراری کردن و چه کنم چه کنم گفتن.دختر اشک های شاهزاده را پاک کرد و گفت: «تو باید به چیز بدونی اگه ما قسمت هم باشیم عموت که هیچی، همه عالم هم شمشیراشونو واسه مون از رو ببندن کاری از پیش نمی برن؛ اگرم قسمت چیز دیگه باشه هیچکی تو این عالم نمی تونه اونو عوض کنه.»باری، باز مثل هر شب شاهزاده شمشیرش را کشید گذاشت میان خودش و دختر و دوتایی گرفتند خوابیدند.صبح زود بیدار شد و بار و بندیل را بستند اما دختر همان جور خواب بود. شاهزاده که دلش نمی آمد او را برای وداع بیدار کند دستور داد رفتن گل زیادی از صحرا چیدند آوردند دختر را غرق گل کرد، خنجر جواهر نگارش را آورد گذاشت کنار رختخواب، دستور داد خیمه وخرگاه را بگذارند بماند. سوار شد و با چشم گریان و دل بریان راه افتاد. دیگر چه بگویم که شاهزاده چه حالی داشت همین قدر پایش پیش می رفت دل پیش نمی رفت.از آن طرف بشنوید که یک وقت دختر هراسان از خواب پرید، دید ای دل غافل مرغ تیر خورده اش با بال شکسته از قفس پریده و او را حتی برای یک وداع خشک و خالی هم بیدار نکرده. ماند حیران و ویلان که چه بکند چه نکند، که دید صدای زنگوله می آید. سرش را کرد بیروندید چوپان جوانی است گله اش را می چراند صداش کرد پرسید: «اون کپنک چوپونی و کلاه نمدیتو با این خیمه و خرگاه تاخت می زنی؟»گفت: «چرا نزنم؟»دختر رخت چوپان را گرفت پوشید خنجر جواهر نگار را آن زیر بست به کمرش کپنک را انداخت دوشش کلاه نمدی را کشید رو گوش هاش خدا را یاد کرد رد او را گرفت و رفت و رفت تا نزدیکی های عصر رسید به عقبه دارها. پسر پادشاه که دم به دم بر می گشت پشت سر را نگاه می کرد یک وقت دید چوپانی دارد می آید. گفت آوردندش جلو پرسید: «از کجا می آیی چوپون؟»گفت: «از صحرا»پرسید: «از صحر که اومدی چی دیدی؟»گفت: دیدم«نازنینی خفته بودگل به رویش ریخته بودخیمه دارش رفته بودخیمه گاهش مانده بود.زار زار می گریست از جور یار بی وفا.»پسر پادشاه غمش یکی بود شد هزار تا. دم به دم رو می کرد به چوپان می پرسید: «چوپون تو صحرا چه دیدی؟» و چوپان هم همان جوردر جوابش می خواند:«نازنینی خفته بود.گل به رویش ریخته بود.خیمه دارش رفته بود.خیمه گاهش مونده بودزار زار می گریست از جور یار بی وفا.»رفتند و رفتند تا رسیدند به شهر. شهر را آینه بندان و چراغان کرده بودند. شاهزاده را رسیده نرسیده با ساقدوش ها فرستادند حمام برای حنابندان. گفت: «الّا و بلّا که این چوپون هم باید با ما بیاد بشینه پشت در حموم.»به هر زبانی که بود پدر و مادرش را راضی کرد خودش با ساقدوش ها رفتند تو، چوپان را نشاندند سر بینه، دم به دم از آن تو می پرسید: «چوپون تو صحرا چه دیدی؟» و دختر از سر بینه با صدای خسته می خواند:«نازنینی خفته بودگل به رویش ریخته بودخیمه دارش رفته بودخیمه گاهش مونده بودزار زار می گریست از جور یار بی وفا.»آن قدر خواند و خواند تا دیگه پاک آرام و قرارش از دست رفت و این بار که پسر پادشاه پرسید «چوپون تو صحرا چه دیدی؟» خنجر جواهر نگار را از زیر رخت چوپانی کشید و به یک ضرب سینه خودش را درید. پسر پادشاه دید جوابی نیامد. دوباره و سه باره پرسید، دید باز هم جوابی نیامد. هراسان خودش را انداخت سر بینه. دید چوپان نیست و دختر است و با خنجر جواهر نگار سینه خودش را دریده. آه از نهادش در آمد و او هم با همان خنجر زد شکم خودش را پاره کرد. خبر به دختر عموئه رسید. خودش را رساند بالای سر آنها و او هم خنجر برداشت فرو کرد تو قلب خودش. همه قصر به هم ریخت. دویدند حکیم را آوردند که: «حکیم باشی دستمان به دامانت یک کاری بکن.»حکیم آنها را وارسید و گفت: «زخم شاهزاده و دختر را بدوزم چاق میشن اما عروس که خنجر تو قلبش خورده کارش از کار گذشته.»فوری شاهزاده و دختر را برداشتند بودند تو حرم خواباندند. حکیم باشی زخم شان را دوخت درمانشان کرد و از دهن مرگ برشان گرداند. اما دختر عموئه مرد و وقتی خبرش را برای باباش بردند آهی کشید و گفت: «چه می شد کرد؟ قسمتو سیمرغ هم تو کوه قاف نمی تونه به هم بزنه، ما سگ کی باشیم!»دختر و شاهزاده را برای هم عقد کردند، دوباره شهر را آذین بستند هفت شبانه روز تمام شادیانه زدند و کوبیدند و رقصیدند و دست آن دو تا را گذاشتند تو دست هم و بعد از آن عروسی به خیر و خوشی گذشت، شاهزاده داد نقاش های زبردست ولایت چند تا شمایل از صورت زنش کشیدند آویزان کردند به دروازه های شهر و به دروازه بان ها هم سپرد چشم هاشان را خوب وا نگه دارند هر کسی را که وارد شهر می شود و با دیدن حال و وضعش جور دیگه می شود بگیرند بیارندش دربار .حالا اینها را داشته باشید بشنوید از تاجر باشی، پدر دختر، که وقتی بعد از مدت ها حقیقت حال و حکایت را از دهن پسرش شنید دو تایی سرگذاشتند به بیابان، شهر به شهر می گشتند که شاید بتوانند رد پایی از او گیر بیاورند. وقتی به دروازه این شهر رسیدند و چشم شان به شمایل دختر افتاد آهی کشیدند و هر کدام از یک ور پس افتادند. خبر به دختر رسید، فهمید پدر و برادرشند. گفت آنها را ببرند و به عزت تمام ته باغ قصر نگه دارند و به شان برسند ازشان پذیرایی کنند تا وقتش برسد.قاضی القضات هم که بعد از رسوایی حمام در به در بیابان ها شده بود وقتی به این شهر رسید و چشمش به شمایل دختر افتاد آب دهنی به طرف آن انداخت و گفت: «خونه ت خراب بشه که خونه خرابم کردی!» او را هم گرفتند بردند. دختر گفت یک گوشه نگهش دارند آب و نانی بش بدهند تا تکلیفش را معلوم کند.بعد از چند روز دختر رفت و کینک چوپانی را تنش کرد، شکمبه گوسفندی هم کشید سرش، شاه و شاهزاده و وزیرهای دست چپ و راست ولایت را هم گفت آمدند نشستند خودش هم یک گوشه دم در نشست و اشاره کرد قاضي القضات و پدر و برادرش را آوردند نشاندند و پادشاه به دختر که خودش را به ریخت چوپان ها در آورده بود رو کرد و گفت: «خوب پسر، دیگه وقتشه که قصه تو واسمون تعریف کنی.»دختر تا دم زمین خم شد و راست شد و گفت: «قبله عالم به سلامت باشند. روزی روزگاری تو یکی از شهرهای عالم قاضی القضاتی بود که از هیزی و حرامزادگی ثانی و تالی نداشت.»قاضی که این را شنید شد کوزه ترشی، پرید وسط حرف که: «خفه شو ملعون الخبيث! قاضی القضات هیز و حرامزاده نمی شود.»دختر گفت: «باشد حالا که نمی خواهین حکایتمو بشنوین، منم نمی گم.» و یک خورده شکمبه را از رو پیشانی بالا زد.پادشاه گفت: «نه باید حکایتو بگی.»دختر گفت: «امر امرِ قبله عالمه. بله تاجر باشی شهر می خواس با پسرش بره حج، چون دخترش مادری، خاله ای، عمه ای، کسی رو نداشت فکر کرد بسپره تش دسِ قاضی القضات. یعنی که گوسفندِ چاقِ پرواری را بسپره دست گرگ گرسنه.....»قاضی باز پرید وسط حرفش که: «خفه شو ملعون الخبيث! قاضي القضات امین شهر است، به اش می گویی گرگ گشنه.....»دختر گفت: «اصراری ندارم، حالا که دوس ندارین باقی شو بشنوین منم نمی گم.» و شکمبه را یک خرده دیگر زد بالا.پادشاه به قاضی گفت: «اگر یه بار دیگه حرف تو حرفش آوردی پدرت را می سوزانم!» و رو کرد به دختر که: «بگو!»دختر گفت: «فرمونِ قبله عالمو اطاعت می کنم. بله به پیرهنم داد به قاضی، گفت: «هر وخ دیدی دخترم قدم کج ور می داره به انگشت نیلی کن بزن تن این پیرهن» و دست پسرشو گرفت و رفت زیارت خونه خدا. اما اوّل باری که چشم قاضی به جمال دختر افتاد دیگ شهوتش غلّ غلّ جوش اومد و سر رفت.»باز قاضی دوید تو حرفش که: «خفه شو ملعون الخبيث! قاضی تا دیگش از جوش نیفتاده باشه قاضیش نمی کنن.»دختر گفت: «خیلی خب حالا که دلتون نمی خواد بشنوین، چی بگم بیخود؟» و باز هم یک ذره دیگر شکمبه را بالاتر زد.چه دردسرتان بدهم. هی قاضی پرید تو حرف دختر و هی دختر زبان به کام کشید و شکمبه را برد بالاتر و هی به امر پادشاه قصه را پی گرفت، تا دست آخر وقتی صحبت به آن جا رسید که حکیم باشی زخم پسر پادشاه و دختر را دوخت و چاقشان کرد، باز قاضی دوید تو حرفش که: «مزخرف می گوید ملعون الخبیث مگر شکم آدمیزاد خرجین سفری است که رفوش بشود کرد؟»و دختر که این را شنید گفت: «حالا که همچین شد، خود قبله عالم شاهدن، شاهزاده نور چشم خودشون بود. اون دختر هم خود منم!» و یک مرتبه شکمبه را از سرش کشید، خودش را انداخت تو بغل پدر و برادرش و گفت: «اینا هم پدر و برادر من که جفای این قاضی خدانشناس آواره کوه و دشت شون کرد.»به دستور پادشاه، ریش قاضی را بستند به دمب یک قاطر چموش و سرش را دادند به بیابان تا تکه بزرگش گوشش شد و برای تاجر باشی و پسرش هم کنار بارگاه پادشاه قصری ساختند که باقی عمرشان را همه با هم به خوبی و خوشی سر کنند.همچین که خدا آنها را به مرادشان رساند ما بنده های رو سیاه را هم به مرادی که داریم برساند. بگید الاهی آمین! رفتیم بالا هوا بوداومدیم پایین زمین بودقصه ما همین بود.