Eranshahr

View Original

چلچلراغ طلا

افزوده شده به کوشش: سولماز ا.

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: گردآورنده: مهدی ضوابطی

کتاب مرجع: قصه های کهن ایران – ص ۸۰

صفحه: ۳۵۲ - ۳۵۶

موجود افسانه‌ای: nan

نام قهرمان: دختر تاجر و ماهیگیر

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: دختر پادشاه توران

یکی از بن مایه های قصه ها و افسانه های ایرانی دخترانیهستند که از درون خیار، انار، نارنج، سیب، پیه سوز و ... بیرون می آیند. در روایتچلچراغ طلا، دختر در خانه شاهزاده از درون چلچراغ بیرون می آید و دل از او می برد.اما از آنجایی که قهرمان قصه ها بی رنج نمی تواند به آسایش برسد، یک دوره رنج راطی می کند و پس از آن به وصال یار می رسد که این امر با بیرون راندن ضد قهرمان همراهاست. یکی از نکات اسطوره ای این قصه، از آب گرفته شدن قهرمان توسط ماهیگیر است.

مرد بازرگانی در نیشابور زندگی می کرد که زنش مرده بود و دختری برایش گذاشته بود. بازرگان برای اینکه دختر صدمه ای نبیند او را در اتاق محبوس کرده و همه وسایل راحتی را برایش فراهم کرده بود. دختر بزرگ شد و به سن شانزده سالگی رسید و آن چنان زیبا شده بود که به ماه می گفت تو در نیا که من در بیایم. اما دختر از تنهایی دلتنگ بود. روزی به پدرش گفت: پدر جان، تو همه خواسته های مرا برآورده کرده ای اما من دلم می خواهد با مردم رفت و آمد و نشست و برخاست داشته باشم. دلم از تنهایی پوسید. پدرش گفت: دختر عزیزم، تو همین روزها به همسری گلک خان تاجر چای در می آیی، آن وقت به آرزویت می رسی. گلک خان پیرمردی ریش قرمز بود و دختر اصلا دوست نداشت زن او بشود. این بود که روزی به پدرش گفت: پدر جان، بهترین زرگر را خبر کن می خواهم برایم چلچراغی بسازد. تاجر توسط قاصدانی که به چار گوشه دنیا فرستاده بود، زرگر ماهری پیدا کرد و نزد دخترش فرستاد. دختر از زرگر چلچراغی خواست که مثل درخت خرما باشد و توی تنه اش هم یک نفر به راحتی جا بگیرد. دری هم برای داخل و خارج شدن داشته باشد، طوری که اصلاً معلوم نباشد. زرگر دست به کار شد و پس از مدتی آنچه را دختر می خواست ساخت و تحویل داد و به شهر خودش برگشت. شبی دختر کوزه ای شیر و قدری نان برداشت، دکمه در چلچراغ را زد، در باز و دختر داخل آن شد. صبح مرد تاجر هر چه گشت دخترش را نیافت. پس از پنج روز، تاجر به سراغ یکی از دوستان ریش سفید خود رفت تا شاید راه چاره ای نشانش بدهد. مرد ریش سفید وقتی ماجرا را فهمید به تاجر گفت: آن چلچراغ برایت بدبختی آورده است. بهتر است آن را بفروشی شاید دخترت پیدا شود. تاجر چلچراغ را به دکانش برد تا بفروشد. روزی شاهزاده سمرقند از جلوی دکان تاجر می گذشت چشمش افتاد به چلچراغ از آن خوشش آمد و آن را خرید و به قصر برد و توی اتاق خودش گذاشت. دختر که در این چند روز همه شیر و نان را خورده بود از چلچراغ بیرون آمد و  چشمش افتاد به غذاهایی که برای شاهزاده آورده بودند و او نخورده بود. دختر همه بشقابها را خالی کرد و بعد داخل چلچراغ شد. صبح شاهزاده چشمش به بشقابهای خالی افتاد. با خودش گفت من که غذا نخوردم چه کسی غذا را خورده است؟ از نگهبان ها پرسید: دیشب کسی وارد اتاق من شد؟ نگهبانها گفتند: نه. سه روز این ماجرا تکرار شد. روز چهارم شاهزاده تصمیم گرفت که پرده از روی این راز بردارد. این بود که در تختخوابش دراز کشید و خودش را به خواب زد. هنوز مدتی نگذشته بود که صدایی به گوشش خورد. نگاه کرد دید دختری به چه زیبایی از توی چلچراغ بیرون آمد و یک راست رفت سراغ بشقابهای غذا، شاهزاده یک دل نه صد دل عاشق دختر شد و طوری که او را نترساند به سراغش رفت و با او سر صحبت را باز کرد و فهمید که ماجرای دختر چیست. دختر هم از حرف هایی که شاهزاده زد فهمید که قرار است او دختر توران زمین را که شاهزاده خانمی بد اخلاق است به زنی بگیرد. گرچه شاهزاده ای را دوست ندارد. اما پدرش پا را در یک کفش کرده که دختر توران زمین را عروس خود کند. شاهزاده دل به دختر چلچراغ داده بود و عزمش هم جزم شد که دختر توران زمین را از سر خود واکند. این بود که انگشتری به دست دختر چلچراغ کرد که او را از آن خود کرده باشد. چند روزی از این میان گذشت و روزی برای انجام مراسم عقد و عروسی دختر توران زمین به قصر پادشاه سمرقند آمد. اما شاهزاده به سراغ دختر توران نرفت. دختر از این برخورد ناراحت شد و یکی از کنیزانش را فرستاد تا در قصر بگردد و بفهمد چرا شاهزاده در مجلس او شرکت نکرده است. کنیز آمد و فهمید که شاهزاده معشوقه ای دارد و از اتاقش بیرون نمی آید. رفت و خانم را خبر کرد. خانم با لباس مبدل به اتاق شاهزاده رفت. شمع های چلچراغ را روشن کرد. کم کم تنه چلچراغ آنقدر داغ شد که دختر در آن را باز کرد و بی حال و بی هوش کف اتاق افتاد. دختر پادشاه توران به یکی از نگهبان ها گفت که این دختر جادوگر است و بهتر است که او را جایی سر به نیست کنند. نگهبان دختر را توی سبد گذاشت و آن را به رودخانه انداخت. ماهی گیری کنار رودخانه داشت ماهی می گرفت. وقتی تورش را بالا کشید دید دختری توی آن افتاده است او را به کلبه اش برد. دختر در کلبه ماهی گیر زندگی می کرد که روزی ماهی گیر برایش خبر آورد: پسر پادشاه مریض شده است و لب به غذا نمی زند. جارچی ها همه جا جار می زنند که هر کس بتواند غذای خوشمزه ای بپزد که شاهزاده خوشش بیاید و آن را بخورد از پادشاه جایزه می گیرد. دختر فوری آبگوشت قهوه ای درست کرد و در ظرفی ریخت و انگشتری که شاهزاده به او داده بود توی ظرف انداخت و ظرف را به دست ماهی گیر داد تا برای شاهزاده ببرد. ماهی گیر پیش خودش گفت: شاهزاده ای که غذاهای به آن خوبی را نمی خورد آبگوشت قهوه ای می خورد؟ اما نخواست دل دختر را بشکند. این بود که ظرف را برداشت و به طرف قصر رفت و با التماس و درخواست نزد پسر پادشاه رفت. شاهزاده از عطر غذا خوشش آمد و کم کم شروع کرد به خوردن و انگشتر را پیدا کرد. از ماهی گیر پرسید این غذا را کی درست کرده بود؟ ماهی گیر که فکر می کرد پسر پادشاه از غذا خوشش نیامده ترسان و لرزان گفت: دخترم.شاهزاده با عصبانیت گفت: فوری برو و دخترت را بیاور. ماهی گیر نالان و بر سر زنان پیش دختر برگشت و حال و قضیه را برای او تعریف کرد. دختر به همراه ماهی گیر به قصر رفتند. شاهزاده تا چشمش به دختر افتاد جلوی او زانو زد. ماهی گیر با بهت و حیرت این صحنه را می نگریست. دختر ماجرای خود را برای شاهزاده تعریف کرد. شاهزاده هم گفت: من فکر می کردم که این ماهی گیر انگشتر را از تو دزدیده است. برای همین ناراحت شدم. شاهزاده ماجرا را با پادشاه سمرقند در میان گذاشت دختر پادشاه توران از آنجا رفت و دختر و شاهزاده عروسی کردند و تاجر نیشابوری، یعنی پدر دختر را هم به جشن عروسی دعوت کردند و از همه مهمانها با آب گوشت قهوه ای پذیرایی کردند.