Eranshahr

View Original

استاد اصیب

افزوده شده به کوشش: زهرا سادات ش


موجود افسانه ای: ندارد

نام قهرمان/قهرمانان: استاد اصیب

نوع قهرمان/قهرمانان: مرد، مرد نجار

نام ضد قهرمان: وزیر

مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان

شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ۱۹۱ - ۱۹۴

منبع یا راوی: م. ب. رودنکو - مترجم: کریم کشاورز

کتاب مرجع: افسانه‌های کردی - ص ۱۹۷


توضیح نویسنده

استاد اصیب، قهرمان قصه، از هوش و درایت زیادی برخوردار است و همین ویژگی او را به نیک‌بختی می‌رساند. بازنویسی این قصه را بر اساس قصه «استاد اصیب»، که در کتاب «افسانه های کردی » ضبط گردیده است، می‌نویسیم


یکی بود یکی نبود. مردی بود به نام استاد اصیب که که نجاری می‌کرد. استاد اصیب و مادرش با هم زندگی میکردند و بسیار فقیر بودند. استاد اصیب از چوب‌هایی که مادرش از جنگل تهیه میکرد بازیچه‌های زیبایی می‌ساخت و می‌فروخت. ‌روزی پادشاه و وزیر با لباس مبدل در شهر گردش میکردند. پادشاه بازیچه‌هایی را که اصیب ساخته بود دید و خیلی خوشش آمد. از اصیب پرسید: آیا می‌توانی از طلا گوسفند بزرگی بسازی؟ اصیب گفت: بله. روز بعد پادشاه یک کیسه طلا که اصیب برای ساختن گوسفند خواسته بود، به او داد. هفته بعد گوسفند حاضر بود و پادشاه از آن خیلی خوشش آمد. اصیب را به قصر خود برد و با او دوست شد. وزیر حسودی میکرد. روزی پیش مادر اصیب رفت و گفت: اصیب گفته است آن طلاهایی را که از مجسمه گوسفند باقی مانده بده. پیرزن نصف کیسه طلا به وزیر داد. وزیر هم به پادشاه گفت که اصیب از طلاهای مجسمه دزدیده است. پادشاه در غضب شد و دستور داد اصیب را بر ستون رسوایی بنشانند. و آن ستون بلندی بود که بر سر آن صفه‌ای از چوب ساخته بودند. اصیب را بر آن نشاندند. مادر اصیب که دید او نیامد به طرف قصر راه افتاد. از میدان شهر میگذشت که صدایی شنید. نگاه کرد دید اصیب را بر ستون رسوایی نشانده‌اند. گریه و زاری کرد. اصیب به او گفت کمی عسل، یک مورچه و یک تکه نخ و طناب فراهم کند. پیرزن چنان کرد بعد اصیب به او گفت که عسل را به سر ستون بماند و نخ را به پای مورچه بسته آن را رها کند. پیرزن چنان کرد. مورچه نخ را به هوای بوی عسل به طرف بالای ستون برد. اصیب مورچه را گرفت و نخ را از پایش باز کرد و به مادرش گفت که طناب را به سر دیگر نخ ببندد. پیرزن چنان کرد. اصیب نخ را بالا کشید و طناب را گرفت و به کمر خود بست. به مادرش هم گفت سر دیگر طناب را به کمرش ببندد. سپس از طرف دیگر ستون پایین رفت و پیرزن از آن طرف بالا کشیده شد و جای اصیب قرار گرفت. اصیب فرار کرد. فردا صبح که مأموران برای اعدام کردن اصیب آمدند، دیدند پیرزن جایش نشسته. او را از ستون پایین آوردند و رها کردند. اصیب رفت و رفت تا به چوپانی رسید. از او یک ظرف شیر و یک تکه نی گرفت. نی را روی ظرف شیر گذاشت و روی آن نشست. اما بشنوید از پادشاه. او رمالان و فال گیران را جمع کرد تا رمل بیندازند و بگویند اصیب به کجا رفته است. آنها رمل انداختند و گفتند اصیب از روی پلی از دریای سفید گذشته است. اصیب در همان شهر نزد مرد ثروتمندی به کار مشغول شد. روزی شاه همه ثروتمندان را احضار کرد و گفت: فردا هر کدام از شما یک بره به این جا بیاورید. ثروتمندان فردا با بره‌هایشان حاضر شدند. پادشاه گفت هرکس بره خود را می‌برد و پس از یک سال به این جا می‌آورد. وزن بره نباید کم یا زیاد شود. اگر کم و زیاد شده باشد سر از تن صاحبش جدا می‌کنم. بعد دستور داد وزن بره‌ها و اسم صاحبانشان را نوشتند. ارباب اصیب هم یکی از این‌ها بود. او ناراحت به خانه برگشت و ماجرا را به اصیب گفت. اصیب به جنگل رفت و بچه گرگی آورد و در آغل بره گذاشت و به اربابش گفت: بره علف می‌خورد و چاق می‌شود ولی تا چشمش به بچه گرگ می‌افتد از ترس لاغر می‌شود. بنابراین نه چاق می شود نه لاغر . یک سال گذشت، ارباب اصيب بره را برد به قصر پادشاه. همه بره‌ها را وزن کردند. فقط بره ارباب اصيب وزنش تغییر نکرده بود. پادشاه از او پرسید: چه کسی تو را راهنمایی کرد. ارباب گفت: کارگری دارم به نام اصیب. او به من یاد داد. پادشاه گفت: بگو اصیب فردا بیاید اینجا. ارباب به خانه بازگشت. اصیب خدمت پادشاه درآمد. پادشاه به زودی فهمید که اصیب از همه اطرافیانش عاقل‌تر است. به پسرش احمد گفت با اصیب دوستی کن و او را سرور چهل نوکر خود ساز. روزی احمد و اصیب به شکار رفتند. احمد به دنبال یک غزال افتاد و مدتی در پی او تاخت. غزال به قله کوهی رفت و احمد هم به دنبالش. غزال به طرف چشمه‌ای دوید و ناپدید شد. احمد نگاه کرد و در کنار چشمه چشمش به دختر زیبایی افتاد. از دختر پرسید نامت چیست؟ دختر دستمالی را نشان داد. احمد گفت: دختر کیستی؟ دختر کفشش را نشان داد. احمد پرسید: اهل کجایی؟ دختر سبویی مسین را نشان داد. زیبایی دختر چنان بود که احمد از اسب افتاد و بی هوش شد. وقتی به هوش آمد، دختر نبود. برگشت و ماجرا را برای اصیب گفت. اصیب گفت از آنچه تو پرسیده‌ای و او جواب داده است، معلوم می‌شود که نامش دستمال خانم است. اسم پدرش «شیمو»(به کردی کفش را شیمیک گویند) پادشاه و اهل مصر است. احمد و اصیب بار سفر بستند و به مصر رفتند. هنگام غروب به آن جا رسیدند و نزد پیرزنی رفتند. پیرزن به آنها جای داد. آنها پولی هم به پیرزن دادند تا برایشان خوردنی و رخت خواب بخرد. بعد از پیرزن پرسیدند که دستمال خانم دختر شیمو پادشاه را میشناسد یا نه. پیرزن گفت میشناسم و همیشه برای شستن سرش به خانه‌اشان میروم. اصیب گفت: فردا که او را دیدی به او بگو که دنبالش آمده‌اند. در عوض ما به تو طلا می‌دهیم پیرزن شاد شد و فردا پیغام را به دختر رساند. دختر دستور داد تا او را زیر درخت گلابی تازیانه بزنند. پیرزن کتک خورده و رنجور خود را به خانه رساند و گفت: به خاطر شما مرا زیر درخت گلابی تازیانه زدند. اصیب گفت: او به این طریق برای ما پیغام داده که فردا زیر درخت گلابی منتظر است. فردا اصیب و احمد به باغ کاخ رفتند. احمد زیر درخت گلابی نشست و اصیب به احمد گفت مواظب باش خوابت نبرد و بعد در جایی پنهان شد. مدتی گذشت. احمد به خواب رفت. دستمال خانم آمد و دید احمد خوابیده،مقداری کشمش در جیب او ریخت و رفت. اصیب آهسته به دنبال دستمال خانم رفت و طوری که او متوجه نشود تکه‌ای از دامن لباسش را برید و نزد خود نگه داشت. بعد رفت و احمد را بیدار کرد و به خانه پیرزن رفتند. از آن جا اسباب خود را جمع کردند، سوار بر اسب‌هایشان شدند و رفتند بیرون از شهر، در غاری، وسایل و اسب را پنهان کردند و پیاده به مصر بازگشتند. به میدان شهر رفتند و داد و فریاد زدند که دزد اموال ما را برده. پادشاه آنها را خواست و پرس و جو کرد. اصیب گفت: عده‌ای دزد به ما حمله کردند. من یک تکه از دامن رییس راهزنان را کندم. پادشاه با دیدن آن تکه پارچه گفت: این از پارچه لباس دستمال خانم است. لباسی را که روز قبل دستمال خانم پوشیده بود آوردند و دیدند که آن تکه درست به اندازه و شکلی است که از دامن لباس دستمال خانم کنده شده. پادشاه خواست سر دختر را از تن جدا کند. اما اصیب گفت: شما او را به ما بدهید، ما خودمان عدالت را اجرا می‌کنیم. پادشاه دستمال خانم را به آنها سپرد و اسب و لباس هم به آنها داد. به شهر خود بازگشتند و احمد با دستمال خانم و اصیب با خواهر احمد عروسی کردند. بعد از مدتی به نزد پدر دستمال خانم رفتند و حقیقت را به او گفتند