پاداش
افزوده شده به کوشش: آستیاژ
موجود افسانه ای: ندارد
نام قهرمان/قهرمانان: خادم
نوع قهرمان/قهرمانان: مرد
نام ضد قهرمان: همسر امیر
مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان
شماره صفحه در مجموعه: جلد دوم ص ۱۴-۱۱
منبع یا راوی: محسن میهن دوست
کتاب مرجع: سمندر چهل گیس، ص ۲۱
توضیح نویسنده
افسانه های اخلاقی که به روابط اجتماعی بین انسانها می پردازند. بخش عمده ای از افسانه های عامیانه را در بر می گیرند. در این گونه افسانه ها حرص و آز خیانت در امانت دورویی و فریبکاری دغل بازی و حسادت خودخواهی زورمندان، عدم وفای به عهد، پایمالی حقوق دیگران، ظلم و تعدی حکومت ها و... مورد بررسی و انتقاد قرار می گیرد. خیانت به همسر که در افسانه پاداش میخوانیم نیز یکی از مواردی است که در افسانه های اخلاقی به نقد کشیده می شود. همچنین افسانه ها همپای دیگر انواع ادبی و هنری به نقد اعمال و رفتار حکومت ها پادشاهان و درباری ها پرداخته اند و البته خود محملی برای ابراز تنفر از این گونه روابط بوده اند. در پایان این افسانه ها، اغلب فرد خیانتکار به سزای اعمال خود می رسد. این پاداش اعمال ناپسند البته همان آرزوهای نهفته در دل مردم است که به صورت افسانه درآمده است.
در روزگاران قدیم امیری بود که زن بسیار زیبایی داشت. یک روز این امیر تنگی پر از ماهی به خانه برد و زنش با دیدن تنگ ماهی روبنده اش را روی صورت انداخت که ماهی ها او را نبینند و طوری صورت اش را پنهان کرد تا امیر پاکیزه اش بداند. وقتی امیر در خانه بود همسرش دست و روی در حوض نمی شست و می گفت ماهیان نر سبب گناه من میشوند و در برابر امیر از نزدیک شدن به حوض خودداری میکرد. یک روز امیر در کنار همسرش نشسته بود و خادمی هم آنجا حضور داشت. همسر امیر دوباره از ماهیهای نر حرف زد و ادا درآورد، خادم امیر که آنجا نشسته بود، به خنده افتاد و امیر پرسید برای چه به خنده افتادی؟ خادم گفت: فقط خندیدم امیر گفت باید علتی داشته باشد خادم به حرف در نیامد و سکوت کرد. امیر خشمگین شد و خادم ترسید خادم گفت همسر زیبایت چهل جوان زیبا روی را در سرداب خانه ات به بند کشیده و هرگاه که به شکار می روی ، نزد آنها می رود امیر که سخت ناراحت شده بود به خادم گفت: باید پی به حقیقت ببرم و افزود دوباره به شکار میروم اما شب هنگام به خانه تو باز خواهم گشت. آنجا خواهم گفت که چه باید بکنیم. روز بعد امیر به شکار رفت و شب هنگام به خانه خادم بازگشت امیر از خادم خواست که او را در خورجینی کند و ببرد آنجا که همسرش بزم به پا میکند و با مردان اسیر به عیش مینشیند امیر در برابر این کار به خادم قول داد که به او صد من زعفران پاداش بدهد. خادم به ریخت درویشان در آمد و امیر را در خورجینی کرد و به راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا به خانه امیر رسید صدای ساز و آواز در کوچه پیچیده بود. درویش به در زد و خواند: حالا بنگر این مکر زنان حالا حاضر كن صد من زعفران و باز خواند و خواند تا در را به رویش گشودند. در سر سرای امیر چهل جوان زیباروی نشسته بودند و رامشگران می نواختند و جام گردان می در پیاله ها میریخت همسر امیر در آن حالت چند بار به درویش گفت که همان بیت را بخواند و تکرار کند. نزدیک صبح بزم تمام شد و درویش به خانه اش بازگشت. اما امیر در خورجین هم چنان شاهد رفتار همسرش بود. همسر امیر هر چهل جوان را به سرداب روانه کرد و در آن را بست و بعد خود را به بستر رسانید و خوابش برد. امیر از خورجین بیرون آمد و دستور داد همسرش را در صندوقی کنند و کناری بگذارند تا صبح که بیدار شود. صبح که شد زن امیر از خواب برخاست و فهمید که چه پیش آمده است. همسر امیر را از صندوق بیرون آوردند و او را به دم اسب ابر باده بستند و به سوی بیابان رهایش کردند. امیر هر چهل جوان را از بند رها کرد و از سرداب بیرون آورد و از آنان خواست که بگویند ماجرا از چه قرار بوده است جوانها گفتند هر غروب که از کنار خانه ات میگذشتیم پری رویی چهره نشان میداد بعد هر یک به گونه ای بیهوش میشدیم و سپس خود را در سرداب به بند میدیدیم. هرگاه که تو به شکار میرفتی بندها را میگشود و با ما به به عیش می نشست.