Eranshahr

View Original

پادشاه و سه دخترش (1)

افزوده شده به کوشش: آستیاژ


موجود افسانه ای: پسری که نصف سرش از طلا و نقره است و مروارید میگرید

نام قهرمان/قهرمانان: دختر کوچک

نوع قهرمان/قهرمانان: زن

نام ضد قهرمان: خواهران حسود

مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان

شماره صفحه در مجموعه: جلد دوم ص ۵۴-۴۶

منبع یا راوی: فرخ صادقی

کتاب مرجع: داستانهای محلی ص ۱۳۵


توضیح نویسنده

رشک ورزی خواهران نسبت به یکدیگر و خوش قلبی و مهربانی خواهر کوچک در بسیاری از افسانه ها آمده است. افسانه و پادشاه و سه دخترش تصویر دیگری از این نوع قصه ها را به ما نشان می دهد. چهره تازه ای که در این افسانه دیده می شود. دختری است که پسری کوچک می زاید. پسری که یک طرف موهای سرش نقره و طرف دیگر طلاست.


روزی بود و روزگاری در زمانهای پیش از این سه خواهر زندگی میکردند . که در دنیای عالم نه پدرشان زنده بود و نه مادرشان و از پول و دارایی هم چیزی نداشتند. دو تا خواهر بزرگتر بدجنس بودند ولی خواهر کوچک آن قدر خوش قلب و مهربان بود که نگو. روزی خواهر بزرگ گفت خواهران من ما خیلی گرسنه ایم پس بهتر است که به زباله دانی برویم بلکه خرده نانی چیزی به دست بیاوریم و بخوریم. سه تا خواهر به زباله دانی رفتند و مشغول جستجو بودند که خواهر وسطی گفت: بیایید هر کس بزرگترین آرزوی خودش را بگوید بینیم مال کدام جالب تر است. خواهر بزرگ گفت اگر وکیل پادشاه با من عروسی بکند من آشی می پزم که اگر همه لشکریان پادشاه هم آن را بخورند باز هم تمام نشود. خواهر وسطی گفت اگر وزیر پادشاه با من عروسی بکند، من یک قالی می بافم که اگر تمام لشکریان پادشاه روی آن بنشینند، باز هم جای خالی داشته باشد. خواهر کوچک گفت اگر خود پادشاه با من عروسی یکند، پسری به دنیا می آورم که نصف سرش طلا باشد نصف دیگر سرش نقره و موقعی که می خندد از دهانش گل بریزد و هر وقت بگرید از چشمانش مروارید بریزد. موقع راه رفتن هم خاک زیر پایش تبدیل به آجرهای طلا و نقره بشود. از اتفاق روزگار پشت این زباله دانی طویله اسبهای پادشاه بود و موقعی که سه خواهر آرزوهای غیر ممکن خودشان را برای همدیگر تعریف میکردند پادشاه برای سرکشی به اسبهایش به طویله آمده بود و حرفهای سه خواهر را شنید. به نگهبانهای قصر دستور داد که بروند و سه تا دختری را که این حرفها را می زدند بیاورد. وقتی نگهبانها دخترها را آوردند پادشاه از آنها پرسید: چه طور این حرفها را میزنید؟ مگر نمیدانید که اگر نتوانید این کارها را بکنید دستور می دهم شما را بکشند؟ خواهرها با هم گفتند پادشاه به سلامت باد شما آرزوهای ما را برآورده کنید اگر ما به گفته هایمان عمل نکردیم حاضریم هر چه فرمان پادشاه باشد اطاعت کنیم. پادشاه دختر بزرگ را به وکیلش داد. دختر وسطی را به عقد و زیرش درآورد و با دختر کوچک هم خودش عروسی کرد و قرار شد که هر یک از خواهرها به نوبت گفته خودش را عملی بکند. خواهر بزرگ در پوست تخم مرغ مقداری آش درست کرد و آن قدر توی آن نمک ریخت که اصلا نمیشد از آن آش به زبان زد و همه لشکریان پادشاه از آن خورد و باز هم باقی ماند. خواهر وسطی یک قالی بافت و هر گره آن یک سنجاق گذاشت. وقتی قالی تمام شد شاه دستور داد که لشکریان روی قالی بنشینند هر کس که روی قالی می نشست سنجاق ها به تنش فرو می رفتند و او مجبور می شد تا آن جا که امکان دارد خودش را جمع بکند روی همین حساب تمام لشکریان پادشاه روی قالی نشستند، باز هم جای خالی روی قالی ماند حالا نوبت خواهر کوچک بود که گفته خودش را عملی بکند. دو تا خواهر از این که می دیدند خواهر کوچکشان زن پادشاه و ملکه مملکت شده از حسودی داشتند میترکیدند و از این میترسیدند که مبادا خواهر کوچکترشان به گفته خود عمل بکند و از هر دو تایشان عزیزتر بشود به این جهت روز زایمان به قابله مخصوص قصر پول و انعام زیادی دادند و به او سپردند که بچه خواهرشان را بردارد و بجایش یک توله سگ بگذارد. موقع زایمان رسید و اتفاقاً خداوند مهربان که همیشه به آدم های خوش قلب و مهربان کمک میکند آرزوی خواهر کوچک را برآورده کرد و بچه او درست همان طوری بود که آرزویش را داشت قابله خدا نشناس بچه را برداشت و به جایش توله سگی گذاشت و بچه را با خودش برد و چون خواهرهای بزرگتر به قابله سپرده بودند که بچه را بکشد به خاطر همین بچه را در یک قوطی چوبی گذاشت رویش را هم تخته کوبید و قوطی را انداخت به دریا به پادشاه خبر دادند چه نشسته ای که آبرویت به باد رفت. دختری که قرار بود برایت پسری بزاید که سرش از طلا و نقره باشد حالا توله سگ زاییده پادشاه خیلی عصبانی شد و دستور داد که زنش را با آن حال بیماری به زندان تاریکی بیندازند خواهر کوچک که انتظار داشت خدا آرزویش را برآورده کند وقتی شنید که توله سگ زاییده از شدت ناراحتی و غصه به سختی مریض شد. حالا بشنوید از شاهزاده کوچولو که یک طرف سرش از طلا بود و طرف دیگرش از نقره وقتی قابله مخصوص بچه را درون قوطی تخته ای گذاشت و در آن را محکم بسته و توی دریا انداخت قوطی مدتی روی آب سرگردان بود و مسافر کوچکش را این طرف و آن طرف میبرد تا آن که طرفهای غروب آفتاب موج های دریا آن را به گوشه ای از ساحل رسانیدند. اتفاقاً در آن گوشه ساحل پیرمردی بود که از راه خارکنی زندگی میکرد و با پول کمی که از فروش خار به دست می آورد زندگی خودش و زنش و هفت دخترش را اداره میکرد. زندگی به آنها خیلی بد میگذشت چون رفته رفته پیر مرد خارکن پیرتر می شد و نمی توانست به قدر کافی خار جمع بکند و غروب آن روز هم بعد از این که پشته ای خار جمع آوری کرد برای رفع خستگی کنار ساحل نشسته بود و امواج زیبای دریا را نگاه میکرد ناگاه دید که قوطی کوچکی سوار بر امواج دریا رو به طرف ساحل می آید با تعجب جستی زد و قوطی را گرفت و فوراً درش را باز کرد. با حیرت بچه یک روزه ای را دید که ساکت و آرام در حالی که انگشت خودش را می مکد توی قوطی است با خود گفت کسی چه میداند، شاید خداوند این بچه را وسیله خوشبختی من و زن و بچه هایم قرار داده بچه را در بالاپوش کهنه خود پیچید و خارها را به دوش کشید و راه خانه را در پیش گرفت. زن و دخترهای پیرمرد خارکن با دیدن بچه شروع به غروغر کردند که مگر ما به اندازه کافی نان خور نداریم؟ این بچه را چرا با خودت آورده ای؟ ولی پیرمرد آنها را دعوت به صبر کرد و گفت که از کجا میدانید؟ شاید این بچه وسیله خوشبختی ما باشد. در این موقع بچه که گرسنه اش شده بود شروع به گریه کرد. پیرمرد و زن و دخترهایش با تعجب زیاد دیدند که از چشم های بچه عوض اشک دانه های شفافی میریزد با خوشحالی همه آنها را جمع کردند و دو سه از دانه ها را دادند و از شیر فروش دهکده مقداری شیر گاو خریدند. وقتی شیر گاو را پخته و به بچه دادند. بچه بعد از این که سیر شد و حالش جا آمد شروع به خندیدن کرد. حالا نخند کی بخند. این دفعه تعجب پیرمرد و زن و دخترهایش از دیدن دسته گلهایی که موقع خنده از دهان بچه بیرون می ریخت چند برابر شده بود. دخترهای پیرمرد با خوشحالی گلها را جمع میکردند و از آنها به سر و سینه خودشان میزدند روز بعد پیرمرد خارکن دانه هایی را که موقع گریه کردن از چشم های بچه بیرون ریخته بود به شهر برد یکی از زرگرهای پولدار شهر به او گفت این ها مرواریدهای خیلی با ارزشی هستند هر قدر از اینها بیاوری من از تو می خرم پیرمرد از فروش مرواریدها به مرد زرگر پول زیادی به دست آورد اصلاً باورش نمیشد که این همه پول را یک جا داشته باشد. با خوشحالی فراوان برای زن و بچه هایش خوراکیهای خوشمزه و لباس خرید. برای بچه هم لباسهای گرم و نرمی خرید و گاوی هم خرید که از شیر آن به بچه بدهند. وقتی پیرمرد به ده برگشت زن و دخترهایش از خوشحالی نمی دانستند چه کار بکنند. آنها هیچ وقت لباس تازه نپوشیده بودند و غذای کاملی نخورده بودند. از آن زمان به بعد بچه خیلی عزیز شده بود دو سه تا از دخترهای پیرمرد شب و روز از او مواظبت میکردند دخترهای دیگر پیرمرد هم در چرانیدن گاو و کارهای خانه به مادرشان کمک می کردند. مدت ها گذشت بچه بزرگتر که شد و شروع به راه رفتن کرد موقع راه رفتن زیر یک پایش آجرهای طلا درست میشد و زیر پای دیگرش آجرهای نقره پیرمرد خارکن برای این که کسی موهای طلایی و نقرهای سر بچه را نبیند یک کلاه از پوست بره برای او درست کرده بود. پیرمرد خارکن در این مدت از برکت وجود این بچه مرد پولداری شده بود عوض خانه خرابه ،قدیم خانه بزرگ و تازه ای درست کرده بود گله های گاو و گوسفند خریده بود و زمینهایی برای زراعت تهیه کرده بود و برای دو تا از دخترهای بزرگش جشن عروسی به پا کرده بود. در این مدت پیرمرد در اثر رفت و آمد زیاد به شهر فهمیده بود بچه ای که در خانه او زندگی میکند و باعث خوشبختی خانواده اش شده همان بچه گمشده پادشاه است که حسادت خواهرهای زن شاه باعث این پیش آمد شده و پادشاه بدون فکر و مطالعه زن بیچاره اش را به زندان انداخته است. پیرمرد که آدم دنیا دیده ای بود صلاح ندانست که در وضع فعلی بودن بچه را در خانه خودش به کسی بگوید چون خود پیرمرد مقام بلندی نداشت که خودش به پیش پادشاه برود و ماجرا را تعریف کند و اطمینان داشت که اگر این ماجرا را به کس دیگری بگوید با وجود قدرت زیادی که خواهرهای زن پادشاه داشتند بچه را از بین میبرند به خاطر همین پیرمرد به کسی حرفی نزد و فقط یواش یواش به خود بچه فهماند که چه اصل و نسبی دارد. بچه هر قدر بزرگتر میشد بر زیبایی و فهم و هنر او صد چندان اضافه می شد. مدتی بعد پادشاه تمام اهل شهر و دهات اطراف را برای شام دعوت کرده بود که هر طبقه یک شب مهمان پادشاه باشند و شام را با او بخورند. روزی که نوبت پیرمرد خارکن و پسرش رسید پسر پیش نجار ده رفت و از او خواست که جوجه ای از تخته درست بکند وقتی جوجه درست شد، پسر آن را در جیب خودش گذاشت و موقع شب همراه پدرش به قصر پادشاه رفت. موقعی که همه مشغول شام خوردن بودند پسر جوجه تخته ای را به دستش گرفته بود و اصلاً لب به غذا نمیزد پادشاه که متوجه همه مهمان هایش بود دید پسر پیرمرد خارکن اصلاً غذا نمیخورد از او پرسید: پسر چرا غذا نمیخوری مگر از غذاهای ما خوشت نمی آید؟ پسر که منتظر همین سئوال بود جواب داد پادشاه به سلامت باشد، من از غذاهایتان خوشم می آید ولی غذاهایتان همه سمی است، به بینید، جوجه من خورد و مرد پادشاه از شدت ناراحتی عصبانی شد و فریاد زد: پسره بی ادب می دانی چه میگویی؟ کجای غذاهای قصر من سمی است؟ مگر جوجه تخته ای غذا میخورد که از خوردن غذاهای سمی بمیرد؟ پسر که میدید نقشه اش به خوبی پیشرفت کرده جواب داد. بلی همان طوری که زن آدم توله سگ می زاید جوجه تخته ای هم غذا می خورد. پادشاه که از شنیدن حرفهای پسر یاد زن خودش افتاد بود با عجله همه را مرخص کرد و پدر و پسر را پیش خود نگه داشت و از پسر پرسید: این چه حرف هایی است که زدی؟ کی این حرفها را به تو یاد داده؟ پسر که به مقصود خود رسیده بود با حرکت دست کلاه را از سرش دور کرد و گفت منم همان بچه ای که زنتان قول داده بود او را بزاید. پادشاه از دیدن سر پسر که از طلا و نقره بود و از شنیدن حرف هایش تمام خاطرات گذشته به یادش آمد و فهمید که بچه اصلیش را پیدا کرده در حالی که از خوشحالی گریه میکرد پسرش را به آغوش کشید و پدر و پسر از دیدن هم دیگر خوشحالی ها کردند. پسر از حال مادرش پرسید پادشاه جواب داد که از مدتها قبل از حال او خبری ندارم پادشاه و پسرش با هم به زندان رفتند و دیدند که بیچاره خواهر کوچک در حال مرگ است. زن پادشاه از دیدن پسر و شوهرش خیلی خوشحال شد و شکر خدا را به جا آورد و پس از چند روز به کلی حالش خوب شد. پادشاه وقتی فهمید که این اتفاق در اثر حسادت خواهرهای زنش به وجود آمده، دستور داد که آنها را جلوی سنگها بیندازند تا جزای عمل بدشان را به بینند. به پیرمرد خارکن هم انعام زیاد داد و او را با خوشحالی روانه کرد و از آن به بعد با زن مهربانش و با پسرش که در دنیا نظیر نداشت زندگی خوشی را شروع کرد.