Eranshahr

View Original

پادشاه و هفت فرزندش

افزوده شده به کوشش: نسرین طاهری پور


موجود افسانه ای: دیو

نام قهرمان/قهرمانان: پسر خروس پا

نوع قهرمان/قهرمانان: هفتمین پسر پادشاه

نام ضد قهرمان: شش برادر، دیو، پیرزن جادوگر

مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان

شماره صفحه در مجموعه: جلد دوم ص ۶۸-۶۵

منبع یا راوی: بهرام فرخ فال

کتاب مرجع: افسانه‌‌های لرستان - صفحه ۷


توضیح نویسنده

پادشاهی که صاحب فرزند نمی‌شد از درویشی ناشناس سیب‌های جادویی می‌گیرد. قرار می‌شود زن‌های پادشاه هر کدام یک سیب بخورند تا باردار شوند. شش زن سیب‌ها را خوردند اما زن هفتم فقط نصف سیب را خورد چون نیمه‌ی دیگر را خروس خانه خورده بود. پاهای بچه‌ی این زن به شکل پای خروس در آمد و پادشاه به همین دلیل آن‌ها را به جای دوری فرستاد. بعد از سال‌ها، شش پسر پادشاه اسیر دیو و زن جادوگر شده بودند اما پسر هفتم پا خروسی آن‌ها را نجات داد. برادران که از پسر پا خروسی حجالت می‌کشیدند او را در چاه انداختند اما حیواناتی که پسر پا خروسی در مسیر نجات دادن برادرانش به آن‌ها کمک کرده بود، او را از چاه بیرون کشیده و با معجزه‌ای پاهایش را به شکل پای انسان درآوردند. پسر پا خروسی به شهر برگشت و با فاش کردن راز اصلی آزادی برادران توانست بر تخت پادشاهی بنشیند.


پادشاهی بود هفت زن داشت اما هیچ کدام از آن‌ها فرزندی نزاییده بودند. هر چه طبیب آوردند و دارو ساختند فایده نکرد. روزی درویشی نزد پادشاه آمد و گفت که می‌تواند زن‌های او را معالجه کند. به شرط آن که پس از آن یک نانِ هر سفره بشود دو تا نان و هر اشک و آهی بشود اشک شادی. پادشاه قبول کرد. درویش هفت سیب قرمز به او داد تا هر کدام از سیب‌ها را به یکی از زن‌هایش بدهد، شش تا از زن‌ها سیب‌شان را خوردند زن هفتمی که عادت داشت کارهایش را خودش انجام بدهد، دستش توی خمیر بود و مشغول پختن نان بود. کارش که تمام شد دید نصف سیبش را خروس خورده است. نصف دیگرش را خورد. پس از نه ماه هر کدام از زن‌ها یک پسر زایید. اما زن هفتم پسرش از پایین تنه مثل خروس بود. پادشاه زن هفتم و پسرش را به جای دوری فرستاد تا کسی متوجه پسر پاخروسی‌اش نشود. بعد سرگرم تربیت کردن پسرانش شد و قولی را که به درویش داده بود فراموش کرد. پسرها بزرگ شدند. روزی پادشاه خواست آن‌ها را آزمایش کند. به آن‌ها گفت: «من دشمن بزرگی دارم.» پسرها گفتند:« او را معرفی کن.» پادشاه گفت:« او دیوی است که هر سال گله‌های مرا غارت می‌کند.» پسرها نشانی دیو را گرفتند و رفتند به سراغش. رفتند و رفتند تا به بیابانی رسیدند که در آنجا دو گاو سیاه و سفید با هم جنگ می‌کردند کشاورزی به پسرها گفت:« اگر می‌خواهید به سلامت از این بیابان بگذرید، گاوها را طوری که هیچ کدام زخمی نشوند، از یکدیگر جدا کنید. پسرها توجهی نکردند و رفتند تا به تنگه‌ای رسیدند که جلوی آن دو قوچ سیاه و سفید با هم می‌جنگیدند. پسرها بدون این که قوچ‌ها را از هم جدا کنند از تنگه رد شدند و رفتند تا رسیدند به قلعه‌ای که دیو و پیرزن جادوگر در آن زندگی می‌کردند. دیو که بوی پسرها به مشامش خورد به پیرزن گفت:« پشت دروازه‌ی قلعه برو. من هم می‌روم به هفت تو. اگر آدمی زاد سراغ مرا گرفت بگو خانه نیست. پیرزن پشت دروازه نشست و پسرها را دید که به طرفش می‌آیند. گفت باد میاد باران میاد، شش نفر به جنگ ما میاد، دیو پرسید:« تلخ است یا شیرین؟» پیرزن گفت:« شیرین» دیو گفت:« بگذار داخل شوند.» پیرزن دروازه را گشود. سوارها داخل شدند. ناگهان گرد و خاک شد. پسرها وقتی چشم باز کردند دیدند در زیرزمین زندانی هستند. خبر در شهر پیچید که پسرهای پادشاه اسیر دیو شده‌اند. پسر هفتم پادشاه، یعنی پسر با خروسی، پا وقتی خبر را شنید از مادرش خداحافظی کرد و رفت تا برادرهایش را نجات دهد. اول پیش پادشاه رفت از او اجازه خواست. پادشاه برای این که او را از خود دور کرده باشد کیسه‌ای زر به او داد و روانه‌‌اش کرد. خروس پا، در میان راه آن دو گاو و دو قوچ را از هم جدا کرد. رفت تا رسید نزدیک قلعه‌ی دیو. پیرزن او را دید گفت:« باد میاد باران میاد خروس پا به جنگ میاد» دیو پرسید:« تلخ است یا شیرین؟» جادوگر گفت:« تلخ» دیو گفت:« من به هفت تو می‌روم. اگر سراغ مرا گرفت بگو خانه نیست.» خروس پا آمد تا رسید به پیرزن و او را مجبور کرد جای پنهان شدن دیو را بگوید. بعد هم سر او را برید و در خورجینش گذاشت و رفت سراغ دیو. او را هم کشت و شاخ‌هایش را در خورجینش گذاشت. بعد رفت و برادرهایش را آزاد کرد و خود را به آن‌ها معرفی کرد. برادرها از این که آزاد شده بودند خوشحال شدند اما برای خودشان ننگ می‌دانستند که خروس پا با نصف بدن آدم آن‌ها را نجات داده باشد. این بود که در میان راه او را در چاهی انداختند و با سنگ بزرگی دهانه‌ی چاه را پوشاندند و رفتند. گاو سفیدی که با گاو سیاه می‌جنگید و خروس پا آن‌ها را از هم جدا کرده بود، از دور دید که شش برادر چه کردند آمد. سر چاه سنگ را با شاخ‌هایش کنار زد. خروس پا بیرون آمد و سوار گاو شد و خود را به شهر رسانید. گاو برگشت. در این موقع درویشی آمد و به خروس پا گفت من همان قوچ سفید هستم و آمده‌ام خوبی تو را جبران کنم. حالا چشم‌هایت را ببند و باز کن. خروس با چشم هایش را بست. وقتی آن‌ها را باز کرد دید پاهایش مثل پاهای آدمی زاد شده است اما از درویش خبری نبود. فقط قوچ سفیدی را دید که رو به بیابان می‌دوید. به شهر رفت و به طور ناشناس در جشنی که پادشاه به خاطر برگشتن شش پسرش برپا کرده بود شرکت کرد. شش برادر داشتند درباره‌ی جنگ خود با دیو و پیروزی بر او دروغ‌ها می‌گفتند که خروس پا طناب بلندی که از موی سر زن جادوگر درست کرده بود و نیز شاخ‌های دیو را از خورجینش در آورد. پسرها که این وضع را دیدند رفتند و پشت سرشان را هم نگاه نکردند. چون سلطان پیر شده بود پسر هفتم را جانشین خود کرد و دستور داد تا یک نان هر سفره را دو نان کنند و هر اشکی اشک شادی باشد.