Eranshahr

View Original

پادشاه و دختر چوپان

افزوده شده به کوشش: آستیاژ


موجود افسانه ای: ندارد

نام قهرمان/قهرمانان: دختر چوپان

نوع قهرمان/قهرمانان: زن

نام ضد قهرمان: ضضض

مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان

شماره صفحه در مجموعه: جلد دوم ص ۴۲-۳۷

منبع یا راوی: ابولقاسم انجوی شیرازی

کتاب مرجع: افسانه های ایرانی - جلد دوم - ص ۱۰۹


توضیح نویسنده

قصه پادشاه و دختر چوپان از قصه های معما پرداز است. در این قصه قهرمان با حل معماها به آنچه که می خواهد می رسد. قهرمان این قصه دختر یک چوپان است که از هوش و کاردانی زیادی بهره مند است و توانایی درک زبان نمادین را هم دارد. ضد قهرمان قصه پادشاه است.


سالها پیش از این پادشاه عدالت پروری زندگی میکرد. روزی پادشاه به شکار رفت و گذارش به سیاه چادر چوپانی افتاد دختر زیبایی دم در چادر ایستاده بود. پادشاه محو جمال او شد. از دختر ظرف آبی خواست. دختر خیلی مؤدبانه با او حرف زد پادشاه که جمال و گفتار دختر را دید و شنید عاشق او شد. به لشکرگاه رفت و ماجرا را به وزیر گفت وزیر پیشنهاد کرد پادشاه چند نفر را بفرستد تا دختر را بیاورند پادشاه گفت نمیخواهم او را به اسیری بیاورند. وزیر را فرستاد تا دختر را از پدرش خواستگاری کند. وزیر به سیاه چادر چوپان رفت و دختر را برای پادشاه خواستگاری کرد. چوپان عصبانی شد و به وزیر بدگویی کرد وزیر رفت و ماجرا را به پادشاه گفت. پادشاه به وزیر گفت باید فکری کنی تا چوپان با رضا و رغبت دخترش را به عقد من درآورد. وزیر گفت: این چوپان خیلی بیشعور است. باید یک نفر مثل خودش را برای صحبت کردن با او فرستاد. یکی از اقوام چوپان را برای انجام این کار پیدا کردند. مرد به چادر چوپان رفت و گفت چرا دیروز عصبانی شده بودی؟ چوپان گفت یک نفر آمد اینجا و گفت: وزیر هستم و آمده ام دختر تو را برای پادشاه ببرم من از بی ادبی او خوشم نیامد و به او بد گفتم مرد گفت چرا این کار را کردی؟ اگر دختر تو زن پادشاه بشود میتوانیم در همه مرتع های سرسبز گوسفندهایمان را بچرانیم و حق مرتع هم ندهیم چوپان گفت ای کاش پادشاه یک نفر آدم درست حسابی مثل تو را می فرستاد تا من او را نرنجانم مرد گفت اگر تو اجازه دهی من می روم و کار را تمام میکنم چوپان قبول کرد مرد رفت و خبر به پادشاه داد. صبح فردا پادشاه وزیر را فرستاد پیش چوپان و به او گفت: برای این که بدانم هوش و فراست دختر چقدر است به او بگو پادشاه خواسته که سه کار انجام دهی. اول پخته و نپخته خواست دوم ریشته و نریشته سوم بافته و نبافته اگر توانست اینها را تهیه کند معلوم است که دختر باهوشی است. آن وقت مقدمات کار را فراهم کن وزیر رفت و چوپان را کنار آبگیری که گوسفندانش می چریدند پیدا کرد و با او به چادر چوپان رفت میان راه وزیر به چوپان گفت: نردبام میشوی یا نردبام بشوم؟ چوپان گفت تو چقدر بی کمالی، مگر آدم نردبام می شود؟! رفتند تا رسیدند به رودخانه وزیر گفت پل میشوی یا پل بشوم؟! چوپان گفت مگر آدم هم پل میشود؟ رفتند تا رسیدند به چادر چوپان پیش دخترش رفت و گفت مردی از طرف پادشاه آمده و حرف های بی سروته می زند. دختر پرسید چه حرفهایی چوپان سخنان وزیر را به دخترش گفت دختر جواب داد: منظور او از نردبام شدن صحبت کردن بوده است. یعنی برای این که راه کوتاه تر بنماید تو حرف میزنی یا من حرف بزنم و منظورش از پل شدن این بوده که تو مرا کول میکنی و از آب میگذرانی یا من تو را کول کنم. دختر رفت پیش وزیر او پیغام پادشاه را به دختر گفت دختر به وزیر گفت: استراحت کن تا آنچه را که پادشاه خواسته است درست کنم رفت و به پدرش گفت که گوسفندی بکشد. دختر یکی از دنبلانهای گوسفند را پخت و یکی را نپخت و در ظرف گذاشت. قدری پشم گوسفند را برداشت و نصف آن را رشت و نصف دیگرش را نرشته توی ظرف گذاشت بعد مقداری نخ پشم برداشت و نصف یک کمربند را بافت و نیم دیگر را نیافت و در ظرف گذاشت ظرف را هم در طبقی قرارداد و روی آن را با دستمال ابریشمی پوشاند وزیر گفت غذایی هم برای پادشاه بپز دختر غذای خوشمزه و خوشبویی برای پادشاه پخت و دور و بر ظرف را با گل های خوش رنگ صحرا تزیین کرد و همراه با آن چیزهایی که پادشاه خواسته بود به دست یکی از نوکرهای پدرش داد تا برای پادشاه ببرد. پادشاه که کاردانی و هوش دختر را دید دستور داد در همان بیابان جشن عروسی بگیرند. ولی بر خلاف رسم عروسی آن شب به دختر دست نزد چند روزی از دختر دوری کرد. بعد او را خواست جعبه ای پر از جواهرات رنگارنگ را به او نشان داد، بعد در جعبه را بست و مهر کرد و داد به دست دختر و گفت من به مسافرت میروم و پس از یک سال بر میگردم وقتی آمدم باید داخل این جعبه بدون آن که مهر آن دست خورده باشد به جای جواهرات سنگ باشد یک بچه هم بزایی و ثابت کنی بچه ی من است یک مادیان و یک اسب دارم اسب را با خودم میبرم. وقتی برگشتم باید مادیان از اسب من آبستن شده باشد. یک غلام و یک کنیز دارم غلام را همراه خود میبرم این کنیزک هم باید از همین غلام آبستن شده باشد. اگر تا وقتی بر میگردم این کارها انجام نشده باشد تو را بدون این که دهم از قصر بیرون میکنم دختر قبول کرد. یک روز از رفتن پادشاه گذشت دختر لباس مردانه پوشید، مادیان و کنیزک و صندوق جواهرات را برداشت و با یک عده سوار از بیراهه خود را از پادشاه جلو انداخت تا به شکارگاه سرسبزی رسید و آنجا خیمه زد و خرگاه بر پا کرد. فردای آن روز پادشاه به همراه خدم و حشم به آنجا رسیدند و از دور آن خیمه و خرگاه را دیدند. پادشاه وزیر را برای پرس و جو به آنجا فرستاد. وزیر رفت و از قراول پرسید که این خیمه و خرگاه از کیست؟ قراول گفت از پسر پادشاه مغرب زمین است و برای شکار به اینجا آمده وزیر دید اغلب خدمه نقاب به صورت دارند. اجازه گرفت و وارد خیمه شد جوان نو رسی را دید که بر تخت زمرد نشسته است. او را دعوت کرد که شب مهمان پادشاه باشد. جوان پذیرفت شب با چند تن از همراهانش که نقاب به چهره داشتند، به مهمانی پادشاه رفت. پاسی از شب گذشته شطرنج آوردند جوان و پادشاه بر سر اسب و مادیان شرط بندی و بازی کردند و بازی را از پادشاه برد و پس از خوردن شام به خیمه خود برگشت پادشاه اسب را به غلامی داد تا برای جوان ببرد. دختر دستور داد شبانه اسب را به مادیان جوان کشیدند و صبح آن را برای پادشاه پس فرستاد. پادشاه از جوانمردی و گذشت جوان خیلی خوشحال شد. شب بعد، پادشاه به خیمه جوان آمد و با او بر سر یک کنیز و یک غلام بازی شطرنج را شروع کردند. این بار هم شاهزاده از پادشاه برد. پادشاه غلام خود را به شاهزاده داد و به خیمه برگشت دختر همان شب کنیز و غلام را در یک چادر به حجله کرد و صبح غلام را برای پادشاه پس فرستاد. آن روز به تفریح گذشت و شب بازی شطرنج را بر سر مهر پادشاه و مهر شاهزاده شروع کردند. این بار هم شاهزاده برد. دختر مهر پادشاه را گرفت همان شب در صندوق جواهرات را باز کرد جواهراتش را بیرون آورد و قدری ریگ بیابان داخل آن ریخت، درش را بست و با مهر پادشاه آن را مهر کرد. صبح مهر پادشاه را برگرداند. پادشاه از جوانمردی شاهزاده در حیرت بود. شب، پادشاه به دیدار شاهزاده رفت و شطرنج بازی کردند. و شرط بستند که اگر پادشاه برد شاهزاده یک کنیزک چینی بدهد و اگر شاهزاده برد پادشاه خراج یک هفته ی مملکت را دختر عمداً کاری کرد که ببازد. پس از خوردن شام پادشاه رفت. دختر لباس مردانه اش را در آورد و یک دست لباس زربفت چینی پوشید خود را آرایش کرد و به چند نفر از نقاب دارانش دستور داد تا او را برای پادشاه ببرند. پادشاه تا چشمش به کنیزک چینی افتاد هر چه خواست گذشت کند و او را برای پادشاه برگرداند نتوانست تا صبح با کنیزک به عیش و نوش مشغول شد و صبح کنیزک را با مقداری مهریه برگرداند. آن روز تا غروب شاهزاده و پادشاه به صید و ماهی گیری مشغول بودند. و شب را هم به پیشنهاد شاهزاده در ساحل رودخانه به سر بردند. دختر به همراهانش سپرد که وقتی من و پادشاه دور شدیم خیمه و خرگاه را جمع کنید. پاسی از شب گذشت و وقتی پادشاه مست باده بود دختر با نقاب داران خود سوار بر اسبها شدند و خود را به اردو رسانده و از بیراهه به شهر رفتند. پادشاه صبح از خواب برخاست و دید از شاهزاده و خیمه و خرگاه خبری نیست. پادشاه یک سال در سفر بود. وقتی برگشت دید بچه ای در گهواره است مادیانش زاییده کنیزک زاییده از دختر ماجرا را پرسید دختر جعبه امانتی را هم آورد، پادشاه دید بدون آن که مهرش دست خورده باشد مقداری ریگ بیابان داخل آن است. پادشاه پرسید این معما را چگونه حل کردی؟ دختر گفت: «از آن جایی که در صحرا با پسر پادشاه مغرب روبرو شدید و شبها به بازی شطرنج سرگرم بودید پادشاه همه چیز را فهمید دختر را بانوی حرم خود کرد و سالها به خوشی زندگی کردند.

نمونه ای از نثر قصه: یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود در زمان قدیم پادشاهی بود دادگستر و عدالت پرور که علاقه زیادی به شکار داشت. روزی از روزها که به اتفاق وزیرش به شکار رفته بود گذارش به سیاه چادر چوپانی صحرانشین افتاد. دختر زیبای چوپان دم در چادر ایستاده بود و داشت صحرا را تماشا میکرد. چشم پادشاه که به دختر افتاد محو جمال او شد.