پادشاه و خیاط
افزوده شده به کوشش: آستیاژ
موجود افسانه ای: ندارد
نام قهرمان/قهرمانان: دختر کوچک خیاط
نوع قهرمان/قهرمانان: زن
نام ضد قهرمان: پادشاه
مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان
شماره صفحه در مجموعه: جلد دوم ص ۳۶-۳۳
منبع یا راوی: امیر علی امینی
کتاب مرجع: سی افسانه از افسانه های محلی اصفهان - ص ۶۹
توضیح نویسنده
این قصه در تحسین عقل و خرد است و مانند اغلب افسانه هایی از این نوع این عقل خرد نزد دختر سوم خیاط است. از دیگر نکات جالب این قصه یادگارهایی است که پادشاه به دختران در اصل به همسر خود میدهد. هنگامی که بازوبند یادگاری می دهد زن پسر می زاید و موقعی که دستمال یادگاری می دهد، دختر میزاید نثر قصه ساده است و بی توجهی هایی نیز در آن دیده می شود.
پادشاه و خیاطی دوست و همسایه بودند. روزی همراه هم به شکار رفتند. پادشاه سنگ بزرگی را دید و به خیاط دستور داد از آن سنگ لباسی برای او بدوزد و تهدیدش کرد که اگر این کار را انجام ندهد او را میکشد. خیاط چهل روز از پادشاه مهلت گرفت و نگران و ناراحت به خانه برگشت. او سه دختر داشت. دختر بزرگ که پدرش را ناراحت دید، علت را از او پرسید و خیاط همه ماجرا را گفت دختر پیشنهاد کرد که از آن شهر فرار کند خیاط در جواب گفت که حکم پادشاه در همه جا جاری است و نمی شود از دست او فرار کرد. دختر میانی هم وقتی ماجرا را فهمید پیشنهاد کرد که فرار کنند. خیاط قبول نکرد. دختر کوچک تر به پدرش گفت برو و مقداری از ریگهای اطراف آن سنگ را بردار و پیش پادشاه ببر و به او بگو از ریگها نخ درست کند تا پارچه ای را که شما از آن سنگ تهیه میکنید با نخ هم جنس آن برایش بدوزید. خیاط رفت و همان کار را کرد پادشاه خندید و از خیاط پرسید چه کسی این حرف ها را به تو یاد داده؟ خیاط گفت دخترم شاه گفت دخترت را امشب برای من عقد کن و اینجا بیاور خیاط دستور پادشاه را انجام داد. پادشاه امر کرد در حیاط قصر چاهی کندند و قالیچه ای بر روی دهانه آن چاه انداختند. موقعی که پادشاه و دختر خیاط در حیاط گردش میکردند، پادشاه عمداً، دختر را از روی قالیچه گذراند. دختر همراه قالیچه به ته چاه سقوط کرد. پادشاه سرش را داخل چاه کرد و گفت اگر قول بدهی دیگر پدرت را نصیحت نکنی دستور میدهم تو را از چاه بیرون بیاورند وگرنه باید آنجا بمانی تا بمیری دختر قبول نکرد و گفت من به شما هم که پادشاه هستید پند و اندرز می دهم و نصیحتتان میکنم. دختر از داخل چاه راهی به سوی خانه ی پدرش پیدا کرد. هر روز به آنجا سر می زد و ناهار و شامش را میخورد و بر میگشت روزی پادشاه آمد سر چاه و به دختر گفت بیا آن قول را بده تا تو را برای گردش به باغ گل سرخ ببرم. دختر قبول نکرد به خانه پدرش رفت و به او گفت که انعامی به باغبان گل سرخ بدهد تا اتاقی از گل سرخ برای دختر درست کند به پادشاه هم بگوید که این دختر از چین آمده و به ماچین میرود. پدرش چنان کرد. پادشاه به باغ گل سرخ رفت و دختر زیبایی در آنجا دید. از دختر خواست تا او را به اتاقش راه دهد. دختر گفت باید یک مهر غلامی به ران تو بزنم تا راهت بدهم پادشاه پذیرفت دختر مهری به ران او زد و راهش داد. پس از چند ساعت دختر گفت که میخواهد برود و از پادشاه یادگاری خواست. پادشاه یک بازوبند به او داد. دختر به چاه برگشت و پس از نه ماه پسری زایید و او را به خانه ی پدر برد و به دست آنها سپرد گذشت و گذشت تا روزی شاه سر چاه رفت و از دختر خواست که آن قول را بدهد تا پادشاه او را به همراه خود به باغ گل زرد ببرد. دختر به خانه ی پدرش رفت و باز حکایت باغ گل سرخ را تکرار کرد. با این تفاوت که به باغبان گفت که به پادشاه بگوید این دختر خواهر دختر قبلی است و برای دیدن خواهرش به ماچین میرود پادشاه وقتی به باغ گل زرد آمد، دختر زیبایی را آنجا دید خواست وارد اتاق او شود. دختر پیغام داد که پادشاه باید بقچه ی مرا به حمام ببرد. پادشاه چنان کرد بعد وارد اتاق دختر شد و ساعتی را با او بود. موقع رفتن دختر از او یادگاری خواست پادشاه بازوبندی به او داد. دختر به چاه برگشت و پس از نه ماه پسری زایید. گذشت و گذشت تا روزی پادشاه خواست به باغ گل نسترن برود و از دختر خواست که آن قول را به او بدهد تا وی را به همراه خود به باغ گل نسترن ببرد. دختر نپذیرفت و باز حکایت باغهای قبلی تکرار شد. این بار پادشاه یک دستمال به دختر یادگاری داد دختر به چاه برگشت پس از نه ماه دختری زایید. پس از مدتی پادشاه به خیال ازدواج با دختر عمویش افتاد شب عروسی دختر خیاط لباس های زیبایی به تن بچه هایش کرد و به گردنشان کشکول آویزان کرد و آنها را به همراه دایه به منزل پادشاه فرستاد و به بچه ها یاد داد دنبال پادشاه راه بیفتند و دم بگیرند که کشکول قاقا (شیرینی) بخور عروسی شاه بابا مونه بچه ها به قصر پادشاه رفتند و کاری که مادرشان به آنها یاد داده بود انجام دادند. پادشاه تعجب کرد موقعی که بچه ها به خانه خیاط رفتند پادشاه از بالای پشت بام آنها را نگاه کرد دید دختر زیبایی به استقبال آنها آمد خوب نگاه کرد دید این دختر شبیه آن سه دختری است که در باغهای گل سرخ گل زرد و گل نسترن دیده بود. به خانه ی خیاط رفت و حقیقت را از دختر جویا شد. دختر هم همه ی ماجرا را به او گفت. پادشاه از فهم و درایت دختر خیلی خوشحال شد و با او عروسی کرد. قسمتی از متن یک روز باز آمد سر چاه و گفت ای دختر بیا از خر شیطان پیاده شو و امروز آن شرط را بکن تا تو را از چاه بالا بیاورم و امروز میخواهم بروم باغ گل نسترن تو را هم با خود ببرم دختر گفت خیر شما خودتان تنها بروید، من هم به خوشی شما خوش خواهم بود و از آن طرف رفت پیش پدرش و گفت برو پیش باغبان گل نسترن و به او بگو که یک اتاق از گل سفید نسترن برایم تهیه کند. بعد خودش رفت باغ در حالی که یک دست لباس زیبای سفید در برکرده و آرایش بسیار ممتازی نموده و خود را به صورت یک حور بهشتی در آورده بود، به با غبان گفت....