Eranshahr

View Original

پادشاه و سه دخترش (2)

افزوده شده به کوشش: آستیاژ


موجود افسانه ای: دختر شاه پریان

نام قهرمان/قهرمانان: دختر کوچک پادشاه

نوع قهرمان/قهرمانان: زن

نام ضد قهرمان: دختر شاه پریان

مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان

شماره صفحه در مجموعه: جلد دوم ص ۶۰-۵۵

منبع یا راوی: ابراهیم شکوه زاده

کتاب مرجع: بر مبنای طبقه بندی قصه های ایران تألیف اولریش مارزلف


توضیح نویسنده

بر مبنای طبقه بندی قصه های ایران تألیف اولریش مارزلف افسانه پادشاه و سه دخترش از نوع افسانه های سحر و جادویی یا جن و پری است که از نظر شواهد موجود، تعداد چنین افسانه هایی بالاترین درصد را در میان افسانه های ایرانی به خود اختصاص داده است. مضمون یا درون مایه این افسانه صبر و بردباری در سختی ها و ناملایمات و نیز مهربانی و محبت به رقیب و دشمن است. چنان که میبینیم دختر سوم پادشاه در اثر صبر و نیز به پاس مهربانی نسبت به رقیب اش به مراد خود می رسد و پیروز و شادکام می شود.


روزی بود روزگاری بود پادشاهی بود که سه دختر داشت. از برادرش هم پسری باقی مانده بود که با آنها زندگی میکرد. پادشاه این بچه ها را به مکتب فرستاد و بزرگ کرد. پسر برادر پادشاه خیلی خوشگل و آراسته بود. آن قدر خوشگل بود که حور و پریها برایش میمردند پادشاه دختر بزرگ خود را به این برادرزاده اش داد. مدتی این دختر عمو و پسر عمو با هم زندگی کردند. اما پسر اصلاً با دختر عموی خود حرف نمیزد. چیزی هم نمی خورد. در خانه اش هم فقط یک تخته پوست وجود داشت و مثل درویشها روی آن زندگی میکرد. دختر پادشاه عاقبت حوصله اش سر رفت پیش بابای خود رفت و گفت: «من پسر عمویم را نمیخواهم طلاق مرا بگیر بابای او طلاقش را گرفت و دختر وسطی را به برادرزاده اش داد. این دختر هم مدتی با پسر عمو زندگی کرد و او هم از بی حرفی پسره خسته شد و طلاقش را گرفت این بار پادشاه دختر سومی خود را که از همه کوچک تر بود به برادرزاده اش داد پسره با این دختر هم حرف نزد. دختر یک سال صبر کرد و هیچ نگفت هر چه خواهرانش از او می پرسیدند که پسر عمو با تو چه جوری رفتار میکند میگفت خیلی خوبه شماها چه کار می کردید که حرف نمی زد؟ خواهرهای این دختر حسودیشان شد و با خود گفتند: «امشب یک قواره پارچه میفرستیم در خانه شان اگر پسر عموی ما آن را خرید که معلوم است خواهر ما راست میگوید اگر پس فرستاد که دروغ میگوید. سر شب دختر بزرگه یک طاقه پارچه زری به کنیز خودش داد که به خانه خواهر کوچک ببرد و سفارش کرد که قیمت این پارچه صد تومان است اگر میخواهی بردار اگر نه صبح می آیم و می برم. دختر سوم دید که پارچه نفیس و خوبی است خواست که پسر عمو را وادار به خرید پارچه بکند اما نتوانست چون پسره اصلاً حرف نمی زد. با خود گفت چه کنم چه نکنم ناچار نشست کنار چراغ و پارچه را جلویش گذاشت بعد رو کرد به چراغ و گفت «چراغ چراغ با تو بودم شاه چراغ با تو بودم، پسر عمو جان با تو بودم پسر عمو جان با تو بودم از خانه خواهرم یک قواره زری آورده اند می خری یا نه؟ پسر گفت: «چراغ چراغ با تو بودم شاه چراغ با تو بودم، دختر عمو جان با تو از زیر تخته پوست بردار و بده. شب دوم خواهر وسطی یک قواره پارچه دیگر به کنیزش داد که به خانه خواهر کوچک ببرد. قیمت پارچه را هم دویست تومان تعیین کرد. دختر کوچک که پارچه را دید دوباره آن را گذاشت جلوش و گفت: «چراغ چراغ با تو بودم شاه چراغ با تو بودم پسر عمو جان با تو بودم خواهرم برای من پارچه پیرهنی فرستاده میخری یا نه؟ پسره گفت چراغ چراغ با تو بودم شاه چراغ با تو بودم دختر عمو جان با تو بودم صبح دویست تومان از زیر تخته پوست بردار و بده برای خواهرت ببرند. وقتی خواهر بزرگ و خواهر وسطی دیدند که پسر عموشان پارچه ها را خرید با خودشان گفتند چه کنیم چه نکنیم ناچار کنیزشان را به خانه خواهرشان فرستادند و گفتند بگو فردا ظهر خواهرهایت برای ناهار به آن جا می آیند. دختر تا شب صبر کرد وقتی که پسر عمویش آمد، رفت نشست جلو چراغ و گفت چراغ چراغ با تو بودم شاه چراغ با تو بودم پسر عمو با تو بودم، فردا ظهر خواهرهایم برای ناهار به خانه ما می آیند. چه کار کنم؟ پسر رو به چراغ کرد و گفت چراغ چراغ با تو هستم، شاه چراغ با تو هستم صبح یک گربه سیاه می آید که دسته کلیدی برگردن دارد. دسته کلید را بر می داری و می روی توی زیرزمینی در آنجا دریچه ای هست آن را باز میکنی یک باغ بزرگ پیدا میشود. توی باغ میروی هفت غلام و هفت کنیز در برابرت پیدا میشوند. هر چه بخواهی آنها حاضر میکنند. صبح که شد دختره دید که گربه سیاهی آمد دسته کلید را از گردنش باز کرد و به زیر زمینی رفت دریچه را باز کرد و دید که به به چه باغ بزرگی توی باغ رفت و بنا کرد به گردش یکهو دید که هفت غلام و هفت کنیز از پشت درخت ها بیرون آمدند و برابرش صف کشیدند دو تا از کنیزها جلو آمدند. یکی دست راستش را گرفت و یکی دست چپش را یکی هم جلوش افتاد و چهار کنیز دیگر پشت سرش راه افتادند و به او اشاره کردند که بیا برویم دختره راه افتاد. او را به حمام بردند و سر و تن اش را خوب شستند لباسهای قشنگ به تنش کردند و آوردندش توی باغ و روی تخت نشاندند. نزدیک ظهر پسر عمو آمد و پهلوی او نشست غلام ها سفره پهن کردند. مرغ و پلو فسنجان و.... و کوکو و شربت و میوه و خلاصه همه جور از خوراکها آوردند و توی سفره چیدند. در این موقع خواهرها هم رسیدند که همراه خود سی چهل تا از قوم و خویش ها و دوستهاشان را هم آورده بودند که اتاق خرابه و تخته پوست خواهرشان را به آنها نشان بدهند به محض ورود کنیزها دویدند و زیر بغل آنها را گرفتند و با عزت و احترام سر سفره نشاندند. خواهرها ماتشان زده بود. که این چه بساطی است. خانه پسر عمو که تا به حال از این خبرها نبود از پس حواسشان پرت شد که با چاقو انگشتهای خود را بریدند ولی صداشان در نیامد. هر جور بود ناهارشان را خوردند و رفتند ناهار آن قدر زیاد بود که نصف بیشترش دست نخورده ماند. دختره یک بشقاب پلو با یک مرغ برداشت و زیر سبد گذاشت برای شبشان اما گربه که دسته کلید به گردنش بود آمد سبد را برگرداند و مرغ را برداشت و برد. دختره به دنبال گربه افتاد و گفت بروم ببینم به کجا می رود؟ رفت و دید ته باغ یک تخت طلا زده اند و یک دختر مثل ماه روی تخت خوابیده است. جلو رفت و دید که تمام بدن دختر در سایه است و فقط نیمی از صورتش را آفتاب گرفته دلش سوخت و دستمال خود را باز کرد و انداخت روی صورت دختر که آفتاب به او نخورد نگو که این دختر شاه پریان بود و با پسر عموی دختر شاه در این باغ زندگی میکرد و از حسودی اش شوهر او را جادو کرده بود که اصلاً نتواند با زنها حرف بزند همین که دختر کوچک پادشاه دستمال را روی صورت او انداخت از خواب بیدار شد چشمانش را باز کرد و گفت: تو کی هستی و این جا چه کار میکنی؟ دختر گفت من دختر پادشاه هستم. امروز خواهرهایم مهمان من بودند. شوهرم ما را تو این باغ آورد که ناهار بخوریم. خواهرهایم پس از ناهار رفتند و من هم آمدم توی باغ که گردش کنم دیدم که شما خوابیده اید و آفتاب توی صورتتان افتاده است. دستمالم را باز کردم و انداختم روی صورت شما که سایه باشد. دختر شاه پریان شستش خبردار شد و فهمید که این دختره هووی اوست. اما برای خاطر مهربانی و محبتی که از او دیده بود دلش به حال او سوخت و گفت: به عوض این که تو آمدی و صورت مرا سایه کردی من هم زندگی و شوهرم را به تو میبخشم این را گفت و به صورت کبوتری در آمد و پر زد و رفت به آسمان دختره مات زده بود نمیدانست چه کار بکند. همین طور داشت به آسمان نگاه میکرد که پسر عمویش از آن سوی باغ آمد. دختر حال و حکایت را برای او تعریف کرد. پسر عمو گفت: درست است آن روزها که من نمی توانستم با تو حرف بزنم به این علت بود که دختر شاه پریان مرا جادو کرده بود. حال که او رفت من هم آزاد شدم این را گفت و دو تایی دست همدیگر را گرفتند و رفتند به خانه شان و تا آخر عمر به خوشی زندگی کردند افسانه ما به سر رسید، کلاغه به خانه اش نرسید.