Eranshahr

View Original

پادشاه و وزیر

افزوده شده به کوشش: نسرین طاهری پور


موجود افسانه ای: ندارد

نام قهرمان/قهرمانان: پسر فقیر - دختر ساحر - پادشاه

نوع قهرمان/قهرمانان: مرد و زن

نام ضد قهرمان: وزیر - ساحر

مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان

شماره صفحه در مجموعه: جلد دوم ص ۶۴-۶۱

منبع یا راوی: م.ب.رودنکو

کتاب مرجع: افسانه‌های کردی - صفحه ۳۳۷


توضیح نویسنده

روایت دیگری است از قهرمان فقیر قصه‌ها که با زرنگی و باهوشی دختر پادشاه را به عقد خود در می‌آورد. در برخی قصه‌ها داشتن دو یا چند زن نشان زرنگی و باهوشی و با خوش شانسی بیشتر قهرمان قصه است. قصه «پادشاه و وزیر» از این گونه است.


پیرزن فقیری بود که با پسرش زندگی می‌کرد. روزی پسر به مادرش گفت: برو دختر پادشاه را برای من خواستگاری کن. پسر خیلی اصرار کرد و پیرزن ناچار به خواستگاری دختر پادشاه رفت. پادشاه به پیرزن گفت:« مردی در این شهر است که سحر و حکمت می‌داند. به پسرت بگو پیش او برود و از او سحر و حکمت بیاموزد و بیاید به من هم یاد بدهد. آن وقت دخترم را به او می‌دهم. پیرزن رفت و به پسر گفت. پسر به خانه‌ی مرد ساحر رفت. دختر مرد ساحر تا پسر رادید عاشقش شد. پسر به او گفت آمده‌ام تا از پدرت سحر و حکمت بیاموزم. دختر او را به حیاط خانه برد و پذیرایی کرد. وسط اتاق مرد ساحر گودالی کنده شده بود و در آن کارد و شمشیر را طوری نصب کرده بودند که سرهایشان رو به بالا بود. نمدی هم روی دهانه گودال انداخته بودند تا پیدا نباشد. هر کس روی نمد می‌نشست به ته گودال می‌افتاد و کاردها و شمشیرها به بدنش فرو می‌رفتند و او را می‌کشتند. پدر دختر به خانه آمد و وقتی فهمید پسر برای چه کاری آمده او را روی نمد نشاند. پسر توی گودال افتاد اما دختر قبلاً کارد و شمشیرها را برداشته بود و به جایشان چند بالش گذاشته بود. مرد ساحر به دخترش گفت به نوکرمان بگو بیاید نعش این پسر را بیرون بیاورد و خاکش کند، بعد از خانه بیرون رفت. دختر جوان را بیرون آورد و در سرداب پنهانش کرد. هر وقت پدرش در خانه نبود به او سحر و حکمت می‌آموخت. پسر همه چیز را یاد گرفت. دختر به او گفت با من ازدواج کن. پسر قبول کرد و به خانه‌ی خودش رفت به مادرش گفت من به شکل اسبی در می‌آیم. تو مرا به بازار ببر و بفروش ولی افسارم را نفروش. هر مبلغی که برای افسار دادند قبول نکن وگرنه دیگر مرا نخواهی دید. پسر به شکل اسبی درآمد و پیرزن او را برد و فروخت و افسارش را نگاه داشت. پیرزن به خانه آمد و پسرش هم به دنبالش. پسر به شکل شتری درآمد و پیرزن آن را برد و فروخت و افسارش را نگاه داشت. بعد پسر به شکل قاطری درآمد پیرزن آن را به بازار برد تا بفروشد. مرد ساحر آن‌ها را دید و فهمید که این قاطر معمولی نیست. با پیرزن وارد معامله شد و در مقابل افسار هم حاضر شد مبلغ زیادی بدهد. پیرزن طمع کرد و افسار را فروخت مرد ساحر قاطر را به خانه برد و به دخترش گفت کارد را بیاور می‌خواهم سر این قاطر را ببرم. دختر کارد را پنهان کرد و گفت کارد نیست. مرد ساحر شمشیر خواست تبر خواست، دختر باز همان جواب را داد. مرد خودش رفت دنبال کارد بگردد. دختر افسار قاطر را باز کرد و انداخت روی بام. افسار به یک کبوتر تبدیل شد و پرید. مرد آمد کبوتر را دید و تبدیل به یک شاهین شد و به دنبال کبوتر پرواز کرد. کبوتر رفت به طرف قصر پادشاه آن جا تبدیل به دسته گل سرخی شد و خود را در یکی از اتاق‌ها انداخت. پادشاه دسته گل را دید و برداشت ساحر به شکل درویش درآمد و وارد قصر شد و به پادشاه اصرار کرد که آن دسته گل را به او بدهد. پادشاه از اصرار درویش عصبانی شد و دسته گل را به طرف او پرت کرد. دسته گل به مُشتی ارزن تبدیل شد. ساحر هم شد یک مرغ و چند جوجه و شروع کرد به خوردن ارزن‌ها. یک دانه از ارزن‌ها که در کفش پادشاه افتاده بود به روباهی مبدل شد و مرغ و جوجه‌ها را خورد. پادشاه از تعجب خشکش زده بود. ناگهان روباه مبدل به یک جوان شد و گفت من همان کسی هستم که از دخترت خواستگاری کردم. پادشاه و وزیر هم سحرها را از پسر یاد گرفتند. روزی وزیر و پادشاه برای گردش به صحرا رفتند. وزیر پیشنهاد کرد که هر دو به صورت آهو در آیند. پادشاه قبول کرد. هر دو شدند آهو بعد وزیر خود را به شکل شاه در آورد و رفت به قصر. پادشاه هفت زن داشت وزیر با شش زن هم‌بستر شد ولی هفتمین زن پادشاه فهمید که کاسه‌ای زیر نیم کاسه است و حاضر به هم‌خوابگی با او نشد. وزیر دنبال راه و چاره‌ای می‌گشت که دل زن را به دست آورد. به صحرا رفت و دامی پهن کرد تا شاید با هدیه کردن حیوانی که به دام می‌افتد زن بر سر لطف بیاید. چند کبک در دام وزیر افتادند. پادشاه حقیقی هم خود را به شکل کیک در آورد و در دام رفت و به کبک‌ها گفت که خود را به مردن بزنند تا صیاد آن‌ها را از دام بیرون بیندازند. وزیر آمد دید چند تا کبک به دام افتاده‌اند و مرده‌اند. پای آن‌ها را گرفت و از دام بیرون انداخت فقط یکی از آن‌ها زنده بود، او را به خانه برد و در قفس گذاشت. این کبک در حقیقت همان پادشاه بود. وزیر که رفت کیک از زن پرسید: «این مرد شوهر توست؟» زن گفت:« نه، ولی نمی‌دانم چه کار کنم.» کبک به او گفت: « از او بخواه که به شکل مرغی که جوجه‌هایش دور تا دورش را گرفته‌اند درآید تا من هم روباه شوم و همه‌ی آن‌ها را بخورم. وزیر آمد. زن با ناز و عشوه وزیر را فریفت. وزیر به مرغ و جوجه‌هایش تبدیل شد. کبک هم روباه شد و همه‌ی آن‌ها را خورد و بعد به شکل حقیقی خود یعنی پادشاه در آمد. در این موقع پسر هم خواستگارانی نزد پادشاه فرستاد و قول او را یادآور شد. پادشاه هفت روز و هفت شب جشن عروسی برپا کرد و دختر خود را به آن جوان داد. دختر پادشاه و جوان به خانه رفتند. جوان به دنبال ساحر فرستاد و او را هم به خانه‌ی خود آورد.ض