اسرارخونه داروغه نانجیب
افزوده شده به کوشش: ضضض
موجود افسانه ای: ندارد
نام قهرمان/قهرمانان: داروغه
نوع قهرمان/قهرمانان: مرد، داروغه
نام ضد قهرمان: تاجر
مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان
شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ۲۰۵ - ۲۰۷
منبع یا راوی: ل-پ. الول ساتن
کتاب مرجع: قصههای مشدی گلین خانم - ص ۲۵۰-۲۵۴
توضیح نویسنده
از قصههایی است که در خود پندهای اخلاقی دارد. این قصه را از کتاب «قصههای مشدی گلین خانم» مینویسیم. نشر قصه مانند نقل راوی آن است. در ابتدای بازنویسی آن نمونهای از نثر قصه را مینویسم
«یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. یه تاجریبود، یه زنی داشت. اینا سیزده به در عید بود، رفتند سیزده به در. برگشتن که میومدند رو به خونه، هوا طيفان (طوفان) شد، به اندازهای که چشم چشمو نمیدید. مادر بچهشو گم کرد، زن شوهرشو گم کرد، خواهر برادرشو گم کرد. این مرد تاجرم زنشو گم کرد.» وقتی مرد تاجر به خانه رسید، زنش هنوز نیامده بود. نوکرش را فرستاد دنبال زن. نوکر هر چه گشت زن را نیافت. اما چند بچه را که پدر و مادر خود را گم کرده بودند و گریه میکردند، پیدا کرد و به خانه تاجر آورد. مرد تاجر گفت: فردا بچهها را به خانههایشان میرسانیم. هر چه منتظر زن شدند پیدایش نشد. اما بشنوید از زن. وقتی شوهرش را گم کرد در بیابان نشست تا طوفان تمام شد. بعد به شهر آمد. راه خانه را گم کرد و گریان و نالان در کوچه و بازار راه میرفت. داروغه او را دید و علت گریهاش را پرسید. زن ماجرا را گفت. داروغه گفت: امشب بیا به خانه من، تا فردا تو را به شوهرت برسانم. از آن جایی که اسم داروغه بد در رفته بود، زن میترسید به خانه او برود و اصرار میکرد که همان شب پیش شوهرش برود. داروغه گفت: من رحمم آمده که به تو میگویم به خانهام بیایی وگرنه باید حبست کنم. زن ناچار قبول کرد. او شنیده بود که داروغه هر شب بیست فاحشه، بیست بچه خوشگل و بیست کُپ شراب به خانهاش میبرد و از این میترسید که مبادا داروغه به او دست درازی کند. وقتی وارد خانه داروغه شد، اطاق بزرگی را دید که بیست زن در آن بودند. دور حیاط هم صد تا اتاق کوچک دید. نیمههای شب داروغه به خانه آمد و گفت شام بدهید. به همه شام دادند. بعد دستور داد کپهای شراب را بیاورند و در چاه حیاط بریزند. بعد هرکدام از زنها را در اتاقی کرد. کلفت خود را صدا زد و به او گفت که پیش زن تاجر بخوابد تا او نترسد. داروغه شامش را خورد و از خانه بیرون رفت. زن تاجر از کلفت داروغه پرس و جو کرد. کلفت گفت این اخلاق داروغه است هر شب بیست تا فاحشه، بیست تا بچه خوشگل و بیست تا کپ شراب به خانه میآورد. شرابها را در چاه میریزد، زنها و بچهها را صبح بیرون میکند. به آنها پول هم میدهد هر شب کارش این است. نه به زنها نگاه میکند و نه به بچهها. صبح داروغه آمد و در اتاقها را باز کرد و صبحانه بچهها و زنها را داد و گفت: بروید. بعد آمد سراغ زن تاجر. او را برد به خانه شوهرش. بعد هم رفت دنبال کارش. مرد تاجر که فهمید زن دیشب خانه داروغه بوده است به او گفت: زنی که شب خانه داروغه بخوابد به درد من نمیخورد. او را برد و طلاق داد. زن گریه و زاری میکرد و در بازار راه میرفت که داروغه او را دید و شناخت. زن ماجرا را برای او تعریف کرد. داروغه گفت تو برو به خانه یکی از آشنایانت تا من کاری کنم که مرد خودش بیاید دنبالت. زن رفت خانه همسایهاش که با او دوست بود. از آن طرف داروغه رفت و زنی را پیدا کرد. به او پولی داد تا به حجره مرد تاجر برود و با او شوخی کند. هر وقت تاجر هم با او شوخی کرد. داد و بیداد کند و فریاد بزند. زن چنان کرد وقتی فریاد زن بلند شد. داروغه خود را به آنجا رساند و مرد تاجر را به حبس برد. اطاق محبس در خانه داروغه بود. حاجی عصر که شد دید آمدن فاحشهها شروع شد. بعد بچه خوشگلها آمدند و پشت سرشان هم کپهای شراب را آوردند. همه آن چیزهایی را که زن تاجر دیده بود تاجر هم دید. سه شب حاجی در محبس بود و هر سه شب دید شرابها به چاه ریخته شد و کسی هم دست به زن ها و بچه ها نزد. روز چهارم داروغه آمد تا حاجی را آزاد کند. حاجی گفت: تا من علت این کارهای تو را نفهمم از این جا نمیروم. داروغه گفت: من این کارها را میکنم تا بیست رخت خواب زنا کمتر شود، بیست عمل لواط کمتر شود، بیست کپ شراب کمتر خورده شود. من همیشه کارم این است. با این که می دانم اسمم در میان مردم بد در رفته است. مرد تاجر آمد به منزل، از طلاق دادن زن خود پشیمان شده بود. فهمید که اسم داروغه بیجهت بد در رفته است. گشت و زن خود را پیدا کرد و بار دیگر او را به عقد خود درآورد