کلیدواژه وارد نمایید تا در همهی داستانها جست و جو شود 👆
اسرارخونه داروغه نانجیب
از قصههایی است که در خود پندهای اخلاقی دارد. این قصه را از کتاب «قصههای مشدی گلین خانم» مینویسیم. نشر قصه مانند نقل راوی آن است. در ابتدای بازنویسی آن نمونهای از نثر قصه را مینویسم
اسب ابر و باد
قهرمان این قصه دیوزاده است. روایتهای دیگری از این قصه هست که قهرمان آن انسان است. قصه اسب ابر و باد در کتاب «سمندر چل گیس» چاپ شده که بر اساس آن دوباره بازنویسی میکنیم
پادشاه و بقچه
نامهربانی ها و حسادت های نامادری ها همیشه گریبانگیر بشر بوده است. بچه هایی که در اثر حادثه ای مادر خود را از دست داده اند و پدرشان زن جدیدی گرفته است، اغلب با مادر جدید دچار مشکل میشوند این مشکل برای دخترها جدی تر و دردناک تر است زیرا دختر به محبت و هم دردی و هم زبانی مادر نیاز بیشتری دارد این مشکل در افسانه ها اغلب تلخی نداشتن مادر در اثر حادثه ای به نتیجه ای شیرین منتهی میشود
اسداله که هم دختر عموشو
قصهای است از مجموعه «قصههای مشدی گلین خانم». متن قصه محاورهای است و سادگی راوی و تسلط او برگویش عامیانه از خلال متن پیداست
پادشاه گلیم گوش
یکی بود یکی نبود پیرمرد خارکنی بود که یک پسر کچل داشت. زد و پیرمرد مرد. پس از مدتی مادر کچل ناچار او را به دنبال خار به صحرا فرستاد
پادشاه و درویش
دو برادر بودند. یکی درویش و دیگری پادشاه نام پادشاه مختار بود. درویش یک پسر و مختار دو پسر داشت پسر درویش با اینکه وضع خوبی نداشتند خوب درس میخواند
اذان گو
قصهٔ عامیانهٔ اذان گو، مربوط به حل معماهایی است که به صورت حلقههای زنجیره به یکدیگر بسته شدهاند. قهرمان قصه مجبور است برای در دست گرفتن اولین حلقهٔ زنجیر از انتها به جستجو و پاسخ بپردازد. روایتهای بسیاری از این نوع قصه وجود دارد. ولی در قصهٔ اذانگو قهرمان، یک شاه است که پادشاهی خود را به درویشی میسپارد و برای یافتن و روشن کردن رازها حرکت میکند. نثر قصه همانند دیگر قصههای «مجموعهٔ افسانههای مردم آذربایجان» ساده و جذاب است
پادشاه و وزیر
پیرزن فقیری بود که با پسرش زندگی میکرد. روزی پسر به مادرش گفت: برو دختر پادشاه را برای من خواستگاری کن. پسر خیلی اصرار کرد و پیرزن ناچار به خواستگاری دختر پادشاه رفت
پادشاه هفت کشور و شاه لعنتی
دختر پادشاهی قصد ازدواج داشت و تنبلترین پسر شهر که کچل هم بود را برای ازدواج انتخاب کرد. پادشاه دختر را از قصر بیرون کرد. اما درایت دختر و زرنگی پسر باعث شد آنها با تجارت ثروتمند شوند
استخاره کن
روایت کاملی از این قصه تحت عنوان «بز ریش سفید» در کتاب افسانههای آذربایجان نوشته شده است که در جای خود خواهیم آورد. روایت زیر نیز علی رغم کرتاهیاش خط اصلی قصه را که پیروزی عقل بر نادانی است، حفظ کرده است. این قصه در کتاب «افسانههای اشکور بالا» ضبط شده است
استاد بوعلی
ابو علی سینا از چهرههایی است که به افسانههای عامیانه راه پیدا کرده است. وارد شدن به افسانههای عامیانه، در حقیقت راه یافتن به باورهای مردم است. از این رو بعضی از شاهان هم سعی میکردند چهرهای افسانهای در میان مردم برای خود بسازند تا باور مردم را نسبت به خود جلب کنند. «استاد بو علی» از جمله قصههایی است که در مورد روشهای درمانی ابو علی سنا گفته شده است
پادشاه و سه دخترش (2)
روزی بود روزگاری بود پادشاهی بود که سه دختر داشت. از برادرش هم پسری باقی مانده بود که با آنها زندگی میکرد. پادشاه این بچه ها را به مکتب فرستاد و بزرگ کرد. پسر برادر پادشاه خیلی خوشگل و آراسته بود. آن قدر خوشگل بود که حور و پریها برایش میمردند
احمد و گلعذار | طبیب درد عشقر
در افسانهها، نیکی هیچگاه بدون پاداش نمیماند. قصه احمد و گلعذار از این گونه است. این قصه در کتاب «افسانه های کردی» چاپ شده است
پادشاه و دختر چوپان
سالها پیش از این پادشاه عدالت پروری زندگی میکرد. روزی پادشاه به شکار رفت و گذارش به سیاه چادر چوپانی افتاد دختر زیبایی دم در چادر ایستاده بود. پادشاه محو جمال او شد. از دختر ظرف آبی خواست. دختر خیلی مؤدبانه با او حرف زد پادشاه که جمال و گفتار دختر را دید و شنید عاشق او شد
پادشاه و هفت فرزندش
پادشاهی بود هفت زن داشت اما هیچ کدام از آنها فرزندی نزاییده بودند. هر چه طبیب آوردند و دارو ساختند فایده نکرد. روزی درویشی نزد پادشاه آمد و گفت که میتواند زنهای او را معالجه کند
استاد اصیب
استاد اصیب، قهرمان قصه، از هوش و درایت زیادی برخوردار است و همین ویژگی او را به نیکبختی میرساند. بازنویسی این قصه را بر اساس قصه «استاد اصیب»، که در کتاب «افسانه های کردی » ضبط گردیده است، مینویسیم
پادشاه و خیاط
پادشاه و خیاطی دوست و همسایه بودند. روزی همراه هم به شکار رفتند. پادشاه سنگ بزرگی را دید و به خیاط دستور داد از آن سنگ لباسی برای او بدوزد و تهدیدش کرد که اگر این کار را انجام ندهد او را میکشد. خیاط چهل روز از پادشاه مهلت گرفت و نگران و ناراحت به خانه برگشت
پادشاه و سه دخترش (1)
روزی بود و روزگاری در زمانهای پیش از این سه خواهر زندگی میکردند . که در دنیای عالم نه پدرشان زنده بود و نه مادرشان و از پول و دارایی هم چیزی نداشتند. دو تا خواهر بزرگتر بدجنس بودند ولی خواهر کوچک آن قدر خوش قلب و مهربان بود که نگو