احمد و گلعذار | طبیب درد عشقر

افزوده شده به کوشش: پروا پوراسماعیلی


موجود افسانه ای: ندارد

نام قهرمان/قهرمانان: احمد، گلعذار و پسر پادشاه

نوع قهرمان/قهرمانان: مرد و زن، پزشک

نام ضد قهرمان: ندارد

مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان

شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ۱۷۹ - ۱۸۰

منبع یا راوی: م.ب. رودنکو مترجم: کریم کشاورز

کتاب مرجع: افسانه‌های کردی - ص ۸۱


توضیح نویسنده

در افسانه‌ها، نیکی هیچگاه بدون پاداش نمی‌ماند. قصه احمد و گلعذار از این گونه است. این قصه در کتاب «افسانه های کردی» چاپ شده است


احمد و گلعذار هر دو درس پزشکی خوانده بودند و یکدیگر را بسیار دوست داشتند. روزی به احمد خبر دادند که پسر پادشاه مغرب به سختی بیمار شده و پادشاه گفته است هر طبیبی بتواند پسرش را سالم کند به اندازهٔ وزنش به او طلا می‌دهد. احمد به کشور مغرب رفت و پسر را برای معالجه به سرزمین خود آورد. بر اثر مراقبت‌های احمد و گلعذار، پسر پادشاه مغرب سلامتی خود را یافت و به سرزمین خود بازگشت. احمد هم بیمارستانی ساخت و بسیار مشهور شد. روزی نامه‌ای از پادشاه مغرب رسید که در آن نوشته شده بود پسرش بیمارتر از قبل شده. احمد دوباره پسر را به شهر خود آورد. اما هرچه تلاش کردند معالجه نشد. روزی پسر به احمد گفت که درد او درد عشق است و بهبودیش نیز با وصلت با گلعذار حاصل می‌شود. احمد با اینکه گلذار را بسیار دوست داشت، پیشنهاد کرد همسر پسر پادشاه بشود. گلعذار به خاطر احمد قبول کرد. پسر پادشاه مغرب بهبود یافت و با گلعذار و احمد برای جشن عروسی به سرزمین پادشاه مغرب رفتند. وقتی احمد به شهر خود بازگشت، فهمید که بیمارستانش سوخته و از بین رفته است. ناچار لباس‌هایش را فروخت و راهی سرزمین مغرب شد تا از پسر پادشاه کمکی بگیرد. اما آن‌ها به احمد روی خوش نشان ندادند. احمد که دیگر آه در بساط نداشت مجبور شد در لنگرگاه کشتی‌ها حمالی کند. روزی دو جوان، دو صندوق آوردند و به احمد گفتند: این صندوق را به فلان جا ببر. احمد صندوق‌ها را برد اما هرچه منتظر شد آن دو جوان پیدایشان نشد. احمد در صندوق‌ها را باز کرد، در یکی از صندوق‌ها وسایل پزشکی بود و در دیگری مقدار زیادی پول و طلا. احمد شاد و خوشحال به شهر خود برگشت و بیمارستانی ساخت. پس از مدتی تصمیم گرفت که علت بدرفتاری پسر شاه و گلعذار را بفهمد. میهمانی ترتیب داد و پسر پادشاه، گلعذار و عدهٔ دیگری را دعوت کرد. در میهمانی برای حاضرین همهٔ ماجرا را گفت. آنها از پسر پادشاه و گلعذار خشمگین شدند. پسر پادشاه در جواب گفت: «به خاطر اینکه احمد پیش ما خجالت زده نشود، او را نپذیرفتیم. آن دو صندوق را هم ما فرستادیم.» احمد و حاضرین به سلامتی پسر پادشاه و گلعذار جام‌هایشان را نوشیدند


Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (2)

Next
Next

پادشاه و دختر چوپان