برادر ناتنی و گنج آقا موشه
افزوده شده به کوشش: سعیده امینی
موجود افسانه ای: ندارد.
نام قهرمان/قهرمانان: برادر کوچک
نوع قهرمان/قهرمانان: زن
نام ضد قهرمان: برادر بزرگ
مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان
شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم_ب ص ۳۴۱-۳۳۷
منبع یا راوی: ل.پ.الول ساتن
کتاب مرجع: قصه های مشدی گلین خانم- ص ۲۲۹
توضیح نویسنده
داستان روایت دو برادری است که بعد از مرگ پدر و تقسیم ناعادلانه ارث توسط برادر بزرگترشان، گنجی را می یابند که زندگیشان را دگرگون می کند.
سال ها پیش از این، سه تا برادر بودند، دو تایشان از یک مادر بود و یکی اشان از مادر دیگر. روزی که پدرشان داشت میمرد، به آن دو برادر وصیت کرد: «هرچه من دارم، هر سه نفر بین خودتان درست قسمت کنید. مبادا بین خودتان با برادر کوچکترتان فرقی بگذارید.» پدر مرد. برادرها پس از دفن پدر و انجام مراسم، خواستند ارث تقسیم کنند. برادر بزرگتر به برادر ناتنی گفت:«این پولی را که می خواهیم به قاضی بدهیم تا ارث پدر را بین ما تقسیم کند، خودمان برمی داریم. خودمان هم هرچه هست قسمت می کنیم. آن زمینی که توش گندم کاشته می شود مال من. آن زمینی که نخود و بنشن در آن کاشته می شود مال آن یکی برادر. آن زمینی که در آن یونجه کاشته می شود و همیشه سبز و خرم است مال تو! این قاطرهای چموش و لگدزن مال من، آن یابو مال برادرمان، این گربه نازنازی هم مال تو! شتر گردن دراز دکل مال من. این گاو سیاه شاخدار مال داداشت، این کره خر هم مال تو. این نردبام مال من، این تیرها مال داداشت این تخته ها هم مال تو که بسوزانی.» برادر بزرگتر همه چیز را به همین صورت قسمت کرد و آخر هم گفت:«از امروز از یکدیگر جدا می شویم، هرکس برود دنبال کار خودش.» فوری هم رفت خواستگاری و زن گرفت. در یکی از اتاق ها را باز کرد و گفت: این اتاق مال من. برادر وسطی به او گفت: «تو از کجا آمدی که اینطور ارث و میراث تقسیم می کنی؟ مگر پدرمان نگفت با آن یکی برادرتان هم مثل خودتان حساب کنید. تو چرا زیادتر برداشتی؟» برادر بزرگتر گفت: «من اگر زیادتر برداشتم، برای این بود که می خواستم زن بگیرم تا ناهار و شامی برایمان درست کند، شما هم بیایید بخورید و دنگتان را حساب کنید.» برادر کوچکتر سه تا الاغ داشت. آنها را برد میدان. آمدند گفتند: «بیا این آجرها را بار کن و ببر فلان جا. پسر آجرها را بار الاغ کرد و رفت به جایی که مشتری گفته بود. چون کرایه را طی نکرده بود، پول کمی به او دادند. آمد پیش برادرها و گفت: «من گشنه ام پولی هم ندارم. کسی را سراغ دارید زمین یونجه را از من بخرد؟» برادر بزرگتر گفت: من غذای یک ماهت را می دهم. زمین یونجه مال من. الاغت هم کار می کند، تو هم باعرضگی کن و پولهایت را جمع کن. پسر قبول کرد. در همان روز تاریخ گذاشتند که یک ماه، پسر کوچکتر، ناهار و شام را با آنها بخورد. یک روز که برادر کوچکتر باری را با الاغ هایش برده بود به جایی و داشت برمی گشت. خسته شد. زیر یک درخت نشست. یک وقت دید سوسکی با سرش از توی سوراخ خاک بیرون می ریزد و موشی می آید و خاک ها را با دهانش می برد و در سوراخی می ریزد. پسر گفت: «ای حیوان ها دلم برای شما می سوزد، به هر کدام از شما یکی از این الاغ ها را می دهم. مال شما باشد.» بعد خوابید و خواب خوبی کرد. از خواب که بیدار شد. گفت: «عجب خواب خوبی بود! حیف است که خواب پیاده برود. یک خر هم مال او باشد». دست خالی برگشت خانه. برادر بزرگتر گفت: «الاغ ها را به کی بخشیدی؟» برادر کوچکتر ماجرا را گفت. برادر بزرگتر نشان جایی که الاغ ها را رها کرده بود پرسید. بعد سوار اسبش شد و رفت به آنجا. دید یک نفر دارد الاغ ها را می برد. الاغ ها را از او گرفت و به خانه آمد. برادر کوچکتر وقتی الاغ ها را دید به برادرش گفت: «رفتی از آنها پس گرفتی؟ بخشش که برگشت ندارد. آبروی مرا بردی.» برادر بزرگتر گفت: «الاغ ها را از آنها خریدم. موشه هم گفت به تو بگویم فردا بروی و پول الاغ ها را از او بگیری. آنقدر به تو می دهند که بروی عروسی کنی». پسر صبح بلند شد و رفت به همان جایی که دیروز نشسته بود. دید موش از سوراخ بیرون آمد و یک اشرفی هم به دهانش گرفته. موش اشرفی را به زمین گذاشت و دوباره رفت تو سوراخ. پسر تو دلش گفت: یک اشرفی که پول عروسی نمیشه! صبر کنیم، ببینیم چقدر می آورد. موش بار دیگر، با یک اشرفی دم دهانش بیرون آمد. و آنقدر این عمل را تکرار کرد که تعداد اشرفی ها به هزار تا رسید. بعد شروع کرد روی آن غلت زدن. وقتی غلت زدنش تمام شد، یکی از اشرفی ها را برداشت تا ببرد به سوراخش. پسر از جایش بلند شد و گفت: «پدرسوخته! بخشش که برگشت ندارد. مگر من الاغ را از تو پس گرفتم که تو می خواهی پول عروسی را پس ببری؟» موش تا پسر را دید، خزید تو سوراخش. پسر اشرفی ها را جمع کرد و رفت به خانه. ماجرا را برای برادر بزرگتر تعریف کرد. برادر وسطی رفته بود و شاگرد یک تاجر شده بود. وقتی فهمید برادر کوچکتر هزار اشرفی دارد، صبح زود دست او را گرفت و گفت بیا برویم همان جایی که دیروز رفته بودی. من با تو شریک می شوم. کاری هم به کار برادر بزرگتر ندارم. رفتند تا رسیدند به همان محل. نشستند. برادر وسطی خوابش گرفت و خوابید. برادر کوچکتر بعد از مدتی، دید موش یکی یکی اشرفی ها را بیرون می آورد تا شد هزار سکه، برادر کوچکتر بلند شد و اشرفی ها را جمع کرد و خوابید. برادر وسطی از خواب بیدار شد. برادر کوچکتر را صدا کرد و از او شنید که موش اشرفی ها را آورده است. پیش خود گفت: «این اشرفی ها قسمت برادر کوچکتر بوده، اگرنه چرا او به خواب نرفته و من به خواب رفتم.» بعد از برادر کوچکتر پرسید: «حالا با من شریک هستی یا نه؟» برادر کوچکتر گفت: بله. رفتند و در شهر دکانی خریدند. چند روز گذشت. برادر وسطی، برادر کوچکتر را فرستاد سراغ سوراخ موش. او هم رفت و باز از آنجا هزار اشرفی آورد و با آن خانه ای خریدند و اسباب و وسایل خوب در آن چیدند. با یکدیگر قرار گذاشتند که به برادر بزرگتر چیزی نگویند. برادر کوچکتر کارش این بود که هر روز تا ظهر می رفت نزدیک سوراخ موش و با هزار اشرفی برمی گشت. برادر وسطی پول ها را می گرفت و حجره را می گرداند و جنس آن را تهیه می کرد. کم کم شهرت تجارتشان در همه شهر پیچید. روزی دختر نخست وزیر گفت: «بروم ببینم فلان پارچه را دارد یا نه.» آمد در دکان دید دو تا برادر نشسته اند. از برادر کوچک پرسید: «حریر یمنی دارید؟» جواب داد: «از او بپرس». دختر گفت: «پس شما اینجا چه کاره هستید؟» پسر جواب داد: «من اینجا هستم اما از جنس خبر ندارم». دختر از حرف زدن پسر خوشش آمد و یک دل نه، صد دل عاشقش شد. رفت سراغ برادر بزرگتر. پارچه را از او گرفت اما پولش کم آمد. گفت: «اگر مرا قبول دارید بقیه پول را بعدا بیاورم.» پسر کوچک که از دختر خوشش آمده بود گفت: خانم قابلی ندارد! دختر بیشتر عاشق او شد. آمد خانه و از آن دو برادر تعریف کرد. برادر کوچک تا دو ماه هر روز می رفت پیش موش. روز آخر دید اشرفی زنگ زده است. فردا مادر و دختر به بهانه خریدن پارچه آمدند به دیدن دو برادر تاجر. می خواستند بفهمند آنها زن دارند یا نه. مادر دختر از آنها پرسید: «شما چند عیال دارید؟» آنها گفتند: «چون نوخانمان هستیم و مادر هم نداریم هنوز نتوانسته ایم زن بگیریم.» مادر دختر به آنها گفت: «من کلفت یکی از وزرا هستم. اگر بخواهید من در حق شما مادری می کنم و برایتان زن می گیرم.» بعد پرسید: «شام و ناهار را چکار می کنید؟» دو برادر گفتند: «زن برادر بزرگمان با هزار غرغر شامی برای ما تهیه می کند.» مادر دختر گفت: «حالا که اینجور است، شما نشانی خانه تان را بدهید تا من فکری برایتان کنم.» برادر کوچک آنها را برد و خانه را نشانشان داد. فردا صبح، زن نخست وزیر دو تا کلفت همراه خود کرد و رفت دکان تاجرها. گفت: «فعلا اینها در خانه باشند تا کارهایتان را انجام دهند و دیگر غرغر زن برادرتان را نشنوید.» کلفت ها را برد به خانه دو برادر و دستور شام هم داد. شب برادرها به خانه رفتند. دیدند غذا آماده است و خانه هم تمیز و مرتب شده است. فردا زن نخست وزیر آمد و گفت: «رفتم خانه نخست وزیر. سه تا دختر دارد. دو تا از آنها را برای شما خواستگاری کردم. حالا شما چه می گویید؟» برادر کوچک گفت: «هرچه شما صلاح بدانید». زن رفت پیش نخست وزیر و گفت: «تکلیف چیست؟ همه کارها را انداختند گردن من.» نخست وزیر گفت: «حالا که اینطور شد، بگو هر نفر هزار اشرفی بدهند.» فردا زن نخست وزیر، که پیش برادرها خود را کلفت معرفی کرده بود، رفت به حره و گفت: «نفری هزار اشرفی بدهید و دیگر کارتان نباشد». دادند. زن گفت: «فردا برای مجلس عقد حاضر باشید.» برادرها رفتند و برای برادر بزرگترشان لباس خریدند و او را به عروسی دعوت کردند. هر کدام از دو برادر یکی از دخترهای نخست وزیر را عقد کرد. سه روز و سه شب خانه نخست وزیر ماندند. و بعد از آن همراه با زن هایشان به خانه خود رفتند. فردای آن روز زن نخست وزیر، به دیدن آنها رفت. دخترهایش را بوسید. دامادهایش را هم بوسید و گفت: «من کلفت نخست وزیر نیستم. زن او هستم. دیدم شما غریب هستید. دلم سوخت. در حق شما مادری کردم و دخترهایم را به شما دادم.»