بوعلی سینا استاد

افزوده شده به کوشش: سعیده امینی


موجود افسانه ای: اژدها

نام قهرمان/قهرمانان: بوعلی

نوع قهرمان/قهرمانان: مرد

نام ضد قهرمان: ندارد

مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان

شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ۴۲۳-۴۲۱

منبع یا راوی: صبحی

کتاب مرجع: افسانه های بوعلی- ص ۵۰


توضیح نویسنده

روایت دیگری است از پسری که علم تغییر شکل دادن را یاد می گیرد و با استفاده از آن به مراد خود می رسد.


یکی بود یکی نبود. پیرزنی بود یک پسر داشت. مادرش خواست او را پهلوی استادی بگذارد تا چیزی یاد بگیرد؛ به او گفت: «یک خرده نخودچی می‌خری، همینطور که راه می‌روی دانه دانه به دهان می‌گذاری هرجا که نخودچی ها تمام شد، ببین آنجا چه دکانی هست. برو و شاگرد آنجا شو». پسر کاری را که مادرش گفت، کرد. مادرش هم دنبال او می رفت. وقتی پسر، که نامش بوعلی بود، آخرین نخودچی را به دهان گذاشت به در دکان آشپزی رسیده بود. مادر به آشپز گفت: «فرزند من پدر ندارد. او را به شاگردی قبول کن.» آشپز قبول کرد. پسر چند روزی آنجا کار کرد. استاد دید بوعلی پسر زرنگی است. به او گفت: «اگر مادرت دلواپس نمی شود، شب ها همین جا بمان». بوعلی پذیرفت. یک شب زودتر از خواب بیدار شد، دید استاد چند من ریگ از انبار بیرون آورد، در هر دیگی مقداری ریگ و آب ریخت و در دیگ‌ها را گذاشت. بعد به بوعلی گفت زیر دیگ ها را روشن کن. بوعلی تعجب کرد که استاد از ریگ ها چه می خواهد بپزد؟! روز شد. سر دیگ ها را که برداشتند، بوعلی دید در یک دیگ پلو، در یک دیگ مرغ، و در دیگ دیگر فسنجان است. شب ها بوعلی ریگ ها را می شست و توی دیگ ها می ریخت. یک ماه گذشت. بوعلی خیلی دلش می خواست که از راز این کار باخبر شود. اما خود را به سادگی زده بود و به روی خودش نمی آورد. یک روز استاد یک چارک گوشت به بوعلی داد و گفت: «این گوشت را به خانه من ببر و بگو برای شام آن را بپزند». نشانی خانه را به بوعلی داد. چیزی هم روی کاغذ نوشت و به دست بوعلی داد و گفت: «به خانه من که وارد شدی، اول دو تا سگ می بینی که خوابیده اند. اگر خواستند به تو حمله کنند این نوشته ها را به آنها نشان بده، دیگر به تو کاری ندارند. جلوتر که می روی شیری آنجا خوابیده. به شیر هم نامه را نشان بده. بعد از آن اژدهایی را می بینی. کاغذ را به او هم نشان بده دیگر با تو کاری نخواهد داشت. می روی توی باغ و گوشت را می دهی و برمی گردی». بوعلی رفت و از همه این ها گذشت. به باغ رسید. قصر باشکوهی دید که دختر زیبایی در آن بود. پسر گوشت را به دختر داد و برگشت. چند روزی بوعلی گوشت می برد و به دختر می داد. کم کم باهم دوست شدند و کارشان به بوس و کنار رسید. یک روز چشم بوعلی به دفتری افتاد که در تاقچه اتاق دختر بود. آن را خواند، دید خیلی از سحر و افسون ها، توی آن نوشته شده است. از آن به بعد از روی دفتر می نوشت. روزی از استاد اجازه گرفت و به خانه پیش مادرش رفت. هنگام خواب به مادرش گفت: «صبح که از خواب بیدار شدی، اسب سفیدی در کنار حیاط می بینی. آن را ببر به میدان و بفروش ولی دهنه اش را با خودت به خانه بیاور». صبح، مادر اسب را دید. آن را برد به میدان و به صد اشرفی فروخت و دهانه اش را به خانه آورد. اسب در خانه خریدار تبدیل به موشی شد و به سوراخ رفت. شب بوعلی به خانه آمد و باز موقع خواب به مادرش گفت: «فردا صبح قوچ بزرگی کنار باغچه بسته شده است. آن را می بری و می فروشی ولی دهنه اش را نگه دار وگرنه مرا دیگر نخواهی دید». مادر صبح قوچ را برد و به صد اشرفی فروخت و دهنه اش را به خانه برگرداند. مردی که قوچ را خرید، شرط بندی کرد و آن را با قوچ دیگری جنگ انداخت. قوچ میان جنگ تبدیل به دود شد و به هوا رفت. شب بوعلی به خانه رفت. گفت: «فردا صبح دم در خانه شتری می بینی، ان را می بری می فروشی ولی مبادا افسارش را بدهی! مادر صبح افسار شتر را گرفت و به بازار رفت. استاد بوعلی در شهر، حرف هایی از دود شدن قوچ و موش شدن اسب شنید. بوعلی هم سه روز بود که به دکان نیامده بود. استاد با خود گفت این کارها حتما کار بوعلی است. رفت به میدان. دید مادر بوعلی افسار شتری را در دست دارد و می خواهد آن را بفروشد. فهمید قضیه از چه قرار است. جلو رفت. مادر بوعلی او را نشناخت. استاد با پیرزن وارد معامله شد و سرانجام شتر را با افسارش به قیمت گرانی خرید. هرچه شتر فریاد کشید پیرزن نفهمید. استاد افسار شتر را گرفت و به خانه رفت. به دخترش گفت: «برو آن کارد را بیاور». دختر فهمید که شتر همان بوعلی است. کارد را آورد و به جای آن که به پدرش بدهد آن را توی چاه انداخت. پدرش عصبانی شد و گفت: «می روم توی چاه کارد را می آورم. اول شتر را می کشم بعد تو را». داخل چاه شد. دختر دست و پای شتر را، که استاد بسته بود، باز کرد. شتر هم کبوتری شد و پرواز کرد. استاد از توی چاه کبوتر را دید. «باز» شد و دنبال کبوتر افتاد. پسر پادشاه برای شکار آمده و زیر درختی نشسته بود و ناهار می خورد. کبوتر از ترس «باز» دسته گلی شد و در دامن او افتاد. «باز» درویشی شد و آمد جلوی پسر پادشاه و دسته گل را از او خواست. دسته گل خوشه گندم شد و ریخت روی زمین. درویش هم خروس شد و شروع کرد به خوردن گندم ها. دانه گندم آخری کارد شد و خروس را تکه تکه کرد. پسر پادشاه و همراهانش مات و مبهوت ماندند و کسی هم چیزی نفهمید. جز آنکه گفتند: «دفتری به دست بوعلی افتاده است که این کارها را می کند و هر دردی درمانش برای او آسان است».


Previous
Previous

به دنبال فلک

Next
Next

بوعلی سینا