اسکندر و آب حیات
افزوده شده به کوشش: زینب اسلامی
موجود افسانه ای: ندارد
نام قهرمان/قهرمانان: اسکندر
نوع قهرمان/قهرمانان: جنگجو
نام ضد قهرمان: ندارد
مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان
شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص 213 - 214
منبع یا راوی: ابوالقاسم انجوی شیرازی
کتاب مرجع: قصه های ایرانی جلد دوم
توضیح نویسنده
روایت دیگری را از این قصه تحت عنوان آب حیات و بختک نوشتیم. در هر دو روایت سعی می شود که راز طول عمر موجودی توجیه شود. در آب حیات و بختک طول عمر کلاغ و بختک و در این قصه سرسبزی کاج و سرو و
اسکندر پس از فتح سرزمینهای زیاد تصمیم گرفت کاری کند تا همیشه زنده بماند. به او گفتند باید از چشمهی آب حیات بنوشی و این سفر هفتاد سال طول می کشد. اسکندر چند جوان پانزده تا بیست ساله را به دنبال خود برد. پدر یکی از این همراهان که پیرمردی بود پنهانی با آنها همراه شد. پس از هفتاد سال آنها به جلو غار ظلمات رسیدند. اما ظلمات به قدری تاریک بود که اسب ها نمی توانستند پیش بروند پیر مرد پنهانی به پسر خود گفت تو از جلو مقداری گاه بریز تا اسبها از سفیدی آنها راه را شناخته و حرکت کنند. پسر این کار را کرد و مورد تشویق اسکندر قرار گرفت. رفتند و رفتند تا راه ظلمات تمام شد. به چند چشمه رسیدند اما اسکندر نمی دانست کدام یک چشمهی آب حیات است. پسر به سراغ پدرش رفت پیرمرد به او گفت: این ماهی های خشک شده را بردار و توی چشمه بینداز توی هر چشمه ای که ماهی زنده شد آن چشمه آب حیات است. این کار را کردند و در یکی از چشمه ها ماهی زنده شد. اسکندر از ابتکار جوان خوشش آمد و به تعجب افتاد از او پرسید که چطور این ابتکار به ذهنت رسید.پسر حقیقت را گفت و اسکندر انعام خوبی به آنها داد. مقداری آب حیات برداشتند و آمدند. وقتی اسکندر خواست از آب چشمه حیات که همراه آورده بودند بخورد. صدایی شنید که میگفت "سلام من به تو ای اسکندر ذوالقرنین آب حیات مبارکت باد." اسکندر خوب نگاه کرد. دید یک جوجه تیغی است که این حرف را میزند جوجه تیغی گفت :"من هم از آب حیات نوشیده ام و به این شکل درآمده ام عمرم جاودانه است ولی به این صورت که می بینی." اسکندر از خوردن آب حیات پشیمان شد و دستور داد آب حیاتی که به دنبال خود آورده بودند پای درختهای مرکبات و نخل و کاج بریزند. از آن به بعد این درختان با زحمات اسکندر به سبزی جاودانه رسیده اند.»