ای وای

افزوده شده به کوشش: نیکا س.

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: صبحی

کتاب مرجع: افسانه های بوعلی - ص ۷۲

صفحه: ۲۸۳ - ۲۸۶

موجود افسانه‌ای: ای وای

نام قهرمان: پسر

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: ای وای

پیش تر روایتهایی را نوشتیم که یکی از قهرمانانش «آه» بود. در این قصه « ای وای» نقشی چون «آه» دارد و ضد قهرمان هم هست. از جمله مواردی که در قصه ها باید مورد مطالعه قرار بگیرد، تغییر شکل دادن قهرمان یا ضد قهرمان قصه است. همان طور که در قصه ای وای میخوانیم، قهرمان با ضد قهرمان قصه هر لحظه که اراده کند به شکلی در می آید. این قصه در کتاب «افسانه های بوعلی» توسط صبحی ضبط دارای نثر ساده و روان است .


مرد بی نوایی بود و پسر کوچکی داشت. روزی پسر به پدرش گفت: می خواهم کار کنم. پدر گفت: تو کوچکی و هنوز بچه ای. اما پسر اصرار کرد و پدر قبول کرد. پسر رفت و رفت تا به چاهی رسید تکه نانی را که مادرش برایش پخته بود نصف کرد و یک نیمه آن را خورد اما باز گرسنه اش بود. گفت: ای وای! ناگهان از توی چاه یک آدم کوچک که ریش خیلی بلندی داشت بیرون آمد. آدم کوچولو گفت: چرا صدایم کردی چه میخواهی؟ من ای وای هستم. پسر گفت من تو را صدا نکردم گرسنه ام بود گفتم ای وای حالا هم دنبال کار می گردم. ای وای گفت من به تو کار میدهم ولی مزد نمی دهم. اما هر چه پیدا کردی مال خودت با هم به طرف جنگل راه افتادند رفتند تا به خانه ای رسیدند. ای وای گفت: این خانه من است . دختر خوشگلی از خانه بیرون آمد. پیرمرد گفت:« دختر جان پسر برایت آوردم میدهم به تو، سر و کارش با تو» . پیرمرد رفت داخل اطاق خودش دختر هم دست پسر را گرفت و برد پهلوی خودش. بعد او را گذاشت روی میز و با کارد بزرگی تکه تکه اش کرد و انداختش داخل دیگی که زیرش آتش روشن بود. او را پخت بعد آب سرد ریخت توی دیگ که ناگهان پسر صدبار خوشگل تر از پیش از دیگ بیرون آمد. دختر پرسید چه یاد گرفتی؟ پسر گفت: یاد گرفتم پشتک وارو بزنم و بخواهم که نعل اسب بشوم. دختر مجدداً کارهای قبلی را تکرار کرد. این بار هم پسر یاد گرفته بود که چگونه کبوتر سفید شود. دختر چیزهای دیگری به او یاد داد اما به پسر سفارش کرد که به جز نعل شدن و کبوتر شدن بقیه کارهایی را که یاد گرفته بود به ای وای نگوید. در آن روزگار هر سه روز یک سال حساب میشد. دختر به پسر گفت: وقتی که سه روز تو یعنی یک سال تو تمام شد پدرت میآید تا تو را ببرد. پدر من ای وای) تو را تبدیل به کبوتر میکند و می اندازد میان هزار کبوتر دیگر. پدر تو باید از میان این هزار کبوتر تو را پیدا کند. اگر نتواند تو به شکل کبوتر باقی می مانی وقتی پدرت آمد برو و روی پای او بنشین. پدر پسر آمد و دختر در فرصتی به او گفت: کبوتری که روی پایت می نشیند. پسر توست. پدر پسرش را که کبوتر شده بود شناخت. کبوتر پشتکی زد و به شکل آدم درآمد. پدر و پسر راه افتادند. پدر در فکر تهیه غذا برای پسر بود، پسر که دیگر میتوانست فکر پدرش را بخواند به او گفت من یک پشتک وارون می زنم و به شکل یک سگ شکاری با زنجیر و گردن بند طلا در می آیم. تو مرا بفروش ولی مبادا زنجیر و گردن بند را بدهی پسر این را گفت و پشتک وارونی زد شد یک سگ شکاری قشنگ. پدر سگ شکاری را همان طور که پسر پیش بینی کرده بود به چهار نفر از داراهای شهر که سوار در شکه بودند فروخت اما زنجیر و گردن بند را نداد خریداران به همراه سنگ دور شدند. سگ شکاری از دستشان فرار کرد و باز به شکل اولش کنار پدر شروع به راه رفتن کرد. هفته دیگر که پسر و پدر به بازار رفتند پسر پشتک وارون زد و شد یک اسب موطلایی با دهنه طلا به پدرش هم سپرد که دهنه را به خریدار ندهد. در بازار مردم دورش جمع شدند و هر کس قیمت می پرسید. در این بین ای وای پیدا شد و شنید که بر سردهنه اسب گفتگوست فهمید این چه اسبی است به اسب گفت: ای دروغگو تو که گفتی من فقط بلدم نعل اسب و کبوتر بشوم چیز دیگری بلد نیستم. بعد با پیرمرد وارد معامله شد و اسب را همراه با دهنه اش به سه من زر خرید و آن را با خود برد. ای وای اسب را به نوکرش داد و گفت هر وقت علف خواست به او آب بده و هر وقت آب خواست علف بده خبر اسب زیبای «ای وای به پادشاه رسید. پسر پادشاه که میخواست عروسی کند رفت پیش ای وای و اسب را از او خواست تا عروس را سوار آن کند و با خود بیاورد ای وای گفت باشد. به شرطی که به او آب ندهی پسر پادشاه قبول کرد و اسب را با خود برد به شهری که عروس در آنجا بود با این که اسب روی آب راه می رفت اما پسر پادشاه نمی گذاشت او آب بخورد در برگشت عروس هم همراه پسر پادشاه بود. دید که هر وقت اسب میخواهد آب بخورد پسر نمیگذارد ناراحت شد. خواست به شهر خودش برگردد که پسر ناچار دهنه اسب را شل کرد. اسب آب خورد و شد یک ماهی طلایی ای وای فهمید اسب ماهی شده یک ماهی بزرگ شد و رفت به دریا تا او را بخورد ماهی طلایی کوچک کبوتر سفیدی شد. ماهی بزرگ عقاب شد و دنبال او گذاشت کبوتر وارد اتاق دختر پادشاه شد. دختر پادشاه که دیده بود عقاب دنبال کبوتر گذاشته تا کبوتر وارد اتاق شد پنجره را بست. کبوتر رفت توی بغل دختر پادشاه و وقتی جانی گرفت پرید بالا و شد یک پسر قشنگ بعد به دختر پادشاه گفت: از من خوشت می آید؟ دختر جواب داد: خیلی زیاد. پسر گفت پس من به شکل یک حلقه میشوم تو مرا به انگشتت کن بعد بنایی جادوگر می آید اینجا و کار میکند و به جای مزد این حلقه را می خواهد تو اگر میخواهی زن من بشوی این حلقه را از دست نده همین طور شد. بنا به پادشاه اصرار میکرد که حلقه را میخواهد پادشاه عصبانی شد و به دختر گفت: این حلقه را به این بنا بده که دیگر نمی خواهم رویش را ببینم. دختر ناراحت شد. حلقه از دستش افتاد و تبدیل شد به یک بشقاب ارزن بنا، خروس شد و شروع کرد به نوک زدن ارزنها یکی از ارزنها بالا پرید و شد سرباز با یک شمشیر و سر خروس را برید پسر دختر پادشاه را خواستگاری کرد و پادشاه هم از ترسش قبول کرد. عروسی کردند و و پسر جانشین پادشاه شد.


Previous
Previous

امتحان رفقا

Next
Next

اندرزهای حکیمانه