بدکار به سزای خودش می رسد
افزوده شده به کوشش: سعیده امینی
موجود افسانه ای: ندارد.
نام قهرمان/قهرمانان: درویش
نوع قهرمان/قهرمانان: مرد
نام ضد قهرمان: کور عاجز
مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان
شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم_ب ص ۳۳۲-۳۳۱
منبع یا راوی: سید حسین میرکاظمی
کتاب مرجع: افسانه های دیار همیشه بهار- ص ۸۲
توضیح نویسنده
قصه ای است در مذمت طمع ورزی و بددلی. این قصه در کتاب «افسانه های دیار همیشه بهار» ضبط شده است و از نثری ساده برخوردار است.
یکی بود یکی نبود. در زمان های قدیم، درویشی از کنار دیوار قصر سلطان می گذشت و مدح علی می گفت. سلطان صدایش را شنید و از او پرسید: دنیا را چه می بینی؟ درویش گفت: بدکار به سزای خودش می رسد. سلطان صد تومان انعام به او داد. درویش نود و نه تومان از انعامش را به کور عاجزی، که سر پل نشسته بود، داد و یک تومانش را هم برای خرج خودش برداشت. روز بعد هم این کار تکرار شد. کور عاجز کنجکاو شد و از درویش پرسید: تو کجا می روی که این قدر پول درمی آوری؟ درویش ماجرای انعام دادن سلطان را به او گفت. کور عاجز رفت به بازار و یک دست لباس درویشی خرید و پوشید. عصازنان و مدح علی گویان رفت کنار دیوار قصر. سلطان صدایش را شنید و از او پرسید: دنیا را چه می بینی؟ گفت: دنیا را در حقه بازی می بینم. درویشی هر روز می آید و از شما صد تومان می گیرد، می رود خرج میخوارگی می کند و از شما بد می گوید. سلطان پنجاه تومان به او انعام داد. روز بعد، درویش کنار دیوار قصر پیدایش شد. باز سلطان از او پرسید: دنیا را در چه می بینی؟ درویش هم گفت: بدکار به سزای خودش می رسد. سلطان یک حواله مهر شده به او داد و گفت: این انعام امروز توست. آن را به نانوای شهر بده. درویش حواله را گرفت و رفت تا به پل رسید. کور عاجز تا صدای او را شنید گفت: نود و نه تومان مرا بده! درویش حواله مهر و موم شده را به او داد و گفت: امروز سلطان به جای پول این حواله را داده است تا به نانوای شهر بدهم. کور عاجز عصازنان نزد نانوای شهر رفت. نانوا نامه را باز کرد. دید سلطان نوشته:«آورنده نامه را در تنور بیندازید تا جزغاله شود.» نانوا و شاگردش حکم سلطان را اجرا کردند و کور عاجز را در تنور انداختند. روز بعد، درویش مدح می گفت و از کنار دیوار قصر می گذشت. سلطان از شنیدن صدای او تعجب کرد. از او پرسید: مگر حواله ام را به نانوا ندادی؟ درویش ماجرای خود را شرح داد. سلطان به همه چیز پی برد. گفت: «حق با توست درویش! بدکار به سزای خودش می رسد.»